|
ارسال به دوستان
یادداشتی بر مجموعهشعر «بیخوابی عمیق» از محمدمهدی سیار
در غزل، تازهتر از شیوههای دگر
الف.م. نیساری: محمدمهدی سیار از جمله شاعران جوانی است که در یکی دو دهه اخیر توانسته خود را در غزلسرایی در حد و اندازه چند تن از بهترینهای این عرصه نگه دارد. پایه و اساس کار او غزل سرودن است اما در کنارش رباعی هم خوب میسراید و در سرودن شعرهای کوتاه نیمایی نیز دستی بر آتش دارد. محمدمهدی سیار تا حدی به میلاد عرفانپور شباهت دارد؛ اول اینکه این ۲ به لحاظ سابقه و تجربه ادبی تقریبا یکسانند، دوم به لحاظ رتبه شعری و شهرت در یک عرضاند و در اندازه هم قرار دارند و سوم اینکه میلاد عرفانپور نیز همچون محمدمهدی سیار هم رباعی خوب میگوید و هم در زمینه شعرهای کوتاه نیمایی اشعار زیبایی دارد؛ تنها فرقشان این است که سیار اساسا غزلسراست و میلاد اساسا رباعیسرا. و بهراستی که هر شاعری به نوعی تنها میتواند توانایی خود را در یک قالب نشان دهد؛ مثلا حجم شعرهای سپید محمدعلی بهمنی بیشتر از غزلهایش است و حسین منزوی شعرهای سپید و نیمایی بسیار دارد اما هر 2 تنها غزلسرای شاخصی هستند. قیصر امینپور هم رباعیات و دوبیتیها و غزلیات خوب بسیار سروده اما در سرودن شعرهای نیمایی بهتر و سرآمدتر است.
در مجموعهشعر «بیخوابی عمیق» 95 صفحهای محمدمهدی سیار، تقریبا 30 صفحه اول آن را شعرهای کوتاه و غیرکوتاه سپید و نیمایی، بهعلاوه یک چهارپاره تشکیل داده است و حدود 65 صفحه آخر آن را نیز غزلهایی که اغلب ۶ بیتیاند.
غزل نخست که «فرودگاه» نام دارد، تقدیم شده به جلال آلاحمد؛ شعری پر از گلایه اما نه با حرف که با ظرایف و دقایق شاعرانه، حتی گاه با بیرون رفتن از نُرم کلام؛ مثل «آسمانی از سیاه» و نیز با شگرد استادانه استفاده از یک کلمه در ۲ معنا و بدون گذاشتن اِعراب، یعنی بدون همان کسره و فتحه و ضمه خودمان؛ با استفاده از کلمه «کشتهایم»:
«آسمانی از ملخ، آسمانی از سیاه
مینشیند ای زمین، در همین فرودگاه
ذرهذره میجوند آنچه را کشتهایم
- گوشت هم شنیدهایم که میخورند گاهگاه!-
شهر میشود پر از آدمآهنی ولی
مرد آهنینمان، میرود ز یاد... آه»
سیار در این غزل تقریبا در ۲ بیت به شکل جالبی به زبان شعرهای اواخر نیمایی دکتر قیصر امینپور هم نزدیک میشود؛ شاید هم به واسطه اینکه به نوع مضمونهایی از شعرهای قیصر نزدیک شده است:
«مثل بره میشوی، روزمره میشویم
سربهزیرِ سربهزیر، سربهراهِ سربهراهِ
بیتهای شعرمان، ناصبور میشوند
سر نمیزنند تا انتهای لا اله»
به نظر من در بیت آخر، شاعر هر منظوری هم که بخواهد داشته باشد و حرفش هر کنایهای را که بخواهد بربتابد و افزون بر پرباری بیتش کند، اجازه بیان حذف آسمان را ندارد. این حرف من از روی سادهلوحی نیست، زیرا هر شعری و هر بیتی و هر کلام شاعرانهای باید از هر نظر و از هر منظر همه چیز را در محدوده خود برتابد حتی تضادی را که ایجاد میکند، چرا که آسمان تنها محل پریدن ملخ نیست که آفت است؛ محل پریدن هزاران پرندهای است که جهان را تشکیل میدهند و آن را زیبا میکنند. گذشته از این گونه موارد که بسیارند، آسمان مقدس است و در فرهنگ ادیان و فرهنگ انسان تنها جایی است که دست نیاز و خواهش و دعای انسان به سمت آن است. شاعر باید تمهیدی میاندیشید که وقتی در ستایش زمین میگوید و میسراید، بتواند آسمان ملخ یا آسمان ملخی را حذف کند، نه با صراحت و قاطعیت و قطعیت بگوید:
«کاش آسمان نبود، تا ملخ نمیپرید
تا ملخ نمینشست، بر تن فرودگاه»
هر چند منظورش حذف آسمان نبوده باشد و منظورش پرندههای آهنی ملخدار بوده باشد.
پیش از این نیز اشارهای داشتیم به غزلهایی از این دفتر که گاه اندکی از نُرم زبان خارج شده تا به آستانه شعر نزدیکتر شوند، زیرا خارج شدن سیار از نرم زبان استادانه است، نه ناشیانه و بچگانه که هیچ منطق شعری و حتی به نوعی و به واقع دستوری پشتش نباشد، چه در آن مثالی که ابتدا گفتم و چه در مثال در پیش که درست است اما کاربردی ندارد، یا دارد و بسیار اندک است. منظورم «گمانم باید» در بیت ذیل است که در استحکام و استواری جاافتادگی کلام و زبان و نیز نوع بیان و لحن شعر بسیار موثر است؛ اگر چه از نظر مخاطب معمولی «این همه نیست»:
«دلم امروز گواه است کسی میآید
حتم دارم خبری هست... گمانم باید...»
البته این ابداعهای زیبا به صورت طبیعی و عادی و در حد ضرورت و لازم در غزلهای سیار میآیند و نقش بازی میکنند؛ یعنی شاعرش مثل بعضیها نیست که در این کار افراط میکنند و طبعا از آنطرف بام میافتند؛ یعنی این نوع ابداعات یا ابداعکاری برایشان میشود مثل نقل و نباتی که در هر سطر یا اغلب سطرها سعی دارند آن را به کار گیرند و شعرشان را مدرن نشان دهند و بهرخ بکشند. از این رو، خود را وا میدارند و مجبور میکنند به مصنوعی عمل کردن و در عمل میشوند عمله چیزی که مینویسند، که ممکن است هر چیزی از آب درآید جز شعر. این افراطگرایی در شعرهای نو بیشتر است ولی در شعرهای کلاسیک، خاصه غزل هم فراوان یافت میشود اما سیار هم واقف به این امر است که در آن افراط نکند (البته تفریطش بیشتر است؛ یعنی بهتر است که با برخوردهای زبانی، در این کار غزلش را بیشتر نمایان و روشن کند) و هم از دیگر زیباییهای شعرش فارغ نیست؛ مثل نقش ایهام و نقشهای دیگر:
«باید از جاده بپرسم که چرا میرقصد؟
مست موسیقی گامی شده باشد شاید»
هر چه به پایان غزلها میرسیم، غزلها را کمرنگتر و ضعیفتر میبینیم، و آن انتظاری که از غزلسرای جوان همروزگارمان داریم، کمتر برآورده میشود:
«چندیست شبهایی که مهتاب است بیخوابم
چندان که این امواج بیتابند بیتابم
ای آبها دلگیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه»ی نمیافتد به قلابم؟
هر چند ماه آسمان بر من نمیتابد
من هرگز از این آستان رو برنمیتابم...»
یا این غزل که چندان نیست که بشاید:
«چندان که تو از من، من از این زندگی سیرم
تنها امید زندگیام این است: میمیرم!
هم از زمین رانده، هم از پرواز جا مانده
فوارهای هستم که تردید است تقدیرم...»
شعرهای سپید این دفتر نیز اغلب در سطح میگذرند؛ آنقدر که قافیهپردازی هم به کمکشان نمیآید:
«یکی بود... یکی نبود...
پایان قصه همینجاست
ما و این گنبد کبود
دروغهای مصلحتآمیزیم
یک راست بیش نیست
- آن راست فتنهانگیزیم!-»
یا شعر سپید دیگری که میخواهد کار جماد و نبات و حیوان را طبیعی بداند و جنبش و حرکتشان را نشانه حیات و نشانه حیاتشان... که نامش را میگذارد «سر ساعت» درست و طبیعی عمل کردن، اما خودش که انسان است کارهای طبیعی و جنبش زندگی یادش میرود؛ آن هم سر ساعت و بهموقع یادش میرود.
میبینید که مضمون و مفهوم جالب و تازه و زیبایی است اما آیا شعر سپید ذیل این همه حرف و زیبایی و عمق و گسترا را که از آن گفتیم و منظور شاعر هم بر این محتوا و مفهوم قرار داشت، برمیتاباند؟:
«مدتی است از آن بینظمی درآمدهام
هر روز صبح
درست سر ساعت،
پردههای اتاقم را
نسیم تکان میدهد؛
سر ساعت
گنجشکهای حیاط را روی سرشان میگذارند
و نیلوفرهای لب حوض
باز میشوند
مدتی است
درست سر ساعت
دیر میشود»
علاوه بر اینکه شروع شعر بالا با نثرزدگی در همان ابتدا مخاطب را از خود بری و دور میکند، «پلیکانینویسی» شعرهای سپید هم بهقاعده نیست و ناشیانه است. هر چند پلیکانینویسی قاعده مشخصی ندارد اما اگر از روی دست پیشکسوتان این عرصه نگاه کنیم، به قاعدهای میرسیم که اندکی با سلیقه توأم است.
زیباترین شعرهای سپید این دفتر در حد شعر ذیل است که در آن دانه پاشیدن را مثبت میگیریم تا آسمان شبانه دست و دهانمان را به سمت دانهها ببرد. مفهومش زیباست اما بیان چندان زیبا و دلچسبی ندارد:
«زمین برای دلم تنگ شده است
دلم برای آسمان...
ستاره نیستند اینها
خداوند
دانه پاشیده برایمان»
نکته دیگر اینکه در سطر دوم از شعر بالا اگر ۳ نقطه را هم نمیگذاشتیم، حذف به قرینه محسوب میشد. کجا سعدی در گلستان چنین کرده و جامی در بهارستان و فلانی در این زمان که ما چنین کنیم؟
سیار برخلاف شعر سپید، در شعر نیمایی موفقتر است؛ شاید به این دلیل که با قافیهپردازیهای منظم و بافاصله، در اینجا نیز به نوعی خود را به شعر کلاسیک و ابیاتی از غزل نزدیک میکند؛ اگر چه گاه در بعضی از شعرهای نیمایی مضمون و محتوا را هدر داده یا گمشان میکند اما با این همه، زبان اثر و نوع بیان نشان از تسلط شاعر بر این شیوه دارد. در هر حال، سیار در این شیوه در قیاس با شعرهای سپیدش و نسبت به آن، بهتر است و شعرش دلچسبتر است:
«از هم
یک به یک
وا شدند چترهای پرغرور
باز هم
بسته شد دریچههای کور
هیچکس
غیر جوی و ناودان، قشنگ، تر نشد
هیچکس،
قشنگتر نشد
- همچنان که پیش از آن و بعد از این-
باز هم
حرف آسمان
ماند بر زمین!»
چند رباعی و دوبیتی آخر کتاب هم چنگی به دل نمیزنند. اگر چه اجزای ۲ دوبیتی آخر از چند سمت همدیگر را جذب میکنند و در ارتباط و پیوند باهماند اما از هر سمت و جهت نه. با همه این احوال، دوبیتی ذیل تازه و نو است؛ با تصویرسازی بکر و تخیل ناب:
«صبوران همآغوش زمستان...
سیاووشان خاموش زمستان...
یقین دارم نمیترسند از آتش
درختان کفنپوش زمستان...»
ارسال به دوستان
نگاهی به کتاب «مادر برام قصه بگو»، تاریخ شفاهی گروه سرود آباده
شام با رئیسجمهور وقت
سیدمجتبی طباطبایی: قریب به یک ماه است از یادواره شهدای دانشآموز شهرستانمان گذشته. یادم هست برای آمادگی پیش از مراسم، تا میهمانان و خانوادههای شهدا بخواهند برسند سرود «مادر برام قصه بگو» را پخش کردیم. حال و هوایی دانشآموزی داشت و برای آنهایی که در دهههای 60 و 70 زیست کرده بودند سرشار از خاطره بود. فکر نمیکردم بعد از آن یادواره و زمزمه روزانه آن سرود، حالا کتابی پروپیمان دست بگیرم به نام «مادر برام قصه بگو» و تاریخ شفاهی گروه سرود آباده شیراز را روایت کنم؛ سرودی که همانند بسیاری از سرودهای تولیدشده در دهه اول انقلاب درونمایهای انقلابی و بعد هم آمیخته با فضای جنگ دارد. وجه تمایز ماندگاری در بعضی سرودها مثل همین سرود «مادر»، تلفیق آن با فرهنگ دینی و ادبیات عاشورایی است. یک وجه تمایز دیگری که این سرود نسبت به سرودهای همدوره خود دارد جنبه درام آن است. سرود علاوه بر مفاهیم عمیقی که از تلفیق دفاعمقدس و واقعه کربلا دارد، داستانی هر چند ساده را در خود جا داده که برای گوشهایی که سالیان سال با قصه و لالایی کودکی خود را پشت سر گذاشتهاند میتواند ارتباط عمیقی را ایجاد کند. پسری از مادرش میخواهد از پدرش برایش بگوید و در ادامه خواب پدر را میبیند و با او همکلام میشود.
کتاب انگار یک تاریخخوانی جمعی است. به قول نگارنده، روایتهای جمعی از اتفاقات جمعی. مستند، به همراه یک جذابیت موسیقایی که برای این کتاب همانند دمیدن روح عمل میکند. نویسنده همانطور که در مقدمه کتاب توضیح میدهد دست به نوشتن نبرده و داستانپردازی نکرده است. وقایع را از زبان افراد حاضر در آن موقعیت زمانی و مکانی بیان میکند و سعی دارد خاطرات یک وابستگی به هم داشته باشند. این وابستگی در پیوستگی خاطرات یا در تکمیل آنها به چشم میخورد. جز سفر سوریه که مخاطب در صفحات ابتدایی به واسطه تفاوت فضا سردرگم است، باقی فصول این مشکل را ندارند و به قول معروف کار را درآورده است اما آنچه کتاب تاریخ شفاهی یک سرود معروف در تاریخ انقلاب اسلامی را جذاب میکند، پیوست صداست. نگارنده در لابهلای کتاب هر جا راویان صحبت از سرودی کردهاند و به متن آن اشاره داشتند، تکخوانی آنها را به واسطه «کیوآرکد» کنار متن قرار داده که قابل دانلود و شنیدن است. این موضوع برای کتاب ۲ جنبه مهم دارد؛ اول آنکه مخاطب ارتباط عمیقتری با کتاب برقرار کرده و انگار خود را همراه محمدمهدی رحیمی، محقق و مصاحبهکننده اثر مییابد و دوم آنکه ضریب خوبی به مستند بودن کتاب میدهد. همانطور که انتخاب نوع روایت زمینه مستند بودن را از قبل فراهم کرده است.
کتاب با ملاقات با رئیسجمهور وقت، حضرت آیتالله خامنهای شروع میشود که نگارنده سعی دارد به دور از گزیدهگویی و گلچین کردن خاطرهها، هر آنچه باعث قوت گرفتن کتاب است را بیان کند؛ فضاسازیها از نگاه نوجوانانه رنگ میگیرد و سعی شده خاطرات جنبه بزرگسالی کمتر به خود بگیرد. هر چند در بین تصویرسازی بزرگسالانه و نوجوانانه مدام در رفتوآمدیم اما فضای کلی روان و شیرین به رشته تحریر درآمده است. در کتاب به نقل از علیرضا هوشمند، یکی از اعضای گروه سرود میخوانیم: «همینطور که داشتیم تو همین محوطه نهاد حرکت میکردیم که به سالن محل اجرا برسیم، یک لحظه چشمم به یک درخت سرو خیلی بزرگی افتاد که گنجشکهای زیادی داشتند توی آن وول میخوردند. دور از چشم آقای توکلی رفتم نزدیک درخت ببینم میشود یکی از این گنجشکها را بگیرم بیاورم تو اتوبوس ول کنم و بچهها را اذیت بکنم؟! رفتم ایستادم پای درخت، دیدم دستم به هیچ کدام نمیرسد. برگشتم پیش بچهها...»
انتخاب فصل «خاکی و صمیمی» برای شروع کتاب انتخاب خوبی است. به قول معروف کار سرود گُل کرده و اجرا رسیده به نهاد ریاستجمهوری که در نهایت به شام و دورهمی غیررسمی با رئیسجمهور ختم میشود. یکی از نکات قابل توجه در این بخش، توجه و دقت نظر رهبری در مساله موسیقی و سرود است. در لابهلای باقی خاطرات نیز میخوانیم که ایشان در مناسبتهای مختلف و به بهانههای گوناگون به نوعی حمایت خود را از این مساله اعلام میکنند. به عنوان مثال جدا از هدایایی که گروه میگیرد، 40 روز بعد از رحلت امام خمینی(ره) در مجلس روضهای که برپاست رهبری سراغ آقای توکلی، سرپرست گروه را میگیرند و درباره انتقال او به یزد و جدا شدنش از گروه سرود آباده با او صحبت میکنند که پیشتر درباره رأس کار ماندن آقای توکلی با او صحبت کرده بودند. یا مورد دیگری که از زبان یکی دیگر از اعضای گروه از جلسه نهاد ریاستجمهوری در کتاب میخوانیم: «... بعد توصیه کردند چون جامعه درگیر جنگ و جبهه و شهادت و جانبازی مردم است و خودش غمناک است، سرودها را تو دستگاههایی درست کنید که جدا از حماسی بودنش بعد غمناکیاش کمتر باشد. مثلا دستگاه سهگاه و چهارگاه کار کنید که سرودا شادتر باشه و آرامش و شادابی بیشتری به جامعه بده...» احمد توکلی، سرپرست گروه سرود آباده معلم حرفه و فن است. علاقهمند به موسیقی و نواختن که خود را دور از چشم پدر به انوشیروان روحانی میرساند و سر از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران درمیآورد اما دانشگاه را ناتمام رها کرده و وارد فضای دانشسرا و تربیت معلم میشود. در همان ابتدای ورود نیز به خاطر تبحری که در موسیقی دارد به عنوان مسؤول موسیقی آموزشوپرورش مشغول به کار میشود. آنچه در کتاب مهم است نحوه تعامل با بچهها و راهاندازی گروه سرود آباده است. همانطور که پیشتر اشاره شد کتاب سعی دارد راوی واقعیتها باشد و کمتر دست به تیغ سانسور ببرد. در کتاب، یکی از اعضای گروه میگوید بچهها دائمالشیطنت بودند و آقای توکلی دائمالبرخورد. نکته ارزیابی عملکرد آقای توکلی به عنوان یک مربی تربیتی نیست، بلکه این شاهد مثال از برای تصدیق درستگویی به جای درشتگویی درباره ایشان آورده شد. فضای کاری ایشان ۲ برهه تاریخی را در بر میگیرد؛ فضای دانشسرا و شروع معلمی به عنوان سرباز معلم در قبل از انقلاب و سپس ادامه فعالیت در آموزشوپرورش به عنوان مسؤول موسیقی پس از انقلاب. در این متن بیان چند نکته از خصوصیات ایشان خالی از لطف نیست؛ اول، توانایی و دانش تخصصی ایشان در زمینه موسیقی است که در فصل «موسیقیدان یواشکی» بیشتر با این ویژگی آشنا میشویم. دوم، دید و همت بلندی که در کارشان دارند. در بخشی از کتاب نقل میکنند که اگر یکهزارم امکانات سالن رودکی تهران را داشتند دنیا را میگرفتند! سوم، حضور در تکتک مدارس آباده و پیدا کردن بچههای مستعد بود. در یکی از حضورها ۲ نفر از بچهها در مراسم صبحگاه مشغول خواندن قرآن و دعا هستند. آقای توکلی با شنیدن صدای آنها با اینکه از تعدادی دیگر تست گرفته است نامهای به مدرسه میزند و از معاون تربیتی میخواهد آن ۲ دانشآموز را برای تمرین سرود بفرستند. چهارم، دقت نظر و حساسیت بالایی است که ایشان برای خروجی سرودها مدنظرشان بوده است. در کتاب میخوانیم برای ۲ بیت از یک سرود گاهی یک روز کامل تمرین میکردند. نکته پنجم و مهمترین نکته از نگاه نویسنده، رشد مردمی گروه سرود و حرکت از پایین به بالای آن است. به این معنی که درست است بخشنامهای به واسطه رئیس آموزشوپرورش برای فعالیت گروههای سرود زده میشود اما آقای توکلی به آن بسنده نمیکند و در کتاب اشاره میکند که ماشینش را بنزین میزده و تا مدارس روستاها میرفته و پیگیر سرود بوده. تکبهتک کلاسها را حاضر میشده و با همکاری مربیان تربیتی مدارس یک به یک بچهها را ارزیابی میکرده و برای گروه سرود آماده میشدند. میتوان به نکات مثبت بیشتری اشاره داشت و نکات منفی را نیز بر این نوشته اضافه کرد که چون کتاب، تاریخ شفاهی گروه سرود است به همین اندازه اکتفا میکنم. قلم زدن در حوزه تاریخ مردمی و اجتماعی فرهنگ انقلاب اسلامی از آن دست کارهای مهمی است که دفتر مطالعات جبهه انقلاب اسلامی به انجام آن همت کرده و این کتاب را میتوان به زعم نویسنده در جمله کارهای قوی مجموعه تاریخ شفاهی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی قرار داد.
ارسال به دوستان
نقدی بر مجموعه «رنگینکمان باغ دانایی» سروده سعید وزیری
نه شعر، که نثری کمرمق!
وارش گیلانی: سعید وزیری، شاعری است اهل ورامین که 80 سالگی را پشت سر گذاشته است. انشاءالله که به 120 سالگی برسد.
دفتر شعر سعید وزیری را ناشری که «واج» نام دارد، سخت به شکل ابتدایی تنظیم کرده است، آن هم در روزگاری که صنعت چاپ و نشر بسیار مدرن شده است. از طرح روی جلد کتاب بگیر تا انتخاب حروف و بدتر از همه، نوع صفحهآرایی که بسیار ابتدایی و آشفته است. یعنی آنقدر شعر در 154 صفحه کتاب گنجانده شده که بیچاره شعرها فضای تنفسی که ندارند، هیچ، بلکه دیگر نای نفس کشیدن هم ندارند.
صفحه اول و پشت جلد کتاب سعید وزیری مزین شده به شعری که اگر چه نظم است اما این گونه نظمها در دهههای 30 و حتی 40 از نظر بعضیها جزو اشعار آوانگارد و پیشرو به حساب میآمد؛ چون که ظاهرا مسلح به اندیشه بود؛ شعرهایی که در چند دهه گذشته هیچ مخاطبی را جذب نمیکند؛ مگر تعدادی از همنسلان وزیری را:
«شعر بایدها را خواندم/ حرف بایدها را هم/ چه کسی روزی با من،/ شعر شد را خواهد خواند»
تاریخ سرودنش 1347 ذکر شده است.
کارهای سعید وزیری از آن تیپ و دسته از شعرهای لو رفتهای است که اتفاقا سعی دارد جیک و پوک خودش را رو کند و برای مخاطب عام شعری راحتالحلقوم بسازد؛ آنقدر راحت که همان مخاطب عام گاه آن را پس میزند و سهراب سپهری را بهتر از امثال ایشان میپسندد. شاید چون به فطرت خود رجوع میکند و از طرفی شعر سهراب ساده نیست، بلکه اشعاری است سهل و ممتنع، و نه مثل کار ذیل ساده و سطحی و نثر شده و نثر زده:
پسرم/ داس را بردار/ به برادرهایت هم گفتی داسها را بردارند/ ای مردم، مردم!/ داسها را بردارید/ گرگها در راهند/ میآیند»
سروده شده در شهریور 1357
شاید گاهی اگر بنا به دلایلی، از جمله به سبب نوع زبان بعضی از شاعران، شعر با حفظ جوهره و شعریت خود به زبان نثر نزدیک شود، ایراد و اشکالی بر آن وارد نباشد که هیچ، این امر خود یک امتیاز ویژه برای آن شاعر محسوب شود اما نه اینکه ما سطحی شدن شعر را با آن اشتباهی بگیریم.
شعرهای وزیری حرفهای عادی است، حرفهایی که حتی نه شاید، بلکه حتما مخاطب عام را وادار به موضعگیری علیه او میکند، چون اغلب کارهای وزیری بیهیچ تمهید و حس زیباییشناسانهای به مخاطب تحویل داده میشود. به کار ذیل بنگرید:
«هوا چه قدر سرد است/ من از سرمای دماوند با تو حرف میزنم/ از پشت درههای مه گرفته گلخندان/ صدای زوزه گرگی میآید/ من/ با پای حوصله در برف/ به روستایی میروم/ که معلم آنجا باشم»
سروده شده در 9/9/1338
شاید اگر کارهای وزیری را خیلی دست بالا بخواهیم بگیریم، آن هم بخشی از کارهایش را و نه حتی همه آنها را، میتوانیم بگوییم سطرها یا دیالوگهایش به سطرها و دیالوگهای یک داستان خوب میماند، مثل:
«هوا چقدر سرد است؟/ جایی که شغادهای مزاحم/ در راه برادران خود/ چاه میکَنند/ چه کسی/ به کاکُلیهای گرسنه رحم میکند»
سروده شده در آذر 1341
حال سری میزنیم به شعرهای سالهای نزدیکتر سعید وزیری، اگرچه او از کارهای 30 سال پیشش چندان فاصلهای نگرفته است و هنوز در اغلب کارهایش به همان روال ساده و نثرگونه حرف میزند اما هر از گاهی این فاصله مشهود است و کمرنگی خود را روشن میدارد:
«من/ خسته/ با کولهباری از خاطرههایی خام/ که از جنین تاریخ بیرون کشیدهام/ با دفتری از بغض و خون/ کنار مدرسه «سته» ایستادهام/ اینجا/ پژمردن ایمان را میبینم در حالت نیایش/ مهرابهای که غربت ایمان را/ در ذهن من همیشه تداعی میکند/ نیلی است/ نیلی به رنگ آسمان روشن «کومندان»»
سروده شده در 3/7/1373
عجیب اینکه سعید وزیری در اشعار کلاسیکش شاعرتر است و بر کلام خود مسلطتر. یعنی اینکه او در اشعار کلاسیکش حتی به نسبت شعرهای سپید و نیماییاش، شیوایی و بلاغت کلام را تا حد خوب و طبیعی حفظ میکند اما در سرودن شعر سپیدش که ظاهرا سرودنش ساده مینماید، درمیماند!
بخشی از شعر زیبای او را که در سال 1373 برای مراسم خداحافظی 114 معلم بازنشسته (که خود او نیز جزو آنها بوده است) سروده و خوانده است، پایانبخش شیرین حرفهای تلخمان میکنیم که ناگزیر از گفتن آن بودیم:
«بدرود گلهای گلستانهای کوچک
گلبوتههای باغ و بستانهای کوچک
یادش به خیر آن روزهای اول مهر
لبخند میزد بر تو گلدانهای کوچک
تا از کویر تفته کاریزی بجوشد
اندیشهمان شد بستر جانهای کوچک
در شهر بازیهایتان گفتید باید
روشن شود شهر چراغانهای کوچک
گفتید بنشینید، ما هم حرف داریم
گفتیم باشد ای سخنرانهای کوچک
چون در نگاه شوقتان همواره دیدیم
آیندهتان را شاد انسانهای کوچک
تا سبز گردد باغ دانایی، نهادیم
پا در حریم امن انسانهای کوچک
گلدانهامان، باغ گشت و باغ، گیتی
هر چند ما را بود احسانهای کوچک».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|