|
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه غزل «شبانماه» اثر فاطمه عارفنژاد
ابرهای انقلابی! کینههاتان بیش باد!
وارش گیلانی: مجموعه غزل «شبانماه»، اثر فاطمه عارفنژاد را انتشارات شهرستان ادب در 93 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه 40 غزل دارد که اغلبشان 6 تا 8 و 9 بیتی هستند. مضمون غزلهای این دفتر به یک معنا در کل آیینی و مذهبی هستند و تعدادی از آنها نیز غزلهای دفاع مقدسی و درباره رزمندگان و شهدای مقاومت و مدافعان حرم و یکی هم درباره سردار شهید حاجقاسم سلیمانی است که شاعر دفتر غزل «شبانماه»، در شرح و تفسیر شأن و شریعت و راه و مرام او نه شعار داده و نه دچار توصیفهای کلی شده، بلکه بر صراط واقعیت چنین سروده است:
دی بود و درد بود، زمستان ادامه داشت
آن سوی پنجره تب توفان ادامه داشت
از چشم آسمان کبود آیه میچکید
فصل نزول سوره باران ادامه داشت
انسان پر از دریغ، پر از غم، پر از قصور
عصر هزارساله خسران ادامه داشت
شب ناگهان رسید و سر صبح را برید
صبحی که روز بعد، کماکان ادامه داشت
بر رحل نی تلاوت خون بود و تا ابد
بغض غریب قاری قرآن ادامه داشت
عمری شهید بود و شهیدانه پر کشید
اما هنوز در دل میدان ادامه داشت
جغرافیای عشق به نامش قیام کرد
تشییع او به وسعت ایران ادامه داشت...
عاشقانههای فاطمه عارفنژاد، عاشقانههایی پرحرارت و پررنگ از عاطفه و لبریز از غنچههای تبآلود نیست؛ عاشقانههایی است آرام که اغلب آنها نیز با مصادیق و تعابیر و واژههای مذهبی و دینی درآمیخته است و در کل و به نوعی حتی آن را از عاشقانهای خاص درآورده است، یعنی یا عاشقانههای مناجاتی و الهی است:
ای آشنای پرستو! رویای باغ بهاری!
معبود پروانه و گل! پروردگار قناری!
بر کُنه شبنم تو عالِم، بر عمق دریا تو حاکم
در ذات باران تو پیدا، در روح چشمه تو جاری...
بر خاک، گرم مناجات، قلب سلیم جوانه
بر تاک، سرمست تسبیح، گنجشک با بیقراری
ای های و هوی سکوتم! ای آرزوی قنوتم!
دستم به سویت بلند است، تا کی تو دستی به یاری...؟
من با دو رکعت تغزل باز آمدم در پناهت
از من همین بندگی و از تو خداوندگاری...
یا عاشقانههایی از این دست مادرانه که علاوه بر داشتن فضا و زبان مادر سنتی امروزی(که همین سنتیبودن، مادر را بهنوعی مذهبی هم نشان میدهد)، خالی از کلمات «آمین» و «آرزوی سال تحویل» (که این آرزو به شکل مرسومش با دعا توأم است) و «بیدارباش به غنچه سرمازده» که مفهوم و بیانی از رستاخیز است، نیست:
میبینمش! با دامنی پرچین میآید
مثل نسیم از آن سوی پرچین میآید
از کوچهباغ خندههای سرخ و نیلی
گلدختر تقویم، سرسنگین میآید
در پاسخ هر آرزوی سال تحویل
او با هزار آیینه و آمین میآید
با هر سلیقه میتوان او را پسندید
از هر نظر شایسته تحسین میآید...
من در کنار پنجره بیتاب دیدار
مادر صدایم میکند: «بنشین! میآید».
ای غنچه سرمازده از خواب برخیز
دارد صدای پای فروردین میآید
یا عاشقانههایی از این دست ملیح و آرام که اگر خالی از کلمات و تعابیر مذهبی است اما خالی از حُجب و حیا و نگاه مذهبی نیست:
از کودکی با شوق، با امید، با خنده
هر روز میرفتم به استقبال آینده
با عشق میبردم تو را در بازی تقدیر
حتی اگر دنیا به من میگفت بازنده
اما کسی ناگاه بازی را به هم زد... آه!
رفتی به سقف دیگری باشی پناهنده
ارزانتر از قیمت خریدی عشق را از من
آشفته شد بازار این کالای ارزنده
باید که دیگر بگذرد این دختر لجباز
باید فراموشت کند این قلب یکدنده
آن کودک دیروز عاقلتر شده حالا
از شوق دیدار توای آینده! دل کَنده
از این رو، منهای این فضای سنتی و مذهبی(که قصد قضاوتش را نداریم و صرفا در پی بیان واقعیتهای این دفتر، اینگونه از آن میگوییم؛ همانگونه به گونههای دیگر از آن گفتهایم و خواهیم گفت)، مجموعه غزل «شبانماه»، سرشار از کلمات مذهبی است؛ کلماتی چون خدا، پیغمبر، تسبیح، حضرت، رکعت، نماز، مسجد، روضه، کوثر، ذوالجناح، سوره، رحل، تشییع، قرآن و... و نیز شعرهای که یکسره درباره عاشورا و انتظار حضرت مهدی(عج) است، و از این دست غزلهای آیینی؛ حتی غزلی دارد با ردیف «بسمالله الرحمن الرحیم» که در آن فاطمه عارفنژاد شکل دیگری از عاشقانههای خود را آشکار میکند؛ شکلی که عطر تند آیینی و انقلابی بودنش (توأمان) از فضای سنتی و مذهبی سرزمینمان شنیده میشود:
عشق بیپرواست، بسمالله الرحمن الرحیم
هر کسی با ماست، بسمالله الرحمن الرحیم
رود جاری از ستیغ کوههای گریهخیز
مقصدش دریاست، بسمالله الرحمن الرحیم
خون نمیخوابد، به آیات سحرخیزش قسم
خط خون خواناست، بسمالله الرحمن الرحیم
خطبه شمشیرها را تیزتر باید نوشت
ظهر عاشوراست، بسمالله الرحمن الرحیم
سینهزنها علقمهست اینجا، علمداری کنید
روضه سقاست، بسمالله الرحمن الرحیم
شهرتش از قلههای شرق تا اعماق غرب
او جهانآراست، بسمالله الرحمن الرحیم
ابرهای انقلابی! کینههاتان بیش باد!
بغض توفانزاست، بسمالله الرحمن الرحیم
صبح نزدیک است، آری در شبیخون فلق
حمله برقآساست، بسمالله الرحمن الرحیم
وعدهگاه ما و ارواح شهیدان بعد از این
مسجدالاقصاست، بسمالله الرحمن الرحیم
بغض توفانزا و حمله برقآسا و مسجدالاقصا هم در 3 بیت آخر این غزل انقلاب که با بسمالله الرحمن الرحیم دعوت به شروع کاری کارستان میکند، نشانهای از الهام شاعرانه است در کتابی که بهار 1402 منتشر شده است.
و این هم شکل دیگری از عاشقانههای فاطمه عارفنژاد از عطر آیینی بودنش:
برگشتهای بدون سوارت به خیمهگاه
در امتداد واقعه، در عصر اشک و آه
دلواپس کسیست نگاهت قدمقدم
چشمت به خون نشسته چرا؟ آه ذوالجناح!
ای مرکب بهشت خدا! پس حسین کو؟
افتاده عرش روی زمین در کجای راه؟...
در مجموعه غزل «شبانماه»، فاطمه عارفنژاد منهای شعرهای دفاع مقدسی و اشعار مقاومت و مدافعان حرم و از این قبیل، و نیز اشعار مذهبی و آیینی، اشعار دیگر این مجموعه نیز در بسیاری از مصراعها و بیتها با مفاهیم و تعابیر و کلمات مذهبی درآمیخته و به آن آراسته است و این بهواسطه دید و نگاه مذهبی فاطمه عارفنژاد صورت گرفته است؛ اشعاری که دو سه نمونه از عاشقانههایش را پیش از این دیدیم و نزدیکیشان را به نگاه و فضای مذهبی. غزلهایی از این دست در مجموعه غزل «شبانماه» بسیار است اما کلمات مذهبی در عاشقانهترین شعرهای این دفتر نیز کموبیش راه یافته است؛ کلماتی نظیر: گناه و پاکی و حریم (به معنای حریم عفت) و بهشت هرچند عاشقانههای این دفتر چندان هم عاشقانه نیست و معمولترین و معقولترین و البته بهترینش در این مایه، دو سه غزل است که یکی از آنها غزل ذیل است که مفهومش و حتی گاه ظاهر جملات شعرش بیشتر شبیه حرفهای روز قبل از شب «بلهبرون» است؛ شبیه دوستداشتنهای معقول و خانوادگی، البته با زبان شاعرانه:
مرا ببر به فراسوی مرزهای خیال
به دشت ناشدنیها، به قلههای محال
به سرزمین عزیزی که روزهای شگفت
از ابتداش میآیندمان به استقبال
مرا ببر به شب خندههای ناممکن
به عصر شادی این دختر پریشانحال
مرا بکش به جنونی که مطمئن باشم
به خلوتش نرسیدهست پای استدلال
که لحظهای نکند متهم شوم به گناه
که لحظهای نرود پاکی تو زیر سوال
در آن حریم که دل میکنند از لانه
به شوق شعر شدن واژههای بیپروبال
نه خاطرات جدایی در آن جهان باشند
نه رنجهای زمانه که سد راه وصال...
بگو که شادترین فصل عمر در پیش است
بگو که نیست از این پس برای غصه مجال
مرا ببر به بهشتی که آرزو دارم
مرا ببر به فراسوی مرزهای خیال
غزلهای فاطمه عارفنژاد تقریبا در این حال و هوا سیر میکند که نمونههایش را دیدید؛ غزلهایی که نهتنها به لحاظ معنایی، معنوی، مفهومی، محتوایی، بلکه به لحاظ زبانی و نوع بیان؛ یعنی زبان شعریاش تا حدی و به نوعی تازه و امروزی است اما در ردیف «غزل نو» قرار نمیگیرد، حتی بعضی از غزلها یا ابیاتش به زبان شعر قدیم بیان شده اما این گرایش چندان نیست و بیشتر غزلهای دفتر «شبانماه» در لایههای زبان امروزی پیچیده شده است ولی چندان هم به حرکتها و تجربههای شعر امروز، خاصه جریان «غزل نو» توجه ندارد. از این رو، مثل اغلب غزلهای امروزی، توأمانی است از نگاه و زبان دیروز و امروز و مابین آنها، و گاه نیز در کل به صورت مابین یا بینابین حرکت میکند، چنانکه زبان معمول و مرسوم در گفتار مردم.
یعنی غزل و زبان غزلش بهواسطه شاعرانه بودن تا حدی با زبان گفتار مردم فاصله دارد؛ یعنی زبانش چون زبان غزل محمدعلی بهمنی و حسین منزوی، خود را برنمیکَند تا خود را به دیار و راهی دیگر افکند که برای مخاطب حرفهای حکم دروازهای دیگر از شعر باشد و پنجرهای دیگر از تخیل ناب. حتی غزلهای قیصر امینپور هم که بهنوعی غزل نئوکلاسیک است و چون غزل نئوکلاسیکتر هوشنگ ابتهاج کمتر به مرز غزل نو نزدیک میشود اما پنجرههایی دارد که تنها از خانه غزل قیصر بهسمت فضایی تازه و دیگر باز میشود. بیشک در این دفتر نیز غزلهایی از این دست نئوکلاسیک یافت میشود، ولی مهم کمیت و کیفیت آنهاست که بستگی به دامنه فعالیت فاطمه عارفنژاد در این زمینه دارد، تا هم بر تعداد اشعار متفاوت نئوکلاسیک خود بیفزاید و هم برکیفیت آن؛ چنانکه در غزل ذیل چشمههایی از این افزودن را و نیز تا حدی و به نوعی نزدیک شدن را میتوان دید و چشید:
«تو قدم میزنی و دستهای از گل و ریحان و فنچ و پروانه
از هیاهوی باغ پیرهنت، منتشر میشوند در خانه
با ردیف تمیز فنجانها، قافیه میشوند گلدانها
تو و مضمون تازه نانها در شب شعر آشپزخانه
گیج عطر است چای در مشتت، استکان تشنه سرانگشتت
قوری از دستهات میگیرد، بوسهای داغداغ و دزدانه
ظرف دریاست کاسه صبرت، آبی و بینهایت و شفاف
بیکرانی شبیه اقیانوس، بینظیری شبیه افسانه
فرش گل میدهد عبورت را، پنجره عاشق است نورت را
دل فنجان کوچکم گرم است به تو در پشت میز صبحانه
خوش به حال من است و چشمانم که به چشم تو آشنا هستم
خوش به حال من است و موهایم که سرم را تو میکنی شانه
خندههایت بهار بیپاییز، چشمهایت از آسمان لبریز
چیستی ای همیشه عطرآمیز؟ کیستی ای همیشه ریحانه؟»
در نمونه شعرهایی که در این نقد و بررسی آورده شد، هم غزلهای امروزی که با زبان امروز شکل گرفتهاند دیده میشود، هم ابیاتی که به نثر نزدیکند و تنها خود را در وزن و شعار پنهان کردهاند. مجال نبود که بهصورت جزیی به آنها نیز بپردازیم.
ارسال به دوستان
نقدی بر دفتر شعر «این کوچه را از روی رودخانه نوشتهام» اثر محمدرضا عبدالملکیان
فرار از منطق به کوچههای خیال
محمدصادق طبرستانی: دفتر شعر «این کوچه را از روی رودخانه نوشتهام» از محمدرضا عبدالملکیان را انتشارات دارینوش در قطع جیبی مربعیشکل در 58 صفحه منتشر کرده است.
این دفتر شامل شعرهای کوتاه سپید محمدرضا عبدالملکیان است؛ شاعری که بیشتر به شیوه نیمایی شعر میسرود و از جمله شاعران انقلابی و آیینی بود که در کنار قیصر امینپور و سیدحسن حسینی و سلمان هراتی به قالب و شیوه نیمایی - در کنار قالبهای دیگر - بسیار اهمیت میداد؛ شاعرانی که بهدنبال آنان علیرضا قزوه و محمدرضا روزبه و محمدرضا میرافضلی نیز آمدند و در شکوفایی دوباره شعر نیمایی کوشیدند. اگرچه پیش ار اینان، شاعرانی چون کاظم سادات اشکوری، علی موسوی گرمارودی و عمران صلاحی و دیگران نیز از سرودن شعر نیمایی غافل نبودند و باز پیش از اینان، دیگران و دیگران تا خود نیما یوشیج.
اما محمدرضا عبدالملکیان در چهارپارهسرایی هم از فعالان بود و در این حوزه شناختهشده، تا اینکه آرامآرام زمینهای را که در حوزه شعر سپید داشت، در 3-2 دهه اخیر پررنگترش کرد؛ همان شاعر شعرهای شناختهشده «خیابان هاشمی» و «سرباز کوچک» که هر ۲ شعری بودند در قالب سپید با مضمون دفاع مقدس اما دفتر شعر «این کوچه را از روی رودخانه نوشتهام» محمدرضا عبدالملکیان یکسره سپیدند و یکسره کوتاه.
شعرهای کوتاه نو (اعم از نیمایی و سپید) طبق قاعده و عرف نباید بیش از ۴ سطر معمول باشند، چنانکه دوبیتی و رباعی بیش از ۴ سطر نیستند و در شعر دیروز، شعر کوتاه محسوب میشوند.
شعر نو کوتاه باید از نوع بیان و زبان و ساختار «کلمات قصار»، «کاریکلماتور»، «حکایت»، «متل» و «مثل» متمایز باشد.
همچنین باید سعی شود که شعر کوتاه یک «شعر مستقل» باشد و در ساختمان خود جا بگیرد، نه اینکه شبیه «برشی از یک شعر» دیگر باشد.
فاصلهگیری از «هایکو» نیز از جمله کارها و دقتهایی است که متوجه شاعر فارسیزبان است. شاعر پارسی، از فرهنگ و اندیشهای که بر جهان هایکو حاکم است، بیخبر است و بر آن اشراف ندارد. هایکو بر اساس مکتب ذِن بنا شده است. حتی در صورت اشراف و آگاهی ما بر مکتب ذِن، همچنان این قاعده پابرجاست، چراکه اشراف و آگاهی با ایمان و باور داشتن فرق دارد. شاعر پارسی با فرهنگ ذِن بزرگ نشده و آن را با جان و وجود خویش درنیامیخته که حالا بخواهد به آن شیوه و در آن احوال شعر بگوید. اگرچه بهره بردنهای گوناگون از هایکو در شعر نو کوتاه هیچ منع و مانعی ندارد؛ خاصه از آن بخشهایی که با فرهنگ و عرفان ما نزدیکیهایی دارد.
بسیاری از شعرهای دفتر شعر «این کوچه را از روی رودخانه نوشتهام» دارای مضامین و مفاهیم عمومیاند، یا برآمده از غم غربت و عاشقانگی که همگی حول محور کلمه «کوچه» میگردند؛ شعرهایی که در واقع کوچهگردند؛ شعرهایی که از این رو یکدست و هماهنگند؛ باشد که این هماهنگی و یگانگی، ساختار و زبان و فرم شعرهای این دفتر را نیز در بر گرفته باشد. البته یکدستی مضمون و موضوع در ایجاد هماهنگی و هارمونی بیتاثیر نیست. اسم کتاب نیز مدرن است و از تخیل بالایی برخوردار است؛ تعابیری از این دست که «این کوچه را از روی رودخانه نوشتهام» نشانه گستردگی این نوع تخیل است.
محمدرضا عبدالملکیان در ۶ شعر نخست دفتر «این کوچه را از روی رودخانه نوشتهام» نتوانسته شعریتی را در آنها به کرسی بنشاند، زیرا در شعر یک میخواهد «با باطل کردن شناسنامه کوچه، راه پرواز و آواز و عاشقی را برای آن باز کند». اما چطور میشود با باطل کردن شناسنامه، این اتفاقهای خوب بیفتد. مگر ابطال شناسنامه با مردن همراه نیست که در اینجا میتواند کنایه از «نرسیدن دستی به چیزی باشد»؛ شاعر این همه رسیدن را و عاشقی را که با زنده شدن مترادف است نه با باطل شدن، با چه تمهید و منطق شعری خواسته به مخاطب تفهیم کند. بیشک اگر منظوری هم داشته، به دریافت شخص او بازمیگردد که این ربطی به شعر ندارد. چنانکه در شعرهای بعدی به بیپلاکی کوچه و خانهها و در کل به بینشانی کوچه مدنظر خود اشاره دارد که میتواند اشارتی رویایی و مخیل باشد اما با بیان این امر که شناسنامه و نشان و نشانی و پلاکی ندارد، هیچ راه شاعرانه و غیرشاعرانهای برای کوچه بینوا باز نمیشود، چه رسد به راه پرواز و آواز و عاشقی:
این کوچه
شناسنامهاش را باطل کرده است
تا پرواز کند
عاشق شود
آواز بخواند
در شعر 2 نیز همین مشکل دیده میشود و هیچ تمهیدی نیز به داد شعر نمیرسد، چرا که «کوچه را به گلدان تشبیه کرده برای گلی که از گلوی شاعر میروید». کلام تا اینجا قشنگ و زیباست و دارای بافت و ارتباط؛ حتی میتوانیم کوچه را نه مثل اغلب گلدانها گرد و مخروطیشکل، بلکه آن را شبیه گلدانهای مستطیلی و دراز فرض کنیم اما چرا قبلش شاعر میگوید: «کتاب نیست، ورق نزن این کوچه را». غیر از این، میتوان از شاعر پرسید: «این کوچه»، منظورتان کدام کوچه است که مرتب در هر شعری به آن اشاره میکنی؟ از این رو، «این» در شعر 2 و شعرهای دیگر حشو و زاید است:
کتاب نیست
ورق نزن این کوچه را
گلدانی است
برای گلی که از گلویم میروید
شعر 3 هم از بیمنطقی رنج میبرد، زیرا شاعر میگوید: «همه راهها به همین کوچهای ختم میشود که از ۲ طرفش بنبست است». شاید شاعر با خود فکر کرده که حرفش هر چه حرف بیمنطقتر باشد شعرتر است؟ بعدا با گفتن «چه اتفاق عجیبی» انتظار دارد که مخاطب نهتنها حرفش را باور کند، بلکه با صرف گفتن این جمله، تعجب کندکه هیچ، شگفتزده هم شود. در صورتی که شاعر باید این اتفاق عجیب را نشان دهد، نهتنها حرف بیربطی را بازگو کند و انتظار داشته باشد که مخاطب حرفش را بیهیچ تمهیدی باور کند. این در صورتی است که این بیت حافظ که بسیار عجیب و بعید هم به نظر میآید، برای مخاطب باورپذیر است، همان بیتی که گفت:
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
در این بیت کنایهای است که آن را باورپذیر میکند و آن اشاره به رنج و درد انسان دارد که شعلههای آتشین و مذابکننده خورشیدی هم در مقابل آن آتش عظیم، پارهآتش و شعلهای بیش نیست. بهراستی کیست که نداند و نفهمد رنج و درد انسان عظیمتر از این شعلهها و آتشهاست. پس حافظ برای اغراق عجیب و غریبش هم تمهیدی اندیشه کرده که بر پایه منطق استوار است. در صورتی که شعر 3 محمدرضا عبدالملکیان پایه و منطق شعری ندارد:
همه راهها به همین کوچه میرسد
چه اتفاق عجیبی
این کوچه
از ۲ طرف بنبست است
شعر 4 هم بیان صرف یک واقعیت است که تنها یک وجه شعری و زبانی کوچک دارد؛ آنجا که شاعر خواسته در ۲ سطر آخر عادتزدایی کند:
فراموش نمیکنم
این کوچه
از اول نه نامی داشته است
نه پلاکی
فقط یک چنار سبز
که پرندگان
دست از سرش برنمیدارند
شعر 5 هم چیزی جز پیچاندن مخاطب نیست؛ یعنی اول که میگوید: «کوچه همان کوچه است». منظور کدام کوچه است؟ بعد میگوید «پنجرهها سرک میکشند»، لابد به کوچه، که درست است اما «برای کدام اتفاق»؟ بعد «با کدام کلید روشن است»؟ آیا منظور شاعر این است که «اتفاق» همان «کلید» است؟ که احتمالا باید منظورش همین باشد. فرض میکنیم که همین باشد اما منظورش را گنگ بیان کرده است:
کوچه، همان کوچه است و
پنجرهها سرک میکشند
برای اتفاقی
که با همین کلید روشن میشود
شعر 6 هم بیان یک واقعیت صرف است که شاعر در آن جای «شعر» را با «یار» عوض کرده و هیچ کار دیگری جز این نکرده است:
چه بهانهای بهتر از همین کوچه
زنگ بزنی
در آیفون تصویری بنشینی
شعر صدایت را بشنود
شعر 8 برخلاف شعرهای قبلی، منطق شعری را رعایت کرده و حرف شاعر عینیت دارد؛ یعنی مثل هر اثر هنری و هر شعری بر پایه واقعیت استوار است؛ یعنی تخیل و رویا و نگاه و فضای فراواقعی شعر بر پایه واقعیت بنا و ترسیم شده است اما با این همه، تمام حرف شاعر این است که «برای سربههوایی کودکان» که کنایه از شیطنت و شادیهای بیدلیل یا کودکانه کودکان است، «ماه هر شب شاباش میدهد به آنان، و آن یک مشت پولک نقرهای است». شعر قشنگی است اما آیا توقع مخاطب حرفهای از شعر تا همین حد است، یا حتی توقع مخاطبانی که شعر محمدرضا عبدالملکیان را دنبال میکنند؟!:
هرشب
شاباش ماه
یک مشت پولک نقرهایست
برای کودکان سربههوای
همین کوچه
با توجه به حرفهای بالا، آیا شاعر فکر میکند مخاطب با پذیرفتن این حرفها و این نسبتها و تشبیهات که متوجه «کوچه» کرده است، این کوچه اسطورهای میشود؟ مثلا اسطورهای در ذهن، رویا و عشق؟!
البته شاعر در بعضی شعرها، برخلاف شعرهای پیشین که مثال زدیم، شعرش مدرن است؛ یعنی نوع حرکت شعرش و نیز با اختیار گرفتن اشیایی که کاربردش برخلاف معمول است، این مدرن بودن را نشان میدهد و روشن است که کنایه از چه دارد؛ مثل شعر ذیل که «شعر» نقش فندک و کبریت را بازی میکند و «سیگار» را روشن میکند. در واقع شاعر میخواسته از ابزارهای دمدستی برای نشان دادن آرامش استفاده کند و واقعگراییاش امروزی باشد؛ مثل احمدرضا احمدی که گفت: «و ما چقدر در خوردن پنیر خوشبختیم». یا شاعری دیگر که گفت: «با یارم در پارک بستنی خوردم» و این همه یعنی دمدستی کردن عشق با ابزار دمدستی و اتفاقات روزمره، تا با این کار، خودِ عشق نیز امروزی و دمدستی نشان داده شود:
بیآنکه چیزی بگویی
قدمهایت تندتر میشود
به خانه میرسی
لابهلای کتابها شعریست
که سیگارت را روشن میکند
بعضی شعرها هم مدرن نیستندبلکه مدرن به نظر میرسند، در صورتی که صرفا فانتزی و کودکانهاند و پشت سر خود چیزی جز بازی یا حرف جالب بیمعنایی که میتواند خنده یا لبخندی را بر لبمان بنشاند (و شاید چیزی بین فانتزی و فکاهه که البته این ۲ با هم نسبتی هم دارند) در آن چیز دیگری پیدا نمیشود؛ مثل این شعر محمدرضا عبدالملکیان:
با قطار آمده بود
و تعجب میکرد
از دیدن این کوچه
و پنجرههایی که راه نمیروند
با این همه، شعرهای قابل توجه و زیبا و مدرنی نیز در این دفتر پیدا میشود؛ مثل ۲ نمونه ذیل:
من و اسب
بهانهای بیش نیستیم
پیش از آنکه باخبر شوند
از این کوچه سواری گذشته است
و این غبار
از دوردستها میگوید
و نمونه دوم:
فقط با تو میگویم
این کوچه را
از روی رودخانه نوشتهام
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|