|
ارسال به دوستان
یادداشتی بر کتاب شعر «شراب خانگی ترس محتسبخورده» اثر مهرداد اوستا
قصیدههایی لطیف چونان غزل
وارش گیلانی: پدر شعر انقلاب، لقب شاعر مشهور و محبوب معاصر «مهرداد اوستا» نبود (اگرچه بسیاری از شاعران انقلاب او را به این نام مینامیدند) اما برای شعر انقلاب و شاعران انقلاب واقعا پدری کرد. از طرفی، در انقلابهای دنیا نیز به کسی نویسنده و شاعر انقلاب میگویند که تمامقد خودش و شعرش در خدمت انقلاب باشد؛ در حالی که مهرداد اوستا بیشتر خودش و وقتش و عمرش صرف انقلاب شد تا شعرش. یعنی تنها بخشی از اشعار مهرداد اوستا انقلابی است و این دسته از شعرهای او نیز طبعا از روی تعهد و احساس مسؤولیتی بوده است که بیشتر وجود شخصی او را دربرگرفته بود؛ مانند جبهه رفتنش با بچههای شعر انقلاب و شرکت در شب شعرهای اوایل انقلاب که به مناسبتهای مختلف برگزار میشد. با این همه، همه شعر و رگ و ریشههای شعر مهرداد اوستا برای انقلاب نبود و نیز ریشه در انقلاب نداشت؛ چنانکه شعر مشفق کاشانی هم چنین بود و چند تن دیگر؛ شاعرانی که خدماتشان به انقلاب فراموشناشدنی است، شاعرانی که خودشان تمامقد در خدمت انقلاب بودند اما نوع شعرشان به گونهای بود که با زبان شعر انقلاب چندان آشنا نبود؛ چنانکه شعر حمید سبزواری هم؛ هر چند نام پدر شعر انقلاب بر وی گذاشتن مناسبتر است. طبعا این عناوین دلیل برتری کسی بر کسی به لحاظ شاعری نیست.
بسیاری بر این عقیدهاند جنس شعر انقلاب زبان و فضای دیگری دارد به گونهای که نو بودن خود را در همان ابتدا به رخ میکشد و خود را نشان میدهد، در صورتی که شعر حمید سبزواری به لحاظ فضا و زبان متعلق به شعر دیروز است اما شعر انقلاب علاوه بر انقلابی بودن، در فضای امروز و با زبان امروز یکی و یگانه است. از این رو بسیاری علی معلمدامغانی را برازنده این عنوان میدانند و... .
اگر از این بحث بگذریم، یک چیز قابل انکار نیست و آن اینکه فرزندان شعر انقلاب دکتر قیصر امینپور و دکتر سیدحسن حسینی و به نوعی نصرالله مردانی و... و به شکلی دیگر دکترسید علی موسویگرمارودی و طاهره صفارزاده هستند؛ تا آنجا که گرمارودی و صفارزاده سمت پیشکسوتی نیز دارند. حتی این پیشکسوتی تا حدی و به نوعی مناسب نام مهرداد اوستا هم هست، زیرا او پیش از انقلاب یکی از انقلابیترین اشعارش را سرود و مورد ستایش بزرگمرد انقلابی و اسلامشناس معاصر دکتر علی شریعتی قرار گرفت.
از این مقدمه پرپیچ و خم و سخت که بگذریم، میرسیم به کتاب شعر «شراب خانگی ترس محتسبخورده» از مهرداد اوستا. این کتاب را انجمن قلم ایران در 347 صفحه منتشر کرده است؛ به نیت نشان دادن کارنامه شعری او و نه به منظور نشان دادن چهره انقلابیاش. اگر چه این بعد از شخصیت شاعر نیز در اشعارش هویدا و آشکار است.
شاید جالبترین وجه و چهرهای که در این کتاب از اوستا میتوان دید، وجه نوگرا بودن او در شعرهای نو نیمایی است. جالبتر اینکه شعرهای نو نیمایی اوستا بیشتر در حد نوگراییهای اولیه شعر نیما یوشیج باقی مانده است؛ و چیزی نزدیک به نوگراییهایی که میرزاده عشقی و ابوالقاسم لاهوتی داشتند:
«ای هر کران دور، وی هر کجا سوز!/ هر جا مغیلانزار غولان کمانگیر با خصم مزدور،/ هر جا کویر و هر کجا کوه،/ای هر کران دیر!/ اندوه، اندوه!/ گسترده هر سو، دیولاخ اهرمن، راه. / ای هر زمان اشک، وی هر کجا آه!/ افکنده هر جا در کمینت راهزن، دام./ دامی به هر گام./ هنگام هنگام...»
در واقع، اوستا با ذهنیت کلاسیک شعر نو میسرود، یعنی فضا و زبان شعرش همان زبان غزل و قصیدههایش بود و فقط افاعیل سطرها کم و زیاد میشدند؛ حتی در شعر معروف نیماییِ اوستا که «تیرانا» نام دارد:
«تیرانا!/ با تو ای تیرانا! با تو ای... تنها با تو/ که توان عقده ز دل کرد آغاز... / با تو، ای تنها، با تو!/ کز طراوت ز بهاری لبریز./ وز جوانی سرشار./ همچو گل، اطلس پیراهن تو/ همه لبریز بهار.../ ای چو ایمان، همه آزرم و نیاز/ ای چو عصمت، همه پاکی، همه راز.../ با تو ای تیرانا!/ که چو گل هر سحر از چشمه صبح/ ساغرت باد به دست./ وز نسیم سحر و عطر بهار/ هر دو مخمورت مست./ شِکوهای دارم و بس/ با تو، ای تنها با تو!/ ای همه ناز و چو ناز/ نگهت جانافروز./ ای همه عشق و چو عشق/ خندهات عاشقسوز...»
و آنجا هم که شعرش نزدیک میشد به فضا و زبان شعر شاعران میانه و نئوکلاسیک نظیر مشیری و ابتهاج، بیشتر شاعری کلاسیکسرا نشان میداد؛ یعنی شعرش توانایی رسیدن به فضای شعر نئوکلاسیک را هم نداشت. از این رو، شعرش با آن همه قدرتمندی در قصیده و حتی غزل، در این بخش از کار سست و ضعیف بود؛ چه در زبان، چه در بیان:
«من و تو.../ های نمیدانم/ کاش نه کبوتر، نه نسیم/ نه ستاره، نه پگاه/ من و تو.../ کاش دو آوا بودیم! یا دو نغمه ز دو چنگ!/ یا دو آمیخته با هم، یک دم/ مترنم با هم/ که سرانجام در امواج نوایی ابدی/ محو در نغمه خود میگشتیم!...»
دیگر اینکه اوستا در این بخش، همچون مشیری و ابتهاج که در شعر نو نیمایی دارای زبانی تقریبا موجز بودند، بسیار مطول عمل میکرد؛ مثلا ادامه شعر بالا را در ذیل بنگرید:
«کاش.../ بودیم دو یاد، یا دو افسانه شیرین کهن/ ز دو نغمه، دو سخن/ که همآغوش به رویای فراموشی بود!/ زندگی، آه پس از تو/ به چه میارزد؟ هیچ. / نگران و نگران.../ زندگیهای پس از تو./ همه شب، گفتن و واگفتن/ قصه و قصه خویش/ یا چو افسانه در افسانه خود بشکفتن./ غمگسار غم خویش/ غم تنها مانده، غم سرگشته، غم آواره./ ای نهان در شب مژگان تو یاد نگران!/ زندگی، آه پس از تو به چه ارزد/ هان؟!/ چون تو رفتی به چه امید توان ماندن/...»
این نمونه سست و ضعیفی از یک شاعر توانا در عالم قصیده است که محققان او را با «محمدتقی بهار» مقایسه میکنند و میگویند بعد از بهار، قصیدهسرایی به بزرگی اوستا نیامده است؛ شاعری که تسلطش بر قصیده و فصاحت و بلاغتی که در قصیدههایش خرج میکند، شعر فارسی را به اوجی دیگر میکشاند و شیوا و رسا بلندایش را اینچنین به رخ میکشد:
«مرغیست در این کاخِ به فردوس همانند
چون زمزمه چنگ نوازشگر و دلبند.
نایی همه جانبخش و نوایی همه دلکش
صبحی همه دلجوی و بهاری همه فرمند
چون زندگی صاعقه، یک بارقه پرواز
چون پردگی سنبله، یک رایحه لبخند
یک رایحه لبخند و چو لبخند دلافروز
یک بارقه پرناز و چو پرواز خوشایند
همگام شفق، برشده از دامن البرز
همدوش سحر، سرزده از صخره الوند...»
زبانی روان و ساده که تسلط شاعر بر آن این روانی و سادگی را به زیبایی و اوج برمیکشد و به زبان فارسی سود میرساند و زنده بودن زبان مادری را به نمایش میگذارد.
یا اینکه در نشان دادن طبیعت از دریچه قصیده، چنان رودی از خیال را نزد نگاهمان جاری میکند که پنداری این خیال جز به دریا نخواهد رسید؛ قصیدهای به روانی رود و به خروشندگی خیالی که در آن روان است؛ در قصیدهای به نام «زمستان»:
«گریست ابر و دل افسرده و جان اسیر نشست
چکید خون گل و مرغ از صفیر نشست
گرفت آینه از موج، ابر از دریا
بتافت زلف و بر این آبگون سریر نشست
فروغ ماه فسرد و ز چشم ابر چکید
به شاخسار چمید و بر آبگیر نشست
شمیم نافه آهو به پرده، روی نهفت
عروس پردگی غنچه در حریر نشست
دریغ فر جوانی که همچو مجمر صبح
به چاه باختر از دور چرخ پیر نشست...»
اگر چه مشهور است و میدانیم که قصیدههای اوستا اغلب عاشقانه است، و اگر نیست، حداقل عاطفی و لطیف است:
«ای سر زلف گرهگیر پریشانی!
تا به کی با من و دل، سلسله جنبانی؟
عشوه را قافله در قافله سرگردان
فتنه را سلسله در سلسله زندانی
در ترنم ز سر انگشت صبا آرد
هر خم از هر شکنت، نعمه پنهانی...»
نمونه دیگری از قصیده لطیف و عاطفی اوستا که هالهای از عاشقانگی نیز دور آن را در بر گرفته است:
«شامگه، چون پر گشاید از دل دروای من
آه رویاگون شبگیر سحرپیمای من
خوشه پروین برآرد سلسله در سلسله
چشم اختربار خوابافشان دیرآسای من
با هزاران دیده در من خواب میبیند سپهر
من کیم؟ رویای گردون، و آسمان رویای من...
تا سحرگاهان مرا بزمیست شبها، دور از او
اشک خونین باده من، چشم من، مینای من
عشق خوار انگاشته، ای شوخخند بخت من!
خوابناک ای بخت من زین تلخگون صهبای من!
دوست! ای دور از تو چشم اشکبار انتظار
تا سحر، اخترفشان در دامن شبهای من!
شهرزاد قصهگوی چشم نازافشان تو
داستانآرای کلک داستانپیرای من...»
اوستا در غزل نیز دستکمی از قصیده ندارد، اگرچه به واسطه پرکاریاش در قصیده و بلندایی که در این قالب کسب کرده است، او را بیشتر به عنوان شاعری قصیدهسرا میشناسند، در صورتی که زلالی غزلش اگر چه از سرچشمههای شعر دیروز میجوشد و به دشت شعر معاصران بعد از مشروطه میریزد و رودخانهاش همصدا میشود با شاعرانی همچون رهی و شهریار اما نوع زبان و رقص کلام و روانی منحصربهفرد زبان اوستا مخاطبش را با خود به مستانه به فراز میبرد و عاشقانه به فروتنی خاک میرساند و بار دیگر بر آسمانش برمیکشاند، که این شگرد شاعرانه او نیست، این رقص و سماع درونی اوست که در غزلهایش نمادی بیرونی میگیرد:
«وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، وگر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کیام؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شِکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم...»
اوستا در حوزههای شعر فولکوریک، چهارپاره، رباعی و اشعار ترانهمانند نیز ید طولایی دارد.
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «از تمام روشناییها» از حمیدرضا شکارسری
شگردهای مؤثر شاعرانه
فرشاد صادقزاده: دفتر شعر «از تمام روشناییها» از حمیدرضا شکارسری، در 131 صفحه توسط دفتر «شعر جوان» منتشر شده است.
این کتاب بیش از 60 شعر کوتاه و غیرکوتاه دارد که همه آنها به ۲ شیوه شعر سپید و شعر نیمایی نوشته شدهاند. شاید غزلی و یک رباعی هم در این دفتر پیدا شود.
«حمیدرضا شکارسری» شاعری است که گاه شهرت منتقد ادبی بودنش بر شاعریاش میچربد و گاهی هم برعکس، بویژه در چند سال اخیر که شعرش رشد چشمگیری داشته است. در واقع به نظر من، هر شاعری که ذاتا یا در عمل منتقد باشد، شاعر خوبی از آب درخواهد آمد. یعنی اگر سالها هم درجا بزند، باز یک روز و یک جا خود را نشان خواهد داد. شکارسری هم تقریبا در سالهای اخیر خود را چند پله بالاتر و چند گام جلوتر از دیروز خود نشان داده است؛ هر چند اشعار این دفتر به یک دهه عقبتر برمیگردد، یعنی به دهه 80 نه دهه 90.
اما شعر شکارسری: یکی از کارکردهای شعری شکارسری این است که میخواهد از سادهترین وقایع و صحنهها، جالبترین و جذابترین مفاهیم و محتوا را تولید یا خلق کند. طبعا اگر این شگرد به ثمر برسد، در ذات خود جذابیت و شگفتی میآفریند، زیرا شاعر از یک راه ساده به یک کشف و پیچیدگی رسیده و در کل بهترین مفاهیم و محتوا را تولید یا خلق کرده است. همین پروسه کوتاه ۲ مرحلهای، اثر را بالا میکشد و والا نشان میدهد اما این کارکرد همانقدر که ظرفیت بالا کشیدن اثر را در خود ذخیره دارد، به همان اندازه ظرفیت پایین کشیدن اثر را نیز در خود دارد. یعنی اگر صاحب اثر ظرافت به خرج ندهد و از این ظرفیت موجود بهره نبرد، دیگر اثر قابل اعتنایی نخواهد بود. طبعا شکارسری در این شگرد و قاعده از هر ۲ موهبت منفی و مثبت برخوردار شده است. در اثر ذیل، مخاطب صرفا با ظاهری از شگفتیآفرینی روبهرو است؛ در سطر آخر، آنجا که میخواهد حرفش را بزرگ و مهم جلوه دهد که طبعا نمیتواند:
«سیاه/ فقط مداد سیاهم تمام شده است...»؛ سطری که شروع و مقدمه و پیشدرآمد تازه و جالبی دارد؛ جالب در آن حد که تصرف در زبان را از طریق یک بازی نرم و ملیح و محتاطانه شروع کرده است؛ با این سطرها:
«سبز برای کدام جنگل؟/ آبی برای کدام دریا؟/ گندمزاری برای زرد کو؟ لالهای برای سرخ...؟» بعد شعر با این سطر پایان میگیرد: «سیاه/ فقط مداد سیاهم تمام شده است...».
اما وی در شعری به نام «کشف شاعر»، از همین کارکرد سادهای که سخنش گفته آمد، چنان دردناک و واقعی، رنج شاعران را به تصویر میکشد که از آن، شعری همیشه خواندنی و به یاد ماندنی میسازد. شاعر در این شعر آنچنان کشف واقعیت زندگی شاعران را با واقعیت صوری و زندگی شاعر پیوند میزند که ساختار معنوی شعر به ساختار فنی شعر گره میخورد، و از این میان، فرم در چگونگی شعر سر برمیآورد، و شعر در کمال سادگی به کمال میرسد:
«غبار اشیا را پاک نکردهام/ گلدانها را آب ندادهام/ حتی پردهها را کنار نزدهام/ کولر همچنان روشن است/ در این چله زمستان/ یکی از همسایهها/ در را میشکند/عقب مینشیند و اُق میزند/ شاعری/ با نیمهتمامترین شعرش/ کشف میشود...»
شاعر در پایان از کشف شاعر حرف میزند، نه از مُردن آن؛ که البته اشارهای ضمنی هم به این باور دارد که «شاعران بعد از مرگشان کشف خواهند شد». و به دنبالش لابد شناخته خواهند شد و مشهور. اما حرف اصلی شاعر در ساختار و فرم کار و اثرش که در سادگی پیچیده شده است، قابل بررسی است. در شعری دیگر، شاعر این سادگی را در میدانی دیگر و با فرمی دیگر خرج میکند؛ با قرینهسازی، با قرینه کردن ۲ صحنه در ۲ زمان متفاوت؛ زمانی که در عین شباهتهای مکانی، در یک سوی خود زهر و درد و رنج زمانی دارد؛ رنجی که با نگاهی شاعرانه معنا میشود و محتوا میگیرد. مکانی در حیاط و زمانی در حیاط، در یک شعر نیمایی:
«حیاط از صدای من پر است/ و حوض از شنای من/ و پنجره پر است از نگاه مادرم/ هوا چه آفتابی است؟/ حیاط از سکوت من پر است/ و حوض از غبار/ و قاب پنجره تهی است/ و بغض در گلوی آسمان نشسته است...»
و شعرها همواره در چگونگی خود سطحی یا متوسط و یا نقشآفرین و درخشان میشوند، و یا مثل شعر ذیل که در عین زیبایی، چگونگیاش در سطر آخر، با کشفی که میکند، به اوج میرسد، و کشف یعنی حرفی و چیزی که پیش از آن گفته نشده باشد؛ مثل «اسبی که در صفحهای سفید نیست و مثل باد رفته است...»:
«- حالا برو!/ شیهه میکشم/ و از این سوی اتاق تا آن سو میتازم/ و اسب خسته/ فرصت خوبی است برای نقاشی/ ـ مرا بِکِش!/ میکشد و کاغذ سپیدی نشانم میدهد/ - این تویی که مثل باد رفتهای...»
حمیدرضا شکارسری شاعری است که تقریبا همه قالبهای کهن را آزموده است؛ از غزل و رباعی تا دوبیتی و مثنوی و دیگر قالبها. در شیوههای متعدد شعر نو نیز کار کرده است؛ در چهارپاره، شعر نیمایی و شعر سپید و هماینک نیز از غزل و رباعی دور نیست اما بیشتر شعر سپید میگوید و تا حدی هم شعر نیمایی؛ در سالهای اخیر هم بیشتر در حوزه شعرهای کوتاه کار میکند که اغلب حاصلش شعرهای درخشانی شده است. وی این تنوع سرودن را در موضوع و مضمون شعر نیز دارد؛ یعنی از سرودن اشعار اجتماعی و عاشقانه بگیر تا شعرهای آیینی، دفاعمقدسی و نیز شعرهای پایداری و از این دست. مثلا شکارسری در این دفتر ۳ شعر برای حضرت رقیه(س) سروده است که نشان میدهد نشانههایی از دانش مذهبی خود را به شعر درآورده است. در واقع شاعر آیینی باید قرآن، حدیث، روایت و تاریخ اسلام و تشیع را بخواند و بداند، تا بتواند آن دانایی را به صورت شاعرانه بیان، بلکه به صورت شاعرانه نشان دهد، و شکارسری در شعر ذیل، از مفهوم و دانش خود یکسره به سمت تخیل و تصویرسازی نرفته تا یکسره نگاه و کلامش را به شعر ناب بکشاند (به بلوغ رسیدن با سخره گرفتن فرصت ۳ ساله تا فردای کهنسالی را)، بلکه مفاهیم نیز به همراه تصویرسازی و تخیل به کمکش آمدهاند تا شکلی دیگر از شعر فارسی را که در باطن خود، میراثدار شعر دیروز است، نشان دهد.
ارسال به دوستان
نقدی بر مجموعهشعر «پاییز در راهرو» سروده هادی منوری
بین ذهنیگرایی و عینیگرایی
الف.م. نیساری: هادی منوری از شاعران شناختهشده انقلاب و خراسانی است؛ شاعری که ارتباطش با حوزه هنری مشهد و تهران، یک ارتباط مستحکم است. اگرچه شاعری آرام و بیسر و صداست اما در تعهد انقلابی و دینی خود فعال است و از طریق شعر این هدف را گسترده دنبال میکند؛ تعهدی که حتی صدای مظلومان جهان را نیز در شعرهای خود روشن میخواهد. او از دور شاعری اهل اندیشه به نظر میآید و اشعارش به اشعاری که منسوب به اشعار معناگرا هستند نزدیک است. البته این عنوان و اصطلاح، اصطلاح نادرستی است. مگر اشعار دیگران بیمعناست یا در ضدیت با معناست که عدهای خود را شاعر معناگرا میدانند و با این عنوان اشعار خود را ارزشگذاری میکنند؟! اگر کمیت و کیفیت معنا و محتوا در شعر ملاک است، به نظر من آن دسته از شاعرانی که به فرم، ساختار و صورت شعر بیشتر اهمیت میدهند، اتفاقا نسبت به دیگران معناگراترند!
مجموعهشعر «پاییز در راهرو» هادی منوری را یکی از ناشران حرفهای حوزه شعر به نام سپیدباوران سال 1394 در 104 صفحه منتشر کرده است. هادی منوری 52 ساله از بدو فعالیت شعری خود، معمولا هر چند سال، یکی دو دفتر شعر چاپ کرده است. او نیز مثل اغلب شاعران انقلاب، بیشتر وابسته و علاقهمند به قالبهای کلاسیک است اما باید در کارنامهاش حدود 30 درصد شعر سپید و نیمایی داشته باشد. علت دور شدن و فاصله گرفتن اغلب شاعران انقلاب از شعر نو، بیشتر برمیگردد به حمایت روشنفکران چپ مارکسیست از شعر نو و فعالیت در این حوزه در پیش از انقلاب. دوم اینکه شاعران انقلاب، شعر کلاسیک را واسطه ارتباطی مناسبتر و بهتری با مردم میدانند و در این میان نقش وزن و قافیه و سادهتر بودن آن نیز بسیار تاثیرگذار است. از طرفی، شاعران انقلاب، به وجه پیام و رسالت شعر بیش از هر چیز اهمیت میدهند؛ و این از طریق شعر کلاسیک میسرتر و موثرتر است. حال ببینیم هادی منوری که شاعر انقلاب است، شعرش چقدر به آنچه گفتیم نزدیکتر است.
شعر منوری در مجموعهشعر «پاییز در راهرو» یکسره شعر سپید است؛ یعنی او خواسته اینبار به طور استثنایی خود را در این قالب بهتر و مستقلتر نشان دهد. خلاصه هر چه هست مهم درست و خوب و درخشان نشان دادن شعر است، نه صرف نشان دادن اینکه الان من به کدام طرف سرریزم و فردا به کدام طرف سرازیر!
هر کدام از اشعار سپید این دفتر، نیمصفحه یا کمتر از نیمصفحه کتاب را اشغال نمیکند؛ یعنی اشعار سپید کوتاه و غیربلند هستند.
شعرهای این دفتر بین ذهنیگرایی و عینیگرایی جاریاند؛ شعرهایی که زمانی آن را خواستنی میکند که بار عینیگراییاش بیشتر شده و ملموستر به نظر بیاید، اگرنه مخاطب در این میانه برای دریافت شعر هی دست و پا میزند و در نهایت خسته شده و از اینگونه شعرها دور میشود:
«ما نمیرقصیدیم/ آنجا کسی نبود/ با لبهای ما شادی کند/ زبانمان سالها فراموش شده بود/ و دهانمان بوی تاریخ میداد. / راهها همه بسته بود/ دوچرخهها از پیادهرو آمدند/ و از دهان باز مسافران رد شدند».
زیبا و شاعرانه شعر گفتن یکی از نشانههای خوب شعر گفتن و یک ویژگی مثبت در شاعر است؛ همچنین راحت و روان شعر گفتن؛ مانند شعر ذیل:
«مادرم/ صدای مرا خوب میشناسد/ با آن پیراهن مهربان و کبود/ و میداند نبض شاخههای بادام/ در چشمهای من میزند. / باشد انار که شدم/ بیایی و ترانههای ناگفته را/ در گوشم زمزمه کنی»
تخیل جاری در شعر بالا، در عین جالب بودن، چیزی به دنبال خود ندارد؛ نه کشفی نه شهودی، نه مضمون تازه و اندیشه شاعرانهای و نه... همه اینها زاییده و بازتاب تخیل شعر خواهد بود که به هزارگونه تجلی پیدا میکند. تخیل شعر بالا اما شعر را به مقدمه یک شعر تبدیل کرده است.
و از طرف دیگر، گاه شاعر در ذهنیگرایی خود آنقدر از واژههای معمولی اما دارای پشتوانه و نزدیک به هم استفاده میکند که ترکیبها و تشبیهاتش سبب میشود تا تخیل شعر روشنتر شود:
«... آنقدر حرارت لبهایت سرخ است/ که هیچ اناری در پاییز/ فراموشت نمیکند»
در واقع بیشتر شعرهای این دفتر توصیف وضعیت است یا توصیف وضعیت یک فرد است! شعری عاشقانه که در عین ملموس بودن، اندکی از ذهنیگرایی، همچون هالهای، بعضی از سطرهایش را احاطه کرده است.
«باید نفس کشید/ حتی اگر تمام درختها را بریده باشند/ باید نفس کشید/ حتی اگر گلویت را... / من میمانم و شعر میگویم/ با پیراهنی که تو را پوشیده/ با هوایی که از ریههای تو بیرون میآید/ و عطر گیاهی که/ سهشنبههای تنت را/ پررنگ میکند»
کسی مخالف ذهنیگرایی در شعر نیست؛ یعنی نباید باشد، چرا که آن هم نوعی امکان، ظرفیت و قابلیت است که از آن طریق نیز تاکنون اشعار زیبا و درخشانی آفریده شده است؛ همانطور که در زمینه اشعار عینیگرا. سخن بر سر آن است که ابزار به کار گرفته شده توسط هادی منوری برای ایجاد قابلیتهای اشعار ذهنی، ابزاری کمکارآمد و حتی گاه ابزاری ناتوان بوده است:
«نبارانم/ ابرهای مهیب سرگردانند. /این هوای کیست که مرا میترساند؟/ و عطر کدام سیب است/ که از وسوسه حوا بزرگتر است»
کنایه، اغلب ظرفیتی کمتر از استعاره، تشبیه، ایهام و بویژه «تشخیص» دارد و بیش از آنکه از آن شعر باشد، متعلق به انواع دیگر ادبی است که در اصطلاحات و ضربالمثلهای بسیار جا خوش کرده است. در این راه، بسیاری از کنایات هم از جنس توصیفهای ضعیف است و حتی در حد یک توصیف معمولی رئالیستی در حد توصیفهای شعر ذیل:
«میخواستم پلنگی باشی/ که همه جنگل را دویده/ و قلمرو نگاهش را/ کسی فراموش نمیکند»
گاه شعر یک وجه دارد، مثل شعر ذیل که قصههای مادر از وجه «رؤیایی بودن و ماندگاری به ستونهای تخت جمشید و رودخانه مهتاب شبیه دانسته شده». این تشبیهات بالطبع زیباست، بویژه که ۲ چیز دور از هم را شاعر اینگونه با تخیل خود به هم نزدیک کرده و مهمتر اینکه شعر از ذهنیگرایی به عینیگرایی رسیده است. این اما کافی نیست، چرا که در این شعر فقط یک تشبیه زیبا عینیت پیدا کرده و واقعیت و حقیقت آن نیز. این همه اما باز تا رسیدن به یک شعر درخشان فاصله دارد؛ این شعر با همه جوانبش، فقط یکطرفه است و یک معنا دارد که چندان هم عمیق نیست. و این در صورتی است که از یک نثر عارفانه گاه میتوان چند قرائت متفاوت و حتی متضاد حاصل کرد که تازه همه آنها در عین شباهت و درستی به متن، باز هیچ شباهت قاطعی با آن ندارند!:
«میخواهم مثل قصههای مادرم/ با تو باشم/ با تو/ چون ستونهای تخت جمشید در رودخانه مهتاب»
شعرهای این دفتر بین ذهنیگرایی و عینیگرایی در نوسان است و از منظری دیگر، گاه تا حدی بین زبان گفتار و زبان آرکائیک و رسمی و... اما اینها چندان مهم نیست، مهم آن است که شاعر در هرجا که قدرتمند ظاهر میشود، آنجا کارش زیبا یا قابل دفاع و ضعفهایش مرتفع میشود:
«فراوان باش/ در جشن دانههای گندم...»
۲ سطر زیبا و فصیح که دارای ایجاز و تخیلی ناب است. یعنی منوری میتواند با چنین سطرهایی سطح شعرش را ارتقا بخشد؛ سطرهایی که مخاطب را مجذوب میکند. اینگونه سطرها در دفتر منوری چندان فراوان نیست:
«فراوانیات را به دریا بریز/ که زیبایی/ صدایت را پریشان میکند...»
یا:
«من تازه از سلام خوشه انگور میآیم...»
مجموعهشعر «پاییز در راهرو» هادی منوری با همه نشیبهای بسیار و فرازهای اندکش، گاه نیز شعرهایی به درخشانی شعر ذیل دارد؛ شعری که ایجازش معنای شعر را به تاخیر میاندازد:
«از برگهای زرد که بگذری/ زمستان میآید/ و گورستان از صدای همهمه پر میشود. / من هرگز نمیمیرم/ اما غم/ موریانهایست/ که چشمهایم را خوب میشناسد».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|