|
ارسال به دوستان
یادداشتی برکتاب «تو شهید نمیشوی» روایتهایی از زندگی محمودرضا بیضایی، شهید مدافع حرم
ساده و زلال آب و آبیهای آسمان
وارش گیلانی: مدافعان حرم، مدافعان حریم و حرمت و حریت ایران و مردم ایران و نظام جمهوری اسلامی هستند و در نگاهی وسیعتر، مدافعان حریم آلالله(ع) و چه مقامی بالاتر از این!
بعد از شهدا و رزمندگان و جانبازان و آزادگان دوران دفاعمقدس، اینک مدافعان حرم هستند که رسالت یاران قدیم و پدران را بر دوش میکشند و این رسالت را همیشه باید بر دوش داشت، زیرا تعهد مسلمانی ما دفاع از خود و دین و حتی مردم جهان را بر ما واجب کرده است.
کتاب «تو شهید نمیشوی» که نام کلیاش «تاریخ شفاهی جبهه مقاومت انقلاب اسلامی» است و درباره شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی؛ کتابی است که آن را برادر شهید، احمدرضا بیضایی روایت کرده است. این کتاب که به چاپ سوم هم رسیده، توسط نشر «معارف» و «دفتر مطالعات جبهه فرهنگی» در 152 صفحه سال 1396 چاپ و منتشر شده است.
در ابتدای کتاب آمده است: محمودرضا متولد 18 آذر 1360 بود و در خانوادهای با ریشههای مذهبی رشد کرد. وی عضو بسیج شهرک «پرواز» تبریز بود که بعدها به عضویت نیروهای قدس سپاه پاسداران درآمد. شهریور 1385 از دانشکده افسری فارغالتحصیل شد و با همسری فاضل از خانوادهای ولایتمدار ازدواج کرد که حاصلش دختری به نام کوثر است.
محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی (ره) یعنی تشکیل جهانی اسلام میاندیشید. وی مطالعات دینی و سیاسیاش تعطیل نمیشد. با زبان عربی و لهجههای عراقی و سوری آشنایی داشت. با آغاز جنگ در سوریه از سال 1390 برای یاری جبهه مقاومت و دفاع از حریم آلالله(ع) آگاهانه عازم سوریه شد. اعزامهای داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود. در ۲ سال آخر حیات ظاهری خود، یکسره و مدام نقش یک «رزمنده» را داشت. در آخرین اعزامش که دی 1392 بود، به یکی از یاران نزدیکش گفته بود این سفرش بیبازگشت است.
سرانجام 29 دی 1392 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام جعفر صادق(ع) در اثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار شهید شد، در حالی که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیه» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت. وی بر اثر اصابت ترکشهای یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به فیض شهادت نائل آمد و این در حالی بود که ۲ ماه قبل از اعزامش، به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود.
کتاب «تو شهید نمیشوی» بیانگر زندگی و خاطرات شهید محمودرضا بیضایی است که برادر او آن را روایت میکند. او در یکی از خاطرات از برادرش میگوید: سال 1369 در زلزله شمال محمودرضا 9 ساله بود که یک روز دیدیم پتوهایی که برای اعزام آماده کرده بودیم، نیست. بعد دریافتیم محمود آنها را زودتر برده. دلیلش را که پرسیدم، گفته بود: «زلزلهزدهها به کمک احتیاج داشتند و نباید این کمک به تاخیر میافتاد». محمودرضا عاشق دعای کمیل بود و همواره میگفت باید عمق معنای آن را دریافت. او نمازش را با حال و به زیبایی و با تامل میخواند. از مریدان حضرت آیتالله مولانا در تبریز بود و مسافت قابل ملاحظهای را طی میکرد تا نماز را با ایشان به جماعت بخواند. حضرت آیتالله مولانا مردی عارف بود. گویا روزی محمودرضا از وی میپرسد: «عرفان چیست؟» و حضرت آیتالله میگوید: «عرفان همین روایتهایی است که شیخ طوسی و دیگران از اهلبیت(ع) نقل کردهاند».
محمودرضا با همه خصلتهای عرفانیاش، هرگز تظاهر به عارفمسلکبودن نمیکرد و در راه عرفان اهل دار و دستهای نبود و در اصل اهل آن معرفتی بود که آن را از اهلبیت(ع) کسب کرده و گرفته بود. با این همه، اهل زندگی عادی هم بود. مثلا در عین حالی که ورزش کاراته را خوب کار کرده بود اما از علاقهمندان به بسکتبال هم بود، بویژه بسکتبال آمریکا که مسابقاتشان را سخت دنبال میکرد و هر روز جمعه باید آن را میدید. به سیاهپوستهای تیم بسکتبال آمریکا علاقه ویژهای داشت، بویژه به یکی از آنها که مسلمان مقیدی بود و نماز جمعهاش ترک نمیشد؛ نام آن سیاهپوست مسلمان شکیل اونیل بود. محمودرضا اصرار داشت ثابت کند وی از مایکل جردن بهتر بازی میکند. علتش را به شوخی و جدی به نماز جمعه رفتنش ربط میداد.
محمودرضا اهل جبهه فرهنگی هم بود و در ساختن مستند ویژه سوریه همکاری داشت. سال چهارم هم که کنکوردادن را پیچاند و به جبهه رفت، به همین نیت رفت که در همان اعزام ترکش کوچکی به شصتش خورد. خانوادهاش آن روز طاقت دیدن این ترکش کوچک در بدنش را نداشتند؛ حال این کجا و جراحت ناشی از اصابت 35 ترکش به سینه و پهلویش در سوریه کجا!
محمودرضا نه تنها کاراته میدانست و عاشق بسکتبال بود، بلکه یکی از فوتبالیستهای بااستعدادی بود که معلومات فوتبالی بالایی نیز داشت. وی یک زمانی آنقدر محو فوتبال بود که درسش دچار مشکل شده بود. او حتی یک بار با رفتن یکی از فوتبالیستهای محبوبش به خارج از کشور، گریه کرد و نامهای برایش نوشت. او با این همه شوق و علاقه و شیفتگی، همین که به سپاه رفت، چنان فوتبال و سایر علایق را فراموش کرد که انگار هرگز در بند و علاقهشان نبوده است. در واقع سپاهیشدن او نقطه عطفی در زندگیاش بود که توانست او را متحول کرده و به رشد و تکامل برساند.
محمودرضا معتقد بود ماموریتش به بیرون از تهران او را از کارهای بزرگ باز میدارد و فرصتها را از او میگیرد. او بعد از اینکه در تهران تشکیل خانواده داد، در جواب برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانوادهاش را بردارد و برود تبریز زندگی کند، گفته بود: «تو شهید نمیشوی!»
محمودرضا مثل بسیجیها زندگی میکرد؛ خیلی ساده و دور از تجملات. او خیلی مشتی بود. بارها وقت و بیوقت مزاحمش شده بودم؛ یک بار که دیروقت هم بود، سر راه چند جا نگه داشت تا میوه و آبمیوه و گوشت بگیرد. به او گفتم: «دیروقت است و دیگر گوشت نمیخواهد»، گفت: «من آدم کبابخوری هستم»؛ نبود اما میهماندوست بود. همیشه میگفت: «اگر مجرد بودم، زندگیام روی ترک موتورم بود».
محمودرضا کم میخوابید و بسیار اهل کار بود؛ مردی صاف و ساده و بسیار متواضع و خودشکن. محمودرضا برادر کوچکم بود اما بزرگتر از من بود، منش و معرفتش بزرگتر از من بود. من با او ۲ نوع برادری داشتم؛ یکی برادری خونی و دیگری به سبب بسیجی و پاسدار بودنش. با نوع دوم برادری بیشتر احساس نزدیکی میکردم. همیشه به رسم ادب و مثل بچههای بسیج موقع خداحافظی و سلام، شانههایم را میبوسید و مرا شرمنده میکرد.
محمودرضا بشدت اهل روزنامهخواندن بود و از میان آنها کیهان را میپسندید. آقای شریعتمداری را خیلی قبول داشت؛ میگفت تحلیلهایش را با زبان تند و تیز و بدون مصلحتاندیشی (البته با در نظرگرفتن مصالح مملکتی) بیان میکند و من این را دوست دارم.
محمودرضا مردی فیلمشناس هم بود و بشدت ضد اسرائیل و آرزویش نبرد در کربلا بود. او عاشق شهدا بود و با ایشان زندگی میکرد و بخشی از این زندگی را- که همزیستی و غم شهدا بود ـ در سرودهای انقلابی میجست و با آنها تسکین میداد؛ سرودهایی که عاشقشان بود و همواره بر لب زمزمهگرشان بود.
محمودرضا طرفدار تمامعیار انقلاب بود و رزمنده میدانهای نظامی و سیاسی. او در ولایتمداری کمنظیر بود. میگفت: «بسیاری از شیعیان در کشورهای دیگر به عکس حضرت آقا بدون وضو دست نمیزنند، اینقدر حرمت میگذارند. ما از آنها در بعضی جهات عقبیم».
سخن پایانی باز به نقل از راوی کتاب «تو شهید نمیشوی»، احمدرضا بیضایی درباره برادرش محمودرضا بیضایی است که بسیار شنیدنی است.
راوی میگوید: «بعد از شهادت محمودرضا همه جا را به دنبال وصیتنامهاش گشتم؛ همهجا را اما هیچ اثری از آن نبود. سپردم همهجا را به دنبال آن گشتند، حتی در وسایلی که در سوریه جامانده بود. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر مکرم خود در شب شهادت امیرالمومنین(ع) نوشته بود. این وصیتنامه را بعد از شهادتش منتشر کردم. محض اطمینان، یک بار از همسر معززش درباره وصیتنامه سوال کردم. فرمود: «یک بار در خانه درباره وصیتنامه از او پرسیدم؛ پوستر شهید همت را نشان داد و گفت: وصیت من این است». محمودرضا پوستری از حاجهمت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصیاش چسبانده بود. روی این پوستر، زیر تصویر حاجهمت این فراز از وصیتنامهاش نوشته شده بود: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم». یاد و خاطره عزیز همه شهدا گرامی باد.
ارسال به دوستان
نگاهی به کتاب «من ملک بودم» نوشته محمد داودیجاوید
فردوس برین جای شما
الف.م. نیساری: اهمیت دادن به خاطرات شهدا، رزمندگان، جانبازان و آزادگان سالهای دفاعمقدس و تکثیر و نشر پرتیراژ و همهجانبه آنها یعنی نشر و ثبت موکد نظام جمهوری اسلامی ایران، چرا که دفاعمقدس بخش عظیمی از هویت و ماهیت و بدنه اصلی جمهوری اسلامی ایران است. کتاب «من ملک بودم»، نوشته محمد داودیجاوید نیز یکی از هزاران کتابهایی است که در این حوزه به چاپ رسیده است. این کتاب را مؤسسه فرهنگی- هنری «رسول آفتاب» در حدود 230 صفحه در سال 1395 منتشر کرده است؛ کتابی سرشار از خاطرات خواندنی و عکسهای دیدنی؛ کتابی که روایتی است مصور از آغاز تا پرواز هنرمند شهید محمدحسن ملکی.
نویسنده کتاب در مقدمه به سبک انتزاعی-رئال، در شرح مقام کسی که «او»یش خطاب میکند، میکوشد. پس ابتدا نزد کاتبی چیرهدست میرود و بعد نزد شاعری بس والامقام و بعد نزد فیلسوفی بزرگ و از یکان یکان ایشان از شأن و مقام این «او» میپرسد اما هر یک از این مدعیان با همه دانش و تخیل و منطقشان از تعریف مقام او باز میمانند؛ تا اینکه همگی نزد پیر دانا و سالکی میرسند که عارف به خود و زمانه خود است اما او نیز قدرت و توانایی شناسایی واقعیت و حقیقت او را ندارد و تنها نامی که بر شأن و مقامش نهادهاند میداند؛ نام و لقبی بس والا که با دانستن آن، به اندک جایی از شناخت او میتوان رسید. پس پیر دانا و سالک عارف گفت: او را «شهید» مینامند و کس ایشان را نشاسد، مگر اینکه خود به مقام شهادت رسیده باشد.
کتاب «من ملک بودم» عنوان خود را از شعر مولانا گرفته: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود». در واقع نویسنده با انتخاب این اسم میخواسته معرفت عالیه انسانی را که در عرفان حقیقی نهفته است، به شهیدان منتسب کند؛ همانطور که نام خانوادگی شهید نیز منتسب به ملک بود.
عکسهای کتاب نیز بسیار دیدنی و خود متنی است از شرح زندگی شهید؛ از کودکی تا زمان شهادت. متن کتاب عناوین عدیدهای دارد؛ از تولد شهید برمیگردد به نوع تربیت جاریه در خانواده ملکی تا نوع تاثیرش بر محمدحسن. شهید متولد 1346 بوده و اگر در قید حیات بود، امروز یک جاافتاده مرد 50 ساله میشد.
محمدحسن در خانوادهای بزرگ شد که پدرش خادم امام حسین(ع) بوده؛ از آن هیاتیهایی که محرمها مواد غذایی را به خانه میآورد و همه را پاک و آماده میکرد و محمدحسن از کودکی پابهپای پدر برنج و عدس و سیبزمینی و پیاز و مرغ و گوشتی را تمیز و آماده میکرد که با قداست توأم شده بود؛ از آن قوتهایی که- به قول مولانا- میخوری و در تو تبدیل به نور میشود.
باری! محمدحسن با صدای روضه و با محرمها قد کشید و رشد کرد و مثل پدر، سقای لبهای عطشان عزاداران حسین(ع) شد. ای کاش همه قد کشیدنها از این ناحیه بود اما محمدحسن هم مثل همه بچهها روح کودکانهاش نیازمند شیطنتهای معمول بود که ربطی به خوب و بد بودن ندارد و فقط خاصیت دوران کودکی است، نه قابلیتی که باید با عشق پیوند بخورد؛ هر چند این شیطنتها گاهی زمینه و سمت معمول شجاعتهای بعدی غیرمعمول و حقیقی میشود؛ همان که یک روز با شمشیرهای چوبی به سمت همشاگردها و بچههای محله میرفت، حالا با خشابهای پر از سُرب و غیرت به مصاف دشمن میرود!
راوی ۲ ویژگی برجسته دوران نوجوانی شهید را در ۲ حوزه عکاسی و فیلمبرداری و بعدش نارنجکسازی ذکر میکند؛ نارنجکهایی که هیچکس بدون دیدن یک دوره کوتاه قادر به ساختن آنها نبود.
راوی، خاطرات دوران اوایل انقلاب را به دفاعمقدس گره میزند و در این دریای متلاطم که سکاندار و نوحش امام است، محمدحسن را یکی از رهروان راستین برمیشمارد و خاطراتی از آنها را بیان میکند. البته راوی و نویسنده در مقدمه گفته بود این چند ورق آمده در کتاب، تنها بخش کوچکی از خاطرات شهید محمدحسن ملکی است؛ خاطراتی که با امام و رزمندگان و مسجد و بسیج محله داشته تا روزها و صحنههای آتش و خون جبهههای جنگ و بعد... که باید خود بخوانید تا آنچه را که لازم است بدانید.
دیگر خاطراتی که راویان و نویسنده کتاب بیان میکند، همه در راستای انقلاب است که منجر به شهادت و عاقبت به خیری در بهترین شرایط میشود. شهید ملکی اساسا مسیر هدایت خود و جوانان کشورش را انقلاب و رهبریت امام میداند و بیکموکاست و یکسره در همین مسیر خود را قرار میدهد، پس خاطرات زیبا و ماندگارش همه در همین مسیر که مسیر هدایت است، بیان میشود؛ حتی حوادث و خاطرات عادی او که با انقلاب گره میخورد، خود تبدیل به خاطرهای خاص میشود.
همچنین در این مسیر بودند کسانی که در زندگی شهید بسیار تاثیر داشته و او را در راهش مستدام کرده و ایمانش را پشتوانه و باور بودند؛ یکی از این افراد حاجآقا سلیمانی، روحانی مسجد و محله بود که گفتار و عملش یکی بود؛ شخصیتی که با مردم و در زندگی اجتماعی مردم نیز موثر بود. همراهان او نیز همین بچههای اهل منبر و هیات و مسجد و بسیج و جبهه بودند.
محمدحسن به سبب شوخطبعی معمولا از شیوههای پیش از انقلابی یا شیطنتآمیز برای کارهای انقلابی استفاده میکرده؛ یکی از این شیوهها ترساندن بچهها در قبرستان بود. گویا یک شب بچهها تصمیم میگیرند به زیارت مزار شهدا بروند. محمدحسن میگوید من بعدا میآیم. نگو او قصد دیگری دارد. میرود از خانه ملحفه سفیدی برمیدارد و میرود قبرستان و درش را میبندد و در قبری میخوابد. بچهها که میآیند و با در بسته قبرستان مواجه میشوند، ابتدا یک هولی میخورند. سپس از دیوار میپرند و همین که به نزدیکی مزار شهدا میرسند، محمدحسین با ملحفه سفیدش سر از قبر چنان درمیآورد که بچهها زبانشان بند میآید. بعد از لو رفتن، به جای اینکه از آنها فرار کند، دست از پا درازتر به بچهها اعتراض میکند که اینگونه میخواهید با شجاعتتان از انقلاب دفاع کنید؟
خاطره دوم را عینا از کتاب و از زبان راوی آن اکبر حدادنیکدوست که دوست همرزم شهید ملکی است، برایتان بازگو میکنم: «زمستان سال 60 بود. یک شب شهید ملکی، شهید مسلم عبدالعلیپور و یونس قراگوزلو (امینی)، من و احمد قمی را صدا زد و با اضطراب گفت: «بچهها! منافقین توی باغ انگوری نیرو پیاده کردن و همشون هم کماندو هستن. سریع این سلاحها رو بگیرین و برین توی باغ انگوری و هر کسی رو دیدین از شالبند به پایین ببندید به رگبار. هیچی نپرسین، حتی ایست هم ندین، فقط بزنین!»
ما هم سلاحها را تحویل گرفتیم و فوری رفتیم باغ انگوری. تا رسیدیم دیدیم یک نفر با سر و صورت بسته از لای درختها دستش را به نشانه علامت دادن به ما تکان میدهد. به احمد قمی گفتم: «احمد! برای احتیاط یه تیر هوایی میزنیم ببینیم چی میشه. بعدا اگر پرسیدن فشنگ کو؟ میگیم طرفمونو زدیم و بهش نخورد».
احمد هم گفت: «باشه بزن! معطل نکن».
من هم اسلحه رو گرفتم به سمت بالا و گلنگدن را با قدرت کشیدم و با هیجان تمام شلیک کردم. تا ماشه را چکاندم، دیدم یک چیزی گفت: «تق!»
نگاه به ژ-3 کردم، دیدم ای وای! اسلحه سوزن ندارد!
از بین درختها با بلندگو گفتند: «سلاحهاتونو بذارین زمین و بخوابین!»
گفتم: «احمد بدبخت شدیم رفت!»
چند نفر از پشت درختهای انگور بیرون آمدند. اول خلع سلاحمان کردند و بعد ما را سینهخیز از این طرف به آن طرف بردند. قلب ما داشت از سینه میافتاد بیرون. آنها با خشم و غضب از ما اطلاعات میخواستند و ما هم مقاومت میکردیم. فقط به این فکر میکردیم که ای کاش میشد یک جوری به بچهها خبر بدهیم. آنها نهیب میزدند و ما سینهخیز میرفتیم. اگر سینهخیز و پامرغی نمیرفتیم، بدون ملاحظه با قنداقهای تفنگ میزدند. آنقدر ما را زدند که تمام بدنمان زخم شده بود. یکی، دو ساعت که ما را سینهخیز بردند و کتک زدند، یکمرتبه زدند زیر خنده. چفیه رو که از سر و صورت باز کردند، دیدیم اِ... اِ... اِ... اینها که محمدحسن و مسلم و یونساند. بیانصافها از ما زودتر خودشان را رسانده بودند به باغ انگوری.
گفتیم: «آخه این چه کاری بود کردین؟»
گفتند: «میخواستیم ببینیم چقدر آماده هستین؟»
معمولا طراح این نقشهها یا محمدحسن بود یا مسلم. خلاصه! تا چند وقت تمام بدنمان درد میکرد».
محمدحسن ملکی اهل شهری است که ساکنانش سال 1342 همپای مردم تهران به حمایت و پیروی از امام به خیابانها آمدند و نخستین ندای تشکیل نظام اسلامی را سر دادند؛ شهری که نامش ورامین است، با مردمان شجاع، مقدس و انقلابیاش همچون مردمان شهرهای اطرافش، از جمله مردم شهر پیشوا که در نهضت سال 1342 نقشآفرین بودند. محمدحسن در جبههها هنرمندانه نیز حضور داشت و ابزار هنریاش دوربین عکاسیاش بود. یادش ارجمند و بلند و گرامی باد.
ارسال به دوستان
دختر موشرابی در کلاس تاریخ
سیدمجتبی طباطبایی: یک معلم خوشذوق در زنگ انشا به دانشآموزانش گفته بود: «فرض کنید رزمنده هستید و آخرین نفر در میدان جنگ که گلولهای برایتان نمانده است. نامهای برای خانواده بنویس». این را موضوع انشا گذاشته بود و هر کس برای خواندن انشایش باید پوتین سربازی به پا میکرد و کلاه جنگی سرش میگذاشت. صدای تیر و خمپاره هم از بلندگوهای روی میز معلم فضای کلاس را همردیف خط مقدم میکرد. حال اگر دانشآموزی وصیتی کرده بود که جوجه رنگیهایش را برادرش بردارد، کلماتش واژه به واژه به جان بچهها مینشست.
هنگام خواندن «دختر موشرابی» مدام خاطرات این آموزگار خوشذوق یزدی در ذهنم مرور میشد. هیچ کس تاریخ را به گونهای متفاوت برای ما روایت نکرد. ما در فضای خالی صفحات کتاب تاریخ مدرسهمان به جای تفکر، سوال نوشتیم. مدام تصور میکردم معلم تاریخ این کتاب را دستش بگیرد و از قول یک رعیتی که زن گرجیاش را روسها به اسارت بردهاند، بین نیمکتها قدم بزند و با صدایی مستاصل که انتهایش غیرت ملی موج میزند، بخواند: «میرزا به خدا قسم از ترکمانچای بدتر، رفتار گریبایدوف ملعون بود. ترکمانچای زخم بود و گریبایدوف نمک روی زخم. زخم را میتوان تحمل کرد ولی نمک روی زخم را نه! اگر در ترکمانچای ایروان و نخجوان و تالش را دادیم، گریبایدوف آمد که عزت و غیرت و ناموسمان را هم به یغما ببرد». و سپس سکوت کند تا صدای نالههای کفش چرمیاش بعد از هر گام برداشتن، ذهن ما را پرت کند به دوران فتحعلی شاه قاجار و این بار، آنچه بر تاریخ تلخ این دیار گذشته را شیرینتر به خاطر بسپاریم.
به نظر راقم این سطور که خود معلم است، میشود تدریس بخشی از تاریخ معاصر کلاسهای مدرسه را به خواندن این کتاب اختصاص داد. کتاب سراسر تصویرسازی است و برای خواننده نه چندان تاریخخوان جذاب. به عنوان مثال برای توصیف صدای یکی از درباریان «محمد حسینزاده» که خود را در بخش اول کتاب به عنوان «کاتب تاریخ» به دربار معرفی میکند، اینچنین مینویسد: «صدای این مرد آرامش برهم زن است! درست مثل غوغای شکستن یک سنگ بلور در تالاری با سقف بلند و کفی سنگی که شیشههایش هزار تکه شود و صدایش هزار و یک تکه!» یا در بلبشویی که بعد از کسالت شاه رخ میدهد، اینگونه دربار را به تصویر میکشد: «از قبل مغرب پچپچ و صدای پاهایی که حالت دو دارند در ایوانها و بعد صحن حیاط میپیچد. ایشیک آقاسی که با چند نفر دیگر خود را مقابل تخت مرمر میرسانند، نفس نفس میزنند و رنگشان پریده است. سربازهای دورتادور صحن حیاط اما همچنان مجسمهوار ایستادهاند و تکانی نمیخورند. به نظرم حتی اگر پرندهای روی شانههایشان بنشیند و حتی فضلهای بیندازد، عکسالعملی نداشته باشند». حسینزاده در جایی دیگر از کتاب سربازان را اینگونه توصیف میکند: «اینجا درجههای نظامی را بر اساس کلفتی سبیلهایشان میدهند! به این سرباز درون قصر و نزدیک به شاه یحتمل میگویند سبیلدار یکم، چون سبیلهایش بسی کلفتتر از سبیلهای سربازان باغ بود!»
«دختر موشرابی» همانطور که اسمش همصدا با طراحی جلدش فریاد میزند، روایتی خوشخوان و جذاب از دختران و زنان است در دل تاریخ. روایتی گره خورده با سیاست که ندیمه حرمسرای قجری آن را اینگونه روایت میکند: «سیاست در برون حرمسرا در طول سیاست در اندرونی است؛ چه تصمیمات مهمی که نطفهاش در اندرونی حرمسرا بسته میشود!» دور از ذهن نیست که در انتخاب مخاطب اصلی کتاب میتوان لطافت بیشتری به خرج داد و آن را برای دختران و بانوان مناسبتر دانست. پسوند «تر» را از این جهت انتخاب کردم که خواندن تاریخ را نمیتوان به جنسیت محدود کرد. شاید مناسبتر باشد در برنامهریزیهای فرهنگی که پیرامون این کتاب میشود، تمرکز بیشتری را روی دختران و بانوان گذاشت. کما اینکه در نظام آموزشی نیز اگر معلمی قرار است از این کتاب برای روایت درس تاریخش استفاده کند، بهتر است این مهم در مدارس دخترانه بیشتر اتفاق بیفتد.
بند آخر این نوشتار را به برگ آخر کتاب گره میزنم که خود گره خورده است به نامه 31 نهجالبلاغه؛ «و فرمود: پسرم! درست است که من به اندازه پیشینیان عمر نکردهام اما در کردار آنها نظر افکندم و در اخبارشان اندیشیدم و در آثارشان سیر کردم تا آنجا که گویا یکی از آنان شدهام، بلکه با مطالعه تاریخ آنان، گویا از اول تا پایان عمرشان با آنان بودهام».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|