|
نگاهی به دفتر شعر «مِسطار» اثر سیدمجید باقری
بازی با کلمات حافظ
وارش گیلانی: دفتر شعر «مسطار» سیدمجید باقری را انتشارات سوره مهر به سفارش مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری در 119 صفحه منتشر کرده است. این دفتر 54 غزل دارد که معمولا بین 6 تا 9 بیتند. در آرایش ظاهری و صفحهآرایی، کتاب خوب و یکدست است. شعرهای این دفتر دارای مضامین و مفاهیم عام و عمومی و بیشتر عاشقانه هستند. البته اشعار آیینی نیز در این دفتر هست؛ شعرهایی درباره امام علی(ع)، امام حسین(ع) و کربلا و امام رضا(ع) و....
شروع غزل نخست نشان از آن دارد که شاعر اگرچه در این دفتر به شاعرانی چون حافظ، عطار، صائب و بیدل به نوعی ابراز ارادت کرده یا از آنان بیتی و تعبیری را به عاریت گرفته اما سبک شعرش هندی یا اصفهانی است:
بس که داغ افشانده غم بر مزرع بیحاصلم
دست مژگان لاله میرویاند از خون دلم
در همین غزل نخست، 3 نوع بیت به لحاظ دریافت پیش روی مخاطب است؛ ابیاتی از این دست ـ که آمد ـ و 2 بیت ذیل که با کمی دقت دریافتشان مشکل نیست:
گرنه از گوهر قیاس کار گیرم چون حباب
تا به دوش موج گردم بار، محو ساحلم
در کمال شبه فرزانگان معقول نیست
من که در نقصان عقل از شور مستی کاملم
ابیاتی که دریافتشان مشکلآفرینی میکند، نه برای مخاطب عادی که برای مخاطب حرفهای، و نه از آن رو که سخت و دشوار است چون بعضی ابیات بیدل دهلوی، بلکه از آن رو که نارسایی در خود بیت و زبان نهفته است:
ننگ غفلت برنمیتابد دل از رخسار یار
گرچه از آیینهداریهای عالم غافلم
بعضی ابیات هم خیلی آسانیابند و تا حدی هم سطحی. البته در مقابل زیباییها و عمق نسبی ابیاتی که ذکر کردیم، مثل این بیت:
حال من چون غنچه در دشت شقایق دیدنیست
داغ بر دل، دست بر سر، خونجگر، پا در گلم
به نظر میآید تا آخر کتاب «مسطار» با اشعاری از این دست روبهرو باشیم؛ منظور در کل اشعاری که به سبک هندی سروده شدهاند.
سبک هندی تا حدی و به نوعی به شعر امروز و در کل، تا حدی به شعر نو نزدیک است اما شاعر امروز بنا به دلیل معاصر بودن باید فاصله و تفاوت خود را با این سبک حفظ کند و نشان دهد؛ مثل کیومرث قصری که تا حدی این فاصله را و تفاوت را حفظ کرده و نشان داده بود، و بیشتر و بهتر از او شیون فومنی که غزلهایش در عین حال با حال و هوای سرزمین خود به شکلهای گوناگون درآمیخته است و این درآمیختگی، غزل او را در قیاس با اشعار سبک هندی، امروزیتر نشان میدهد. این هم دو - سه بیت از شیون فومنی:
کهکشانسیرم و دارم سر پرواز دگر
تا به خطی رسم از نقطه آغاز دگر
گر موافق خوردم زخمه به ساز ملکوت
هم به شور آوَرَمات باز به شهناز دگر
نتراشیده سر آن گونه قلندر شدهام
که به گیلانکدهام خواجه شیراز دگر
کلماتی و تعابیری در 3 بیت بالاست که نشان از امروزی بودن غزل شیون دارد، یا به نوعی نشان از امروزیتر بودن سبک هندی؛ کلمات و تعابیری چون «کهکشانسیر»، «شهناز (کنایه از ساز استاد شهناز)، «گیلانکده». البته در دیگر غزلهای شیون فومنی مواردی خاصتر از این دست دیده میشود. با توجه به این سخن، این توقع از غزلسرایان امروز وجود دارد که باید معاصر خود باشند، حتی اگر سبکهای دیروز را دنبال میکنند. یعنی شعرشان خیلی شبیه بیدل دهلوی، صائب تبریزی و کلیم کاشانی نباشد. البته ابیات و مصراعهای ذیل نشانههایی از امروزی بودن غزل سیدمجید باقری دارد اما نه آنقدر که بشاید و چشمگیر باشد:
«اگرچه فرض محال است لایقت بودن
دلیل هستیام این است: عاشقت بودن
به سور و سات خوشآوازگان یاوهسرا
خوشا به ساز مخالف، موافقت بودن»
یا:
«ناز شست دل ما باد که در تیررس است»
یا:
«تا هر فرشته از تو به یک شیوه دم زند
هفت آسمان، غزل به غزل، استعاره بود»
طبعا این زبان با این چند بیت و چند کلمه و اصطلاح و تعبیر امروزی توان رسیدن به کاروان غزل امروز را ندارد؛ «غزل نو» که پیشکش.
دفتر شعر «مِسطار» سیدمجید باقری در اشعار آیینی خود نیز حتی به زبان دیروز نزدیکتر میشود و تا حد زیادی همان بار مثبت نوگراییهایی را که سبک هندی به نوعی در ذات و شیوه و تکنیک و لفظ خود دارد، از دست میدهد و به شعر آیینی عام نزدیک میشود:
با تو امیر قافله سرونازها
دیگر چه جای دم زدن از سوز و سازها
ابیاتی از این دست برای امام حسین(ع) که دهها شعر برتر از این با همین زبان موجود است و اینگونه تکرار مکررات دیگر جلوهای در شعر آیینی ندارد. یا ابیاتی از این دست که شاعر آن را برای امام رضا(ع) سروده است:
در حسرت یک لحظه به لب جان نرسیدن
جان میدهم از درد به جانان نرسیدن...
مستیم و به لب هرچه برانیم بر آنیم
راضی به رضاییم و به رضوان نرسیدن
مدح تو محال است و به قدری که محال است
عاشق شدن اما به خراسان نرسیدن
غزلی که بیشتر به سبک و سیاق و زبان حافظ است و به سبک عراقی. اگرچه پژوهشگرانی گفتهاند بنیاد و اساس سبک هندی ریشه در اشعار حافظ دارد!
این رشته البته در این کتاب شعر سر دراز دارد و تنها به اشعار آیینی شاعر کتاب «مسطار» ختم نمیشود، چرا که اشعاری در آن یافت میشود که ظاهرا حافظانه است. چرا ظاهرا؟ برای اینکه شاعر کتاب از این حیث، هیچ تکان و جنبشی از خود در تغییر آن نشان نداده است، چرا که حافظانه گفتن هم برای خود شیوه و مرامی دارد؛ یعنی در این کار، اگر میتوانی در حافظانه خود کرشمه و گشت و واگشتی را لحاظ کنی بسمالله؛ اگر نمیتوانی، حافظانههایت باید در حد و اندازههای شعر حافظ باشد، حالا اگر نشد به بلندترین قلههایش، لااقل به دامنههایش؛ چنانکه شهریار و ابتهاج بارها به استقبال از شعر و زبان حافظ، حافظانههایی گفتهاند جانانه. از این روست که یکی شهریار شد و دیگری ابتهاج، و از این روست که حافظانههای شهریار با گشت و واگشتهایش از این دست امروزیاند:
«گاه با ساز غزل حافظ به شیرازم برد
گاه با افسانهاش نیما به یوش آرد مرا»
و گاه با حافظانههایش از این دست دیروزی:
«به روی من نگهی کرد در ازل حافظ
که عشقم این همه توفیق از آن نگه دانست»
این هم یک نمونه از حافظانههای امروزین ابتهاج (سایه) در قیاس با بیتی از حافظ:
حافظ:
«از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی»
سایه:
«چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت
از این سموم نفسکش که در جوانه گرفت»
این هم سخنی از ابتهاج که خود درباره احساسش نسبت به حافظ میگوید: احساس پیوند ازلی و ابدی با حافظ دارم.... یک بیتی ساختم:
«تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات
که بر مراد دل بیقرار من باشی»
بیتی که در آن ابتهاج یار خود را شبیه یار حافظ میداند و با زبان مرادش حافظ چون او حافظانه میگوید. دوست شاعر ما اما سیدمجید باقری در دفتر شعرش «مِسطار»، نه گشت و واگشتی امروزی در حافظانههایش است و نه در حافظانههایش به شعر حافظ نزدیک میشود، بلکه حتی بیشتر با همان واژههایی که حافظ در شعر خود جولان میدهد، میخواهد جولان دهد؛ غافل از اینکه شاعران بزرگ دایره واژگانی اختصاصی هم دارند، تا آنجا که انگار لغاتی تنها از لغتنامه آنان بیرون کشیده شده است؛ از بس که آن کلمات را مال خود کردهاند (حتی در شعر شاعران معاصر و نوگرا نیز این امر صدق میکند). از همین رو است که نزدیک شدن به آن کلمات، شاعران دیگر را به مفاهیم و محتوای آنها نیز نزدیک میکند و بعد از سرودن درمییابی که ای وای دل غافل: «این غزلم که درست شبیه غزل حافظ شد»؛ البته از نوع دست دوم و سومش؛ چنانکه در دفتر شعر «مِسطار» نیز:
بیشم از هجر تو بر وصل شکیبایی نیست
جز در آیینه گر آن چهره تماشایی نیست
حسن یوسف به نظرتنگی چاه ارزانی
گر برازنده زندان زلیخایی نیست
به خم زلف چلیپاش چه دریازی چنگ
که عروج تو در آن حلقه مسیحایی نیست
شکر ایزد که دل حسنپرستم ز الست
محو روییست که محتاج خودآرایی نیست
دل به رقص آمده ز اندیشه تیغت؛ زنهار!
آنقدرها که به خون دست بیالایی نیست
ترسم آن روز دهی رخصت یک بوسه مرا
که دگر جان به لب آن لحظه که میآیی نیست
نهتنها 70 درصد تعابیر و کلمات غزل ذکرشده در بالا از سیدمجید باقری بهنوعی به نام حافظ مُهر خوردهاند، بلکه بافت کلمات فراتر از این رفته و حافظانه است، شاید در حد 95 درصد. البته حافظانه از آن دست که گفتیم، نه از آن رو که اغلب حافظانههای شهریار و ابتهاج از آنگونه هستند.
مشکل آنجاست که بسیاری از شاعران ما یا تاریخ ادبیات را نخواندهاند یا خواندهاند و باورشان بر آن نیست، یا اینکه در کل خیلی برایشان اهمیت ندارد که چه بشود یا نشود، چرا که در تاریخ ادبیات، همین بیخ گوش ما، قبل از دوره مشروطه، ما «مکتب بازگشت» را داریم؛ همان مکتبی که شاعرانش هیچ گلی به سر شعر فارسی نزدند و گر هم یکی دو سه گل زدند، شعرشان در قیاس با اشعار بزرگان پیش از خود قیاس میشود و... چرا که شاعران دوره بازگشت بر این عقیده بودند که «هرچه بود و نبود را ـ از مفهوم و لفظ و شگرد و سبک و چه و چه را ـ شاعران پیش از ما آزمودهاند، دیگر چرا ما بیازماییم. بنابراین از هما زبان و سبک و شیوهای که آنان استفاده کردهاند استفاده میکنیم و همان راهی را میرویم که آنان رفتهاند و...».
نتیجه این حرف شاعران «مکتب بازگشت» چه شد؟ همانی شده که دیدیم و میبینیم؛ یعنی از آنان چه باقی ماند؟ تنها یک مشت اشعار حافظوار و سعدیوار و فلانیوار دست دوم و سوم؛ حالا شما حساب کن چند شعر خوب و عالی هم بر حسب اتفاق از این مکتب درآمده باشد. با این وصف، آیا میتوان مکتب بازگشت و دورهاش را با دورهای شکوهمند و شکوفایی مکتبهای خراسانی، عراقی و هندی مقایسه کرد؟
البته در کتاب شعر «مسطار» به دو - سه غزلهای امروزی نیز برمیخوریم که نشان از توانایی شاعرش در این شیوه دارد؛ غزل «تبلور» یکی از آنهاست:
آغشته شد به خون سیاووش دفترم
ـ خون دلم ـ که میچکد از چشم باورم
باران نیامدهست ولی زیر چتر تو
هرگز عجیب نیست که سر تا به پا ترم
با آن که بالِ پَر زدنم نیست سوی تو
هر شب ولی به شوق تو از خواب میپرم
شاهین ابروان تو هر بار پَر گرفت
گفتم که در هوای نگاهت کبوترم
در دم تمام آینهها را زمین زدم
وقتی خدا تو را گذاشت در برابرم
افسوس در تبلور افکار ناب عشق
دیدم تو جای دیگر و من جای دیگرم
گفتی غزل بگو گلت از غنچه بشکفد
خار از گلم شکفت، گلم کرد پرپرم!
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه رباعی «محال» سروده امیر مرادی
سیب کال در مسیر کمال
الف.م.نیساری: مجموعه رباعی «محال» امیر مرادی را انتشارات شهرستان ادب در قطع جیبی در 89 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه 77 رباعی دارد که دارای مضامین عمومی و اجتماعی است و همچنین خالی از اشعار عاشقانه و اشعار آیینی نیست؛ اشعاری که گاه بین آیین و عرفان است یا توأمان آن و این یا اینکه شاعر آنها را به روشنی برای حضرت رسول اعظم(ص) و امام زمان(عج) سروده است؛ مثلا شاعر بر اساس آن حدیث قدسی که فرموده «دلیل آفرینش جهان به نور و وجود حضرت رسول اکرم(ص) بوده»، سروده:
«در جسم، طلوع جان مبارک باشد
لبخنده آسمان مبارک باشد
سر بر کردی، سلامای صبح نخست!
پیدایش ناگهان مبارک باشد»
دیگرمضامین این مجموعه رباعی درباره «خواب»، «جوانی»، «روزگار»، «معاش»، تنهایی» و از این قبیل است:
«توفان صفت از خویش برون باید زد
آتش به هرآنچه تاکنون باید زد
از فقر به کفر تا نینجامد کار
جان باید کند، نان به خون باید زد»
شاعر بعد از اینهمه ستودن «تلاش» برای «معاش» که از کفر ایمن باشد و از چههای دیگر، آخر به آنجا میرسد و رباعی خود را میرساند که:
«آن رنج کهاش معاش میدانستم
بیحاصل بود، فاش میدانستم
همراه رمق که رفت و جانم را کاست
میرفتم کاش، کاش میدانستم»
معمولا این به سیم آخر زدنها نهتنها درباره معاش که درباره دیگر مضامین و مسائل نیز در رباعیات این دفتر کموبیش دیده میشود اما این عصیانها یا عصیانهای نصفونیمه یا گذرا اگر به زبان امروز و به زبان همان موضوع و مضمون گفته نشود، موثر نخواهد بود، زیرا هر مفهومی را زبان آن مفهوم جا میاندازد. شما در گفتار و رفتار و در زندگی روزمره اگر گذارت به بازار افتاد یا به قهوهخانه داشمشتیها یا خلافکارها یا به محیطهای فرهنگی و دانشگاهی، طبیعی است که باید زبان بازار و قهوهخانه و دانشگاه را بلد باشی تا بتوانی حرفت را زده، برایش خریدار پیدا کنی؛ مثلا آخرین رباعی را که مثال آوردیم، یک تراژدی بود که شاعر آن را با زبان طنز و نگاه فلسفی بیان کرد؛ اگرچه تراژدی و طنز و فلسفهاش چندان قوی و قدرتمند نبود و به موازات آن زبانش که زبان چندان موثری نبود؛ یعنی بیشتر روی مفهوم و معنا و محتوا کار شده بود و به اندازه قدرت محتوای این رباعی، زبان کارکردی شاعرانه نداشت، تا آن محتوا را آنگونه با زبان قرین کند که عمق و گسترای تراژدی و طنز و فلسفه شعر از آن متجلی شود. از این رو، حرف نغز در محدوده خود با صدایی خفیف برخاست و تاثیرش به عمق و گسترایی که شاعر میخواست نرسید.
در راستای این توانایی و ناتوانی، در پرداخت شعری به طور کلی و در پرداخت زبانی به طور خاص، به رباعیاتی برمیخوریم در مجموعه رباعی «محال» امیر مرادی که یا کلیگویی است؛ مثل رباعی ذیل:
«همسایه درد، گرد گردون بودم
حتی به وجود خویش مظنون بودم
عالم یکسر مرثیهای بیش نبود
من اشک نمیدانستم، خون بودم»
وقتی شعری با کلیگویی همراه باشد، ارتباطها و یگانگی اجزای آن نامشخص است و قابل نشاندادن نیست، از اینرو، برای مخاطب نیز آن حرف قابل باور نیست، در صورتی که شعری وقتی موفق است که برای مخاطب باورپذیر باشد.
در رباعی دیگر، امیر مرادی سعی دارد که با کلماتی چون «بیپرندگی» و «کوچ» و «امسال»، نگاهی جزیینگر را القا کند که با این کار تنها در حد حضور موثر این کلمات خاص و مشخص، آن امر و منظور شاعر موثر واقع میشود تا «حسرت عالم» اندکی باورپذیر شود:
«در عرصه بیپرندگی، مال کهای؟
هنگامه کوچ، بال در بال کهای؟
روزت شده و شبت که امسال کهای؟
تو حسرت عالمی، بهدنبال کهای؟»
امیر مرادی در رباعی دیگر با ردیف «میداشت» از حسرت داشتن چیزی میگوید که آن چیز را با عینیت نشان میدهد. یعنی همین نشاندادن اشیا و پدیدهها که از طریق عینیتبخشیدن و جزئینگری، ارتباط و نزدیکیشان به هم مشخص میشود، خود مرحله پذیرش باور مخاطب است. پس از این پذیرش، هرچه این جزئینگری ظریفتر و دقیقتر باشد و عینیت آن روشنتر، طبعا درصد باورپذیری مخاطب به مراتب این دقت و ظرافت و روشنی بیشتر و بهتر میشود، تا آنجا که ممکن است به اوج خود، یعنی مرحله «کشف» برسد. از طرف دیگر، اگر زبان هم به کمک شاعر بیاید، بر استحکام این بنا نیز خواهد افزود و در مجموع، اثر دلپذیرتر خواهد شد. در رباعی ذیل، بخشی از آنچه گفته شده به زیبایی و ظرافت پیاده شده است و شاعر از «حسرت غنچه داغ در فصل شکفتن سراغ میگیرد و در ناامیدی از گمشدهاش، برای دستهای خالی خود چراغی آرزو میکند.» یعنی در عینیتبخشیدن به ناامیدی و آرزوی خود، از حسرتهای نداشتهاش جزء به جزء میگوید؛ جزءهایی که به هم مرتبطند:
«ای کاش دلم غنچه داغی میداشت
از فصل شکفتگی سراغی میداشت
ای گمشده در تیره غربت، ای کاش
با خالی دست خود چراغی میداشت»
مجموعه رباعی «محال» مرادی در مجموع، کتابی خواندنی است اما چندان به زبان امروز نزدیک نیست؛ در صورتی که هر شاعری باید معاصر خود باشد؛ معاصر خود از هر لحاظ؛ معاصر اجتماعی خود، معاصر سیاسی خود، معاصر فلسفی خود و در کل، معاصر مردم خود، و برای این مجموعه و این همه، باید زبان مناسب و متناسب روزگار خود را نیز برگزید که طبعا از راه تجربه به دست میآید. خاصه در زمانی که رباعیسرایی در میان شاعران امروز رواج دارد و بیش از این رواجداشتن، توجه مخاطبان حرفهای و خاص به رباعیات شاعرانی است که به زبان امروز رباعی میگویند، تا آنجا که بسیاری از رباعیات این شاعران در نوگرایی و امروزیبودن و مدرنبودن با اشعار ناب نیمایی و سپید برابری میکنند. در مجموعه رباعی «محال» امیر مرادی، به اینگونه رباعیات و ناب و امروزی بسیار کم برمیخوریم؛ از آن دست رباعیاتی که زبان شعر آنقدر قدرت بیانی و برقراری تناسب دارد که بتواند صورت و محتوا را در یک بستر آورده، مجموعه مصراعهایش را متقارن و متوازن نشان دهد:
«در همهمه دوست و دشمن گم شد
در آتش هر حادثهای، هیزم شد
«من» مرد کمی نبود، از خویش گریخت
کمکم یکی از تمامی مردم شد»
رباعیاتی تازه و نو و ساختارمند و امروزی چون رباعی بالا کمتر در مجموعه رباعی «محال» دیده میشود؛ مگر در حد و اندازه رباعی ذیل که شاعر آن را برای «سیسالگیاش» گفته است. شاید بهتر بود عنوان «سیسالگی» بر پیشانیاش نمینشست، تا رباعی گستردگی بیشتر و بهتری به خود میگرفت:
«اینجا که مرا و درد را پیوند است
مردن به سکوت، قیمت لبخند است
گفتی که بهار میرسد، پس کی پس؟
سی سال گذشت و همچنان اسفند است»
در کل، اغلب رباعیهای این دفتر متوسط یا کمی بهتر و فراتر از متوسط است که این برای یک مجموعهشعر خوب چندان کافی نیست. بیشترین مشکل این متوسطبودن را میتوان بر عهده زبان این رباعیات گذاشت که هماهنگ با قامت و بلندای محتوای رباعیات این دفتر، قدی متوسط و کوتاه دارد و با آنها برابر نیست. در واقع این ظاهر امر است، زیرا هر شاعری باید زبان خود را با محتوای شعرش برابر و متقارن کند؛ اگر نتوانست، گناه بر گردن شاعر است، نه زبانی که در تناسب با محتوا حرکت نکرده و قد نیافراشته است. ما نیز برای روشن شدن مطلب از اصطلاح «برابر نبودن محتوا و زبان» استفاده میکنیم، اگرنه در یک شعر، هر چیز باید در توازن و تقارن و تناسب هم باشد و به پیش آید و قد برافرازد؛ مثلا در رباعی ذیل، بیان در 3 مصراع اول تقریبا جان دارد، تصویرهای «شکوفه محال» و «انار نونهال» و «سیب کال» هم به آن بیان که در مجموع زبانی را طراحی میکند، کمک کرده است، هم این حرکت متوسط به بالا در زبان و بیان، مقدمه و پیشدرآمدی را در 3 مصراع اول با خود دارد و نوع مضمون و محتوایی را در حال شکلدهی است که نیازمند یک ضربه نهایی و تمامکننده در مصراع آخر است. این در حالی است که تمامکننده و مصراع آخر بهجای این انتظار، بیان سست و نارسایی دارد. یعنی شاعر از کلمه «احتمال» و «احتمالی» درست استفاده کرده(در عین حالی که با دو لحن قابل خواندن است) اما آن را در بافتی نامناسب و نامتناسب جای داده است، در سطر و جمله و مصراع سستی که ناتوانیاش، 3 مصراع قبلی را هم تحت شعاع منفی خود قرار داده است:
«بر شاخه، شکوفه محالی بودم
بیبار، انار نونهالی بودم
در سیر کمال، سیب کالی بودم
ای کاش هنوز احتمالی بودم»
امیر مرادی در مجموعه رباعی «محال» نیز گاهی از راه جدیت به سمت طنز پیش میرود. حال این گرایش به طنز چه جدی باشد و چه عمدی و سهوی و چه آگاهانه باشد و چه از روی ناخودآگاهی، قابل تحسین نیست، چرا که این جدیت به ظاهر در دامان طنزافتاده، حداقل در رباعی ذیل، سر از فکاهی درآورده است. یعنی این رباعی بیش از آنکه طنزی تلخ و گزنده باشد، یک فکاهه است در قالب رباعی و اصطلاح نو و ابتکاری «تلخند» و اصطلاح امروزی «برآیند» نیز جز در همان سمت فکاهه، کمکی به آن نکرده:
«در خنده روزگار، تلخندم هیچ
افسردن جان آرزومندم هیچ
آونگی کار و خانه و خانه و کار
میآیم و میروم، برآیندم هیچ»
در رباعیات نیمهعرفانی و نیمهفلسفی و نیمهابوسعید ابوالخیری و نیمهخیامی مجموعه رباعی «محال» امیر مرادی نیز گاه با زبان و تکراری و مستعملی روبهروییم که چون زبانش اینگونه است، محتوا نیز ناگزیر به همان سمت میرود که زبان رفته است و این خاصیت هر زبانی است که محتوا را بهسمت دایره خود میکشاند. رباعی ذیل نیز یکی از هزاران اثری است که به این سرنوشت دچار شده است:
«اول به یکی اشاره افروختیام
آخر خاکسترشدن آموختیام
از آمد و بود و رفت من پرسیدی
خود خواستی و ساختی و سوختیام»
و نیز در رباعیات نیمهعرفانی و نیمهفلسفی و... امیر مرادی به رباعیاتی برمیخوریم که شاعر به آن زبان قدیمی تکراری چند کلمه مناسب چون «غلیان» و «زیست» و «گذار» و «نیست» میافزاید و با گشت و واگشتی ابتکاری و با سوالیکردنش، جلوهای دیگر به آن میدهد که همین جلوه زبانی، محتوا را نیز تا حد خود اینگونه متضادگونه و پارادوکسیکال به بار میآورد:
«جز حسرت، حاصل از جهان چیست مگر؟
جز در غلیان خود، دلی زیست مگر؟
بازم به خود، این خسته، گذار افتادهست
جز خویش کسی هست مگر؟ ـ نیست مگر؟»
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|