|
ارسال به دوستان
گفتوگوی «وطن امروز» با همسر شهید محمدجعفر حسینی به مناسبت روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم
روایت همسرانه از ابوزینب
سمیرا چوبداری: چند روز قبل از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی بود که خبر آمد ابوزینب بعد از ۲ سال جانبازی بر اثر مجروحیت شدید ناشی از جنگ سوریه به شهادت رسیده است. محمدجعفر حسینی، یک جوان افغانستانی متولد سال 1365 در تهران بود. او در زمره نخستین مدافعان حرم افغانستانی بود که با نام جهادی «ابوزینب» به عنوان یکی از رزمندگان فاطمیون ۶ سال در جبهههای دفاع از حرم حضور فعال داشت. علاوه بر این، او از فعالان فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی در ایران و از اساتید زبان انگلیسی مؤسسه طلوع بود.
با توجه به دغدغهای که در زمینه توانمندسازی جامعه مهاجر احساس میکرد، اقدام به تأسیس موکب خادمین اربعین افغانستانیها و هیات شهدای گمنام افغانستانی کرد. همچنین مؤسسه طلیعه نخبگان مهاجر را به منظور کادرسازی از جوانان افغانستانی با برگزاری کلاسهای علمی، فرهنگی و آموزشی تأسیس کرد. ابوزینب پاییز سال 96 بشدت مجروح شد و تا مدتها عوارض ناشی از جراحت در سوریه را تحمل کرد تا اینکه هفتم دی 98 به همرزمان شهیدش پیوست. در ادامه گفتوگوی تفصیلی «وطنامروز» با همسر شهید ابوزینب در روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم از نظرتان میگذرد.
***
* چه سالی ازدواج کردید؟
سال ۸۵ بود که خانواده همسرم برای خواستگاری به منزل ما آمدند. چون نسبت فامیلی داشتیم، پدرم کاملا ایشان را میشناختند. آقاجعفر وقتی نوجوان بوده در هیات پدرم نوحه خوانده بود و از آن روز پدرم از او بخوبی یاد میکرد.
* معیارتان برای ازدواج چه بود؟
همیشه دوست داشتم اگر روزی ازدواج کردم، همسرم فردی مذهبی، تعصبی و غیرتی باشد. این ۳ ویژگی خیلی برایم اهمیت داشت. یک شرطی هم داشتم؛ همیشه میگفتم دوست دارم همسر آیندهام ۱۰ سال از خودم بزرگتر باشد. پدرم به شوخی میگفت من داماد میخواهم نه یکی همسن و سال خودم!
* افغانستانیها آداب و رسوم خاصی برای عقد و ازدواج دارند؟
افغانستانیها رسم دارند تا جواب بله را از خانواده عروس نگرفتند، آقاپسر به خانه دختر نرود. ما هم بعد اینکه بله را گفتیم، ایشان را برای نخستینبار در میهمانی ماه رمضان که همه دعوت بودند، دیدم. طبق رسم ما عقد و عروسی با هم است و تا یک سال عقد موقت میخوانند. این مساله خیلی عادی است چون طرفین کاملا یکدیگر را میشناسند. بحث اختلاف و جدایی بین افغانستانیها بسیار کم است، از این بابت نگرانیای بابت عقد موقت نداریم.
* اولین جمله شهید به شما بعد از عقد چه بود؟
بعد از اینکه جشن نامزدی گرفتیم. یک روز صبح همراه با مادرشان به منزل ما آمدند. هر دو نفر ما خیلی معذب و خجالتی بودیم. من به بهانه چای ریختن به آشپزخانه رفتم و همانجا ماندم. آقاجعفر هم کمی بعد رفتند. فقط گفته بود شب میآید دنبالم. غروب با موتور آمد و با هم رفتیم گشتی زدیم. نخستین چیزی که به من گفت این بود: فاطمه در شهادت من شک نکن! ماتم برده بود. پرسیدم: چی؟ دوباره تکرار کرد که در شهادت من شک نکن. بعد هم حرفهایی از درس و کار و زندگی زدیم.
* زینب خانم چه سالی به دنیا آمد؟
زینب ۶ بهمن ۹۰ به دنیا آمد.
* اسم زینب را چه کسی انتخاب کرد؟
اسم زینب را آقاجعفر انتخاب کرد. خودم دوست داشتم زهرا باشد اما آقاجعفر گفت نام زینب را دوست دارم، یعنی زینت پدر. میگفت من اسم بچههایم را از 10 سالگی انتخاب کردم.
* آقا محمدحسین چه سالی به دنیا آمد؟
محمدحسین ۱۳ مرداد ۹۴ به دنیا آمد. این بار نامش را خودم انتخاب کردم. آقاجعفر اسم حسین را خیلی دوست داشت. من هم نام محمدحسین را نوشتم و گذاشتم داخل قرآن. گفتم با خدا قرار گذاشتم محمدحسین باشد و آقاجعفر هم قبول کرد.
* از ستاد مردمی خادمان افغانستانی اربعین برایمان بگویید.
در این ستاد مردمی، افرادی به صورت داوطلب به مدت ۲ هفته در ایام اربعین، در مرز شلمچه خادمی میکنند و کارهای فرهنگی انجام میدهند. غیر از ایام اربعین هم فعالیتهای مذهبی و کمک به محرومان را دارند.
* چطور شد به سوریه رفتند؟
خیلی دنبال شهادت بود. همیشه میگفت دوست ندارم بمیرم. خدا کند عاقبتمان با شهادت باشد. سال ۹۲ بود که اوضاع کشور سوریه را از تلویزیون دید. با هماهنگیهای قبلی که با دوستانش داشت کار اعزام را انجام داده بود.
* از اولین باری که اعزام شدند برایمان بگویید.
یکی - دو روز بعد چند شماره تلفن به من داد و گفت اگر خبری از من نداشتی به این شمارهها زنگ بزن. حرفهایش را جدی نگرفتم. تا اینکه یک روز کمی پول داد و پیگیر کلاس حفظ قرآن شد و گفت اگر دوست داری کلاس حفظ شرکت کن. شب شده بود اما آقاجعفر نیامد. تا ۲ روز خبری نداشتم. هرچه زنگ میزدم خاموش بود. حدسهایی زده بودم. به همان شمارهها زنگ زدم. یکی از دوستانش به اسم آقای حاجیزاده جواب داد. پرسیدم آقاجعفر کجاست؟ گفت جایی هستن، میگویم با شما تماس بگیرند. گفتم شما سوریهاید؟ جواب درستی نداد. یک ساعت بعد آقاجعفر زنگ زد و گفت من سوریهام اما فعلا به کسی چیزی نگو. هر کسی پرسید بگو من کربلا هستم. با سردار همدانی و دوستانش اعزام شده بود.
* چند وقت در سوریه ماندند؟
۱۹ تیرماه رفت و دقیقا یک ماه بعد یعنی ۱۹ مرداد از سوریه برگشت. وقتی هم به خانه آمد از اینکه بیخبر رفته خیلی ناراحت بودم اما آقاجعفر توضیح داد چون وضعیت اعزام مشخص نبوده و هر لحظه ممکن بود اعزام منتفی شود، چیزی نگفته است.
* طولانیترین اعزامشان کی بود؟
یک روز به من گفت یک همکاری میکنی؟ همین یکبار را بروم و برگردم. قول میدهم بعد از این به کار و تحصیلم برسم. به سختی راضی شدم و قبول کردم. گفت این اعزام ۴۵ روزه است. وسایلش را داخل ساک چیدم. آب و قرآن آوردم و راهیاش کردم. ۲ هفته بعد زنگ زد و گفت تازه امروز اعزام میشویم و این ۱۵ روز آموزش میدیدیم. خودش هم خبر نداشت این دو هفته جزو آن ۴۵ روز نیست. یک ماه گذشت و یکروز زنگ زد و گفت باید ۲ هفته دیگر هم بمانم. گفتم برگرد من تنهایم. نگرانم. به سختی قبول کردم. روزها میگذشت و چشم به راه آمدنش بودم. دوباره بعد از ۲ هفته تماس گرفت و اینبار فرماندهاش صحبت کرد و گفت اجازه دهید ابوزینب ۲ هفته دیگر بماند. گفتم سخت است. گفتند میدانیم سخت است اما اینجا به وجود ابوزینب نیاز داریم. بالاخره بعد از ۳ ماه و نیم به خانه بازگشت. این اعزام طولانیترین اعزامشان بود. خیلی سخت گذشت.
* تغییری در همسرتان حس کردید؟
آقاجعفر یک عادت خوبی داشت که هر وقت از سوریه میآمد اول به منزل پدرش میرفت. بار دوم که از سوریه برگشت، آن جعفری که رفته بود، نبود. خیلی تغییر کرده بود. خیلی نورانی شده بود. کاملا چهرهاش نورانی بود. حتی اطرافیان هم متوجه این تغییر شده بودند. رفتارش، لحن صحبتهایش، نماز و مناجاتش؛ همه متاثر از معنویت جبهه و حرم حضرت زینب شده بود و کاملا برایم مشخص بود او شهید خواهد شد.
* واکنش اطرافیان در نبود ایشان چه بود؟
خیلیها خبر نداشتند آقاجعفر در سوریه است. بعضیها میگفتند حتما او دلخوشی در زندگی ندارد و شما را رها کرده و جای دیگری تشکیل زندگی داده است. خیلیها هم میگفتند مدافعان حرم برای پول به سوریه میروند. دوری و دلتنگی از یک سو و این حرفها از سوی دیگر، عذابم میداد. وقتی برگشت برایش از دلتنگیها و حرفهایی که شنیدم گفتم. میگفت این حرفها را رها کن. بیا با هم رشد کنیم. بزرگ شویم. بگذار مردم حرف بزنند. خدا شاهد اعمال و نیتهای ما است.
* آخرین اعزام کی و چگونه بود؟
آخرین اعزام زمستان سال ۹۶ بود. کرمانشاه زلزله شده بود. گفت من و دوستانم اول به کرمانشاه میرویم. بعد هم از همانجا به سوریه اعزام میشوم. هر که پرسید بگو کرمانشاه هستم. بچهها خواب بودند. روی بچهها را بوسید. لباس رزم پوشید. روی سرش قرآن گرفتم. کنار در ایستادم. گفت راضی باش. بند پوتینهایش را بست و خداحافظی کردیم.
* چطور باخبر شدید همسرتان مجروح شدهاند؟
آقاجعفر هر روز به من زنگ میزد و اگر هم امکانش نبود، حتما پیام میداد تا نگران نباشم اما چند روزی بود که نه زنگ زده بود و نه پیامی ارسال کرده بود. خودم هم زنگ زدم تلفنش خاموش بود. نگران شدم. به یکی از دوستانش زنگ زدم گفت پیدایش میکنم اما خبری نشد. به حاجحسین یکتا زنگ زدم. گفتم از جعفر بیخبرم. حاجحسین گفت تا همین فردا پیدایش میکنم و میگویم زنگ بزند. قصه این بود که آقاجعفر شدیدا مجروح شده و در بیمارستان بقیهالله بستری بود اما به دوستانش سپرده بود به من حرفی نزنند. یک پیامی هم همانجا در بیمارستان ضبط کرده بود و برایم فرستاده بود که حالم خوب است و خودم زنگ میزنم. یکی از همکاران همسرم به خواهرم گفته بود آقاجعفر مجروح شده و خواهرم به من گفت انگار جعفر گلوله خورده اما حالش خوب است. به دوستانش زنگ زدم و پرسیدم، گفتند کمی پایش سوخته است. زنگ زدم به حاجحسین یکتا و میدانستم جز ایشان هیچ کس حرف درستی به من نخواهد گفت. همین هم شد و وقتی گفتم جعفر چی شده، گفت نگران نباش خوب است، فقط صدتا ترکش ناقابل خورده!
* مجروحیت شهید چه بود؟
در آزادسازی بوکمال، حین ورود به یک خانه ۳ موشک کورنر و چند تله انفجاری منفجر میشود. همراهانش شهید میشوند و آقاجعفر هم از ناحیه 2 پا بشدت مجروح میشود به طوریکه از بالا تا پایین پاها پر از ترکش شده بود. همان لحظه دچار موجگرفتگی شدیدی هم میشود که به خاطر همین موجگرفتگی روزی۳۰ عدد قرص میخورد.
* چگونه از ایشان پرستاری میکردید؟
خدمت من به شهید از ۷ دی ۹۶ شروع شد و تا ۷ دی سال ۹۸ ادامه داشت. وقتی از بیمارستان آمد عکس پاهای ترکش خوردهاش را به همه نشان داد جز من. میگفت طاقت دیدنشان را نداری. زخمهای عمیق و دلخراشی برداشته بود. زخم پاها هر روز باید پانسمان میشد. از پدرم خواستم برای شستوشوی پاهای آقاجعفر بیاید اما گفت نمیتواند. دلش را ندارد. مادر من و مادر خودش هم همین را گفتند. ناچار خودم این کار کردم. گفتم با خدا قرار گذاشتهام که پرستارت باشم. قبول نمیکرد و میگفت از دوستانش بخواهم برای کمک بیایند. آقاجعفر را در حمام روی صندلی نشاندم. نوارهای پانسمان را یکییکی باز کردم. هر چه زخمها نمایانتر میشد حالم بدتر میشد. دیدن زخمهای عمیق و پاهای تکهپارهاش دلم را ریش میکرد. از حال رفتم. حس کردم از دور روی صورتم آب میریزد. به هوش آمدم. گفت دیدی طاقتش را نداری. گفتم نه حالا چون دیدهام میتوانم. از من خواست با گوشی یک مداحی پخش کنم. هر دو اشک میریختیم. میگفت تمام این روزها هر وقت درد کشیدم یاحسین گفتم.
* چه چیزی شما را بیشتر کمک میکرد تا قوی باشید؟
برای اینکه آقاجعفر روحیه خود را حفظ کند و خودم هم کم نیاورم، با زخمهایش شوخی میکردم. یکی از زخمها را نشان میدادم و میگفتم این شبیه قلب شده. روی قوزک پایش به خاطر اصابت ترکش یک حفره بزرگ درست شده بود، به شوخی میگفتم پولهایت را اینجا پنهان کن. خلاصه که برای آرامش آقاجعفر و بچهها صبوری میکردم و یقین داشتم خدا هم کمک خواهد کرد.
* از روز آخر برایمان بگویید.
صبح جمعه بود. زودتر از همیشه بیدار شده بود و کنار بچهها دراز کشیده بود. برای خرید وسایل صبحانه رفت. وقتی برگشت کلی خرید کرده بود. تعجب کردم و گفتم این همه وسایل خریدی؟ گفت عیبی ندارد، لازمتان میشود. بعد از صبحانه گفت با هم به خرید برویم. برای خودش و برای من لباس نو خرید اما هیچوقت قسمت نشد آن لباسها را بپوشد. حالش خیلی خوب بود. از آن دردها و آشوبهای موجگرفتگی خبری نبود. به خانه برگشتیم اما حس کردم بیقرار شده است. رفت توی اتاق و مثل همیشه که دلتنگ رفقای شهیدش میشد در تاریکی نشست و فیلم آژانس شیشهای نگاه کرد. اشک میریخت و میگفت از رفقایم جا ماندم. شب منزل مادرش دعوت بودیم. بعد شام دست پدر و مادرش را بوسید و خداحافظی کرد. بچهها را بوسید. من چون شنبه امتحان داشتم با نور موبایل درس میخواندم. به من گفت فردا برایت یک چراغ مطالعه میخرم، هر رنگی که میخواهی. بعد هم گفت بیا فیلم ببینیم. «شبی که ماه کامل شد» را دیدیم. ساعت ۲ و نیم شب بود گفت فاطمه من رفتم... گفتم چی؟ گفت رفتم. دلم شور میزد اما به روی خودم نمیآوردم.
عادت داشت قبل از نماز صبح بیدار میشد و نافله شب میخواند. آن شب بیدار نشد. رفتم صدایش زدم تا برای نماز صبح بیدار شود اما عکسالعملی نداشت. دستها و پاهایش سرد بود. پدر و مادرش را صدا زدم. اورژانس را خبر کردم. جعفر رفته بود. جسم مجروح و نزارش آرام گرفته بود و من ناباورانه نگاهش میکردم.
* بچهها چه واکنشی به شهادت پدرشان داشتند؟
به حاجحسین یکتا زنگ زدم. دوستان و همرزمانش و تمام آشنایان خود را به خانه ما رسانده بودند. بچهها را به خواهرم سپرده بودم. زینب بیتابی میکرد. پرسید بابا چی شده؟ بردم کنار جعفر. خودش را روی پیکر بابا انداخت و گریه کرد. زینب میگفت مامان من یه حسی دیشب بهم میگفت بابا دیگه میره. بابا به آرزوش رسید و شهید شد. رفتم کنار محمدحسین، پرسید بابا چرا اینجوری خوابیده. نمیدانستم چه جوابی بدهم. آن لحظه سختترین لحظه عمرم بود. محمدحسین نگاهی کرد و گفت بابا شهید شده. رفته کنار دوستاش در بهشت و از اون بالا ما را نگاه میکنه. این واکنش بچهها حاصل نگاه همسرم به شهادت بود. هر روز در خانه حرف از شهادت میزدیم و بچهها آمادگی رویارویی با این مساله را داشتند که این هم لطف خدا بود.
* در این یک سال خواب شهید را هم دیدهاید؟
هر بار که مساله یا مشکلی برایم پیش میآید، شهید را در خواب و حتی در بیداری میبینم که میگوید حواسم به شما هست. نگران نباشید. درست میشود. شب شهادت حضرت زهرا بود. از خواب بیدار شده بودم. شهید را دیدم که با لباس مشکی آمده و میگوید چرا آماده نمیشوی برویم هیات. چراغ اتاق را که روشن کردم، دیدم کسی نیست.
ارسال به دوستان
تاریخ شفاهی مدافعان حرم
پس از شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی، ١٨ مردادماه را به نام مدافعان حرم نامیدند. سالهاست نیروهای دفاعی ایران را - که در سوریه به جنگ با داعش میپرداختند - مدافعان حرم نامیدهاند. بر همین اساس نویسندههایی که در رابطه با ادبیات پایداری فعالیت داشتند به نوشتن زندگینامه و خاطرات شهدای مدافع حرم روی آوردند و در طول این سالها کتابهای بسیاری از خاطرات مربوط به این شهدا که بعضا از زبان دوستان و همرزمان و خانوادههای آنها بیان میشد به رشته تحریر درآمد. سالهای ۹۶ و ۹۷ اوج انتشار این کتابها بود. پس از آن هم روال انتشار آثار مربوط به شهدای مدافع حرم همچنان ادامه داشت، با این تفاوت که این آثار از نظر کمی و کیفی به رشد قابل قبولی رسیده بودند و میشود گفت سالی که گذشت سال بلوغ آثار مربوط به شهدای مدافع حرم است.
* شهید نوید
این کتاب جزو تازهترین کتابهایی است که درباره زندگی و خاطرات شهدای مدافع حرم نوشته شده است. خانم مرضیه اعتمادی، نویسنده خوشذوق و خوشقریحهای است که زندگینامه شهید را با مستنداتی از دستنوشتهها به شکل داستانی روان و جذاب به رشته تحریر درآورده است. این کتاب اواخر سال ٩٩ توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ و منتشر شد.
* بیتو پریشانم
حجتالاسلام پورهنگ بر اثر ترور بیولوژیک ۳۱ شهریور ۹۵ به فیض شهادت نایل آمد که این کتاب با روایت و نویسندگی زینب پاشاپور، همسر شهید به نگارش درآمده و به چاپ رسیده است. شهید مدافع حرم حجتالاسلام پورهنگ از مستشاران نظامی ایران و همچنین مبلغان فرهنگی در شهر لاذقیه بود که بر اثر شناسایی توسط دشمن و ترور بیولوژیک به شهادت رسید. نویسنده کتاب همسر شهید است. این کتاب توسط انتشارات روایت فتح چاپ و منتشر شد.
* هیچ چیز مثل همیشه نیست
شهید امیر سیاوشیشاهعنایتی ۲ سال بود با همسرش ریحانه قرقانی عقد کرده بود. عشق و علاقه بین این ۲ آنقدر زیاد بود که همه آرزوها و برنامههای چند سال آینده زندگیشان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند، اسمش محمدطاها باشد و دخترشان را نازنینزهرا بگذارند. امیر مثل خیلی از تازهدامادها عاشق زن و زندگیاش بود اما درست در زمانی که میخواستند زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کنند، همه داشتههای دنیایی را رها کرد و در اعزام به سوریه شهید شد. خانم الهه آخرتی، نویسنده کتاب است که با نثری روان و دلنشین خاطرات این شهید را نگاشته است.
* یک روز بعد از حیرانی
این کتاب روایت داستانی شهید مدافع حرم دهه هفتادی محمدرضا دهقانامیری است. محمدرضا ۲۱ آبان ۱۳۹۴ بهعنوان بسیجی تکاور راهی دفاع از حرم حضرت زینب شد. همزمان با روزهای آخر ماه محرمالحرام در عملیات محرم در حومه حلب به فیض شهادت نایل آمد. محمدرضا وصیت کرده بود او را در امامزاده علیاکبر(ع) چیذر دفن کنند. خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی، نویسنده این کتاب است که خاطرات و زندگینامه شهید را به متفاوتترین شکل ممکن نگاشته است.
* همسایههای خانمجان
کتاب همسایههای خانم جان نوشته زینب عرفانیان، روایت پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه است. از زمانی که سوریه، درگیری و جنگ با داعش را آغاز کرده، ایران از هیچ کمکی فروگذار نکرده است. مدافعان حرم چه با اسلحه دست گرفتن، چه با کمک کردن در بخش خدمات اجتماعی نشان دادند که از فداکاری دریغ نمیکنند و این کتاب هم، نوع دیگری از همان فداکاریها را به تصویر کشیده است. خدماتی که پرستار احسان جاویدی در البوکمال سوریه در مدت 4 ماه به سرانجام رسانده است و خدمترسانی او در بخش زنان و زایمان بیمارستان، پیکره این کتاب است و مخاطبانش را به دنیای دیگری میبرد؛ دنیایی که گرفتار جنگ است و شاهد از جان گذشتگی مردان ایرانی و مدافعان حرم است.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|