|
نگاهی به دفتر شعر سپید صدیقه مرادزاده
در تمام تابلوها برف
وارش گیلانی: «در تمام تابلوها برف» نام دفتر شعری است از صدیقه مرادزاده که آن را انتشارات سوره مهر به سفارش مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری در 44 صفحه منتشر کرده است. این دفتر 31 شعر سپید دارد. شعرهای این دفتر دارای مضامین و مفاهیم عام و عمومیاند، با ۳-۲ شعرآیینی و دفاع مقدسی. حال باید دید سپید بودن این شعرها چقدر واقعی و چقدر صرفا اسمی است.
از بزرگی پرسیدند: «شعر چیست؟» گفت: «ابتدا بهتر است دریابیم چه چیزهایی شعر نیست، آن وقت تقریبا معلوم میشود شعر چیست؟» حال پیرو این سوال و جواب، بهجای اینکه بپرسیم «شعر سپید چیست؟» بهتر است بپرسیم: «چه چیزهایی شعر سپید نیست؟»
به نظر من چون شعر سپید نزدیکیهایی با نثر دارد، باید فاصله خود را با آن مشخص و معین کند، یعنی باید مشخص و معین شود که شعر سپید نثر نیست، نثر ادبی نیست و شعرهای سپید کوتاه نیز نباید به قصار و برشی از یک شعر و کاریکلماتور و داستانک و از این قبیل نزدیک باشند. درست است که ما 2 نوع شعر سپید داریم که نوع دومش مثل نوع اول آهنگین و دارای موسیقی نیست، تا یکی از شاخصههای مهم خود را به رخ بکشد؛ از این رو اغلب این نوع از شعر سپید دچار مشکل میشود. هر چند امروز بسیاری از داستانکها و کاریکلماتورها بهواسطه جوهره غنیای که دارند، حتی تشخیص مخاطبان حرفهای را نیز گاه دچار خدشه میکنند. اگر چه متاسفانه بازار نثرهای پیچیده و نامفهوم که از پریشانگویی و هذیان برمیآید و گاه نیز از آب گلآلود و نیز بازار نثرهای ساده و سطحی یا حرفهای معمولی که اغلب هم دزدیده شده از کلام فلان و دیگران است. در کل، بازار سپیدسرایی آنقدر شلوغ و درهم و برهم است که پاککردن و جداکردن سره از ناسره یک عمر بلند بیدغدغه میخواهد و چند شاعر و منتقد و صاحب نظر زبده، تا جایی جمع شوند و تکلیف این همه آفرینندگان مدعی را با تمهیداتی روشن کنند. شاید اولینگام انتخاب شعرهای سپید واقعی در یک یا چند مجموعه قطور باشد؛ به همراه نقدها و مقالههای متعددی که در این زمینه روشنگری کنند.
با این مقدمه برویم سراغ شعرهای کتاب «در تمام تابلوها برف» از صدیقه مرادزاده.
در شعر اول شاعر بین لبخندها فرق قائل شده و در این راه از راحتترین، ابتداییترین و از گزیدههای پرتکرار و مستعمل استفاده کرده است. یعنی از لبخندها هیچ دریافت شاعرانهای ندارد، مگر در حد همین حرفهای تکراری که همه میدانند؛ یعنی لبخند آدمی و لبخند گلها (که بچهها هم میدانند این تعبیر را). تنها زحمتی که شاعر کشیده این است که «برای لبخند، شروع قائل شده» که امر شاق و طاقتفرسایی هم نیست و به ذهن هر غیرشاعری نیز میتواند بیاید. بعد بیهیچ تمهیدی «باران را لبخند خدا دانسته» که نشانههایش نامعلوم است. یعنی بهقول قدما نه مشبهاش پیداست و نه وجهشبه و نه مشبهبه و نه مشبه سیب و گلابیاش! اگر قرار باشد به همین راحتی و بیدلیل و بیپایه و اساس شاعرانه هر چیز را به لبخند خدا تشبیه کنیم، چرا دار و درخت و گیاهان و زمین را انتخاب نکنیم که به لبخند خدا شبیهترند، البته براساس منطق شاعرانه شاعر این دفتر؛ اگر نه هر تشبیه و تعبیری برای خودش قاعده و اصول و منطق شاعرانهای اصیل دارد که از اصل تناسب و هارمونی استفاده میکند، آن هم به طرز ظریف و دقیق و همهجانبه، نهتنها از یک سو، دو سو.
این هم شعر اول «در تمام تابلوها برف» که سطر آخرش هم شبیه این برش از یک شعر است یا بهقولی از یکی از ضربالمثلهای هندی که میگوید: «باران باش بر همه چیز و همه کس ببار یا ببخش». شاعر ما هم همان را گفته، فقط «باران را لبخند دانسته» البته زحمت کشیده:
«لبخندها فرق دارند!
آدمها میخندند
گلها میخندند
اما، لبخند خدا
طور دیگری است
باران شروع میکند به باریدن
به باریدن
و
خندههای خدا تقسیم میشود
بین همه»
از شعر 2 که چیزی سر درنیاوردم، شعر 3 هم بخش اولش یک حرف معمولی است و بارها نیز به شکلهای مختلف «بر شانهام ببار» تکرار شده. بخش دومش هم میخواهد شعر را در ظاهر عمیق نشان دهد، با گفتن: «کویر گفت...» که با این ترفندهای معمولی عمقی حاصل نمیشود:
«خندهات را نمیدانم
کجا میبری؟
اما هرگاه دلت گرفت
بیا و بر شانهام ببار
کویر گفت
در گوش ابری
که روزها بود
هوای باریدن داشت»
شعر 4 هم یک نثر ادبی در سطح است؛ در حد نامههای عاشقانه معمولی. براستی گفتن اینگونه حرفها که «گرفتهام مثل هوای شهر و دریچه قلب و پرنده قفس»، بعد هم مخاطب را خیلی سطحی دعوت کنیم مثل مغازههایی که روی در ورودی شان نوشتهاند «لطفا با لبخند وارد شوید» که لابد بعد همهچیز خوب میشود از منظر صاحبمغازه؛ چهبسا «هوا هم صاف شود و پرنده بخواند و راهی تازه برای دوستداشتن هم پیدا شود و...» جهان شود گل و بلبل، چقدر شعر است؟
در شعر پنج، کنایه بجا و زیبا در 2 سطر آخر نهفته است. گاهی اینچنین است که یک شعر را یکی دو سطر نجات میدهند؛ خاصه در پایان شعر، زیرا شعاع خود را بر سطرهای دیگر میتابانند:
«گفتم دوستت دارم
و صدایم را
سیمها به سرقت بردند
حالا روزهاست
زبانم
به واژهای دیگر نمیچرخد
دوستت دارم
و گوش تو
کیلومترها از دهان من فاصله دارد»
اینگونه کنایهآمیز سخن گفتن در سطر آخر شعر 6 نیز نقشآفرینی کرده است، «با لبخند جمجمهها»؛ اگر چه در این شعر سطرهای آغازین چندان به کمک سطر آخر نرفتند و حرف بسیار شد و مطول:
«ما از عشق گذشتیم
به همان سرعت
که از جادهها
گذشته باشیم
و عشق
از عمر ما گذشت
با همان سرعت!
حالا با لبخندی بر دندان
میتوانیم از جمجمههامان عکس بگیریم
تا فراموشمان نشود
روزی همدیگر را دوست داشتهایم»
این کنایه در شعر 7 به ایجاز میرسد و بیش از 2 شعر قبلی شعریت پیدا میکند؛ شعری با سخنی زنانه که گلایهآمیز بودن در آن به دردی نهفته بدل میشود؛ رنج دیده نشدن؛ دیده نشدن ظرافت و نزاکت و نظمی که از ظاهر و سطح زندگی بر عمق و ریشه آن تاثیرگذار است؛ آنجا که مرد فقط «این برق زدن را در خانه میبیند، نه ایجادکننده آن را و به آن لبخند میزند»:
«در ذهن تو
مهرهای سوختهام
آنقدر سوخته
که خاکستر بر مبل نمینشیند
بر تخت نمینشیند
بر استکانها نمینشیند
و تو لبخند میزنی
به خانهای که
همیشه برق میزند»
شعر 9 نهتنها مایه و جوهره شاعرانه ندارد، بلکه حتی به این لحاظ و بهلحاظ نوع بیان شبیه کاریکلماتور است و آن ساختار را دارد. بیشک پلیکانینویسی اینگونه جملات نیز آن را به شعروارهشدن هم نزدیک نمیکند:
«پرندهای که مسیر خانهات را نشناسد
رهایی را
نمیفهمد»
محتوایی شعاری چنان با صراحت و مستقیم بیان میشود، بیهیچ تمهیدی شاعرانه تا حداقل اندکی این «رهایی» برای مخاطب باورپذیر شود.
بهجز شعر 27 که بهنوعی ساختار کاریکلماتور را دارد اما مطول و نیز حرفی تکراری که به شکلهای مختلف نیز گفته شده است، مابقی اشعار کوتاه این دفتر ساختار شعر کوتاه را دارند اما بهلحاظ شعری عمیق و غنی نیستند و محتوایشان در سطح میگذرد؛ همانگونه که زبان و شکل و فرم شعرشان. در واقع اگر شکل و فرم و زبان و ساختار شعر قوی و غنی و مستحکم باشد، محتوا نمیتواند خالی، سطحی و حتی کمعمق باشد.
شعر 27:
«از روزهای توپ و تانک
کدام را برایم
به سوغات آوردهای بابا
که دستانت را
پنهان کردهای
برای همیشه...»
این هم یک نمونه از شعرهای کوتاه این دفتر:
«دستهای زیادی دارد
که بهسمت آسمان گرفته
و از خدا تشکر میکند
پاهایش را، اما
در یک ریشه کرده
تا هوایی دیگر
به سرش نزند»
زبان شعر محتوایی کارتونی را القا میکند و چون شعر به نیت جدی بودن گفته شده و نه طنز یا برای کودکان؛ از این رو سطحی و معمولی بهنظر میآید؛ در صورتی که همین معنا و مفهوم و محتوا و همینگونه تصویرسازی در شعرهای کوتاه سپید بیژن جلالی حتی بیهیچ جلوه زبانی، تنها با صداقت در گفتاری که از کشف شاعرانه به کاغذ رسیده است، عمق و گسترای خود را نشان میدهد؛ وقتی میگوید:
«ریشههای من
با ریشه همه گیاهان
در خاک است
و دستهای من
با دستهای همه گیاهان
در باد»
اینکه اکتفا کنیم به اینکه «درخت، دستهای زیادی برای تشکر از خدا دارد و پاهایش را در یک ریشه کرده تا هوایی نشود» بهنظرم یک نوع نگاه بچگانه است؛ نه از آن دست نگاههایی که میگویند شاعر باید در شعر به کودک درون خود رجوع کند که در آنجا زلالی و بکر بودن و نابیِ کودکی با پختگی و تجربه شاعر یکی و یگانه شده است.
در این دفتر یکی دو شعر آیینی و یکی دو شعر دفاع مقدسی هم دیده میشود. شعر 27 که آمد، یکی از آنها بود. شعر ذیل را نیز شاعر برای حضرت زینب(س) سروده است.
در بخش اول منظور شاعر از «کوه» همین کوه و کوهستان است و کنایه از شخصی نیست، زیرا در آن صورت از «کوه بودن حضرت زینب(س)» نمیگفت اما این 2 نوع گفتن، کشف و سخن شاعرانه که هیچ، یک حرف نغز هم در خود ندارد، زیرا گفتن این حرف که «اگر کربلا کوه داشت خیمهگاه آرام میگرفت»، یعنی کربلا صرفا با داشتن کوه سبب آرام گرفتن بغضها میشد؟ همینطوری خودبهخودی؟ آیا منظور شاعر این است؟(ضمن اینکه بغضهای خیمهگاه ـ که منظور اشخاص خیمهگاه است ـ آرام نمیگیرد و این غلط دستوری است، زیرا آدم با گریه کردن یا بیگریه کردن آرام میگیرد)، یا منظور شاعر این است که وجود کوه تاثیر روانی در این امر میداشت؟ که حتی در صورت دوم هم این امر(تاثیر روانی کوه!) عظمت کربلا را برنمیتابید و کوچکتر از این حرفها بود. بخش دوم هم که در حد خطابهای آتشین و ادبی و فصاحت کلام امثال دکتر علی شریعتی هم نیست که مخاطب اگر شعر نشنیده باشد، لااقل کلامی نغز و زیبا شنیده باشد، چرا که سخن شاعر کلامی است شعاری که در بسیاری از سخنان عادی مردم عادی گفته شده و میشود و خواهد شد:
«این دشت
کوه اگر داشت
شاید بغضهای خیمهگاه
آرام میگرفت!
اما زنی که در کربلا گریست
کوهی است
که تاریخ
به استقامتش تکیه کرده است»
ارسال به دوستان
نقدی بر گزیده رباعی و دوبیتی آیینی و عاشورایی «یاقوت شکسته» اثر محمدرضا سهرابینژاد
ساده یا سطحی؟
الف.م.نیساری: گزیده رباعی و دوبیتی آیینی و عاشورایی «یاقوت شکسته» اثر محمدرضا سهرابینژاد را دفتر نشر فرهنگ اسلامی در 92 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه به ۲ بخش رباعیها و دوبیتیهای آیینی و رباعیهای عاشورایی تقسیم شده است که هر بخش بیش از 100 شعر دارد. هرچند در بخش اول شاعر به خودش زحمت نداده است دوبیتیها را از رباعیها جدا کند! دوبیتیهای این دفتر اغلب سست و متوسطند؛ زیرا عاطفی شدن کلام با سطحی شدن کلام و ابتدایی شدن احساس فرق دارد که «شب قدر تشبیه شود به روبوسی خاک و فرشته». در مصراع دوم هم از «بغض گذشته» گفته شده که معلوم نیست چه بغضی است! مگر پیش از شب قدر بغض و کینه و عدواتی وجود داشته که حالا گذشته؟
زمین با سرنوشتی نو نوشته
تهی گردیده از بغض گذشته
سلامت بارد از گردون، شب قدر
به روبوسی خاک آید فرشته!
بعد اینکه، مصراع چهارم دوبیتی باید بهترین مصراع باشد و حرف آخر را به زیبایی بزند. یعنی باید ضربه نهایی را به نوعی بر مخاطب وارد کند و حرفش را به کرسی بنشاند.
یا در شعری که فقط ۲ بیت دارد و نامش دوبیتی است، بیت اول و دومش هرکدام راه خودشان را میروند. یعنی بیت اول یک حرف کلی است که میتوان به شکلها و معانی مختلف تغییرش داد، زیرا ارتباط «افسردگی» و «هوای گریه» ارتباط جزیی با «امتحان فردا» و «کم نیاوردن نزد خداوند» ندارد. حالا «هوای گریه» تا حدی قابل قبول است اما همین را شاعر در مصراع دوم آنقدر سست و نامربوط بیان کرده که همان مقدار ارتباط را نیز نادیدنی و ناشنیدنی میکند، میگوید: «هوای گریه در پیش تو دارم». «پیش تو» در این مصراع، آن را سست کرده است و حتی به نوعی حشو و اضافه به نظر میآید، چرا که کافی بود گفته شود «هوای گریه دارم»، یا جمله ابهتی در بیان میداشت با استفاده از کلمه «درگاهی» یا «بارگاهی» اما اینگونه سروده شده است:
گهی افسرده گه امیدوارم
هوای گریه در پیش تو دارم
برای امتحان صبح فردام
خداوندا! کمک کن کم نیارم
بعد وقتی شاعری همه کلمات و نوع بیان و زبانش رسمی است، حق ندارد در این زبان و بیان از کلمات عامیانه «نیارم» استفاده کند که همان «نیاورم» است.
شاعر در دوبیتی دیگری هم که از حضرت علی(ع) میگوید، فقط به کارش نظم میدهد. یعنی تنها به حرفهای معمولی وزن میدهد. یعنی نوع زندگی حضرت را که همه مردم میدانند چگونه است، فقط بهصورت موزون بیان میکند؛ بیهیچ ظرایف و دقایق شعری، حتی کلام عاطفی این دوبیتی سست و مبتدی است. در حالی که یکی از ویژگیهای دوبیتی، عاطفی بودن آن است:
کجا ای مدعی دیدی امیری
برابر با فقیری و اسیری
خوراکش نان جو، اندوه مردم
لباسش مندرس، فرشش، حصیری!
بعضی از دوبیتیها هم که اندکی وجه شعری دارند، یادآور شعرهای متوسط دهه 60 هستند، با تصویرسازیهای تکراری و مستعمل:
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
در این ظلمت بمانید ای مردم!
به خون آغشته شد مهتاب کوفه!
«نجنبیدن مرداب» هم یک تعبیر نامربوط است. بعد عظمت فاجعه آنقدر است که بیان معمولی سطرهایی از این دست که «چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه» جواب نمیدهد و حتی عمق فاجعه را سطحی نشان میدهد. اینجاست که باید شعر آیینی را سخت پاس داشت و هرچه را به این نام منتشر نکرد، زیرا شعرهایی از این دست در سطحی نشان دادن عمق و گسترای امر، دستی شایسته ندارند.
رباعیهای این دفتر وضع تقریبا بهتری دارند، چون اغلب با همه تکراری و نظم بودن مصراعها، گاه رباعیها حرفی برای گفتن دارند، مثل رباعی زیر که اگرچه بیت اولش تکراری است اما در مصراع چهارم با ایجاد تضادی بجا که میگوید «گناه آوردم به جای طاعات»، ضربه لازم را که هر رباعی باید در مصراع چهارم بزند، میزند:
یارب! یارب! به تو پناه آوردم
چشمان تر و روی سیاه آوردم
گفتم که تهی دست نیایم پیشات
طاعات نداشتم، گناه آوردم!
حرف را در شعر به زبان ساده زدن نه تنها اشکالی ندارد، بلکه خوب هم است اما اگر شاعری بخواهد ساده حرف زدن را با سطحی حرف زدن اشتباه بگیرد، نتیجهاش میشود رباعی زیر:
غیر از تو چگونه احدی را خوانم؟
شایسته تو عبادتی نتوانم
شبلی و جنید و بایزیدی، سخت است
آن ساده شبان موسیِ عمرانم!
در صورتی که همین مضمون را به شکل شایسته و خاص میشد بیان کرد، زیرا در این تضاد حرفی است و در این فاصله (فاصله بین شبان و بایزید و...) نگاه و فضایی بالقوه وجود دارد که نهتنها شاعر بلکه شارحان دین و عرفان و فیلسوفان هم میتوانند دربارهاش حرفهای نغز و پرمغز بزنند و مثل شاعر دفتر «یاقوت شکسته»، بهصورت سطحی و معمولی از آن نگذرند. با این همه، در رباعی زیر، محمدرضا سهرابینژاد کم و بیش توانسته آن را کامل به مقصد برساند، زیرا در این رباعی هم حرف نغز وجود دارد، هم سخن مغزدار است و تهی نیست، هم 4 مصراع از ظرایف و دقایق شعری برخوردارند و هم مصراع چهارم وظیفه خود را که زدن ضربه و بیان حرف نهایی است بهخوبی ادا کرده است:
باران باران، ستاره در محفل ما
میریزد و کهکشان شده منزل ما
میبارد از آسمان «مَلَک»، در شب قدر
ای کاش! یکی وطن کند در دل ما!
بسیاری از رباعیهای گزیده رباعی و دوبیتی آیینی و عاشورایی «یاقوت شکسته» از بیارتباطی و نبود انسجام رنج میبرند، مثلا در رباعی زیر، «تیرگی» را اینگونه به «زلالیم و «بلال» مرتبط کردن، عین بیربطی است، زیرا «دل» تیره در اینجا با «چهره تیره» مقایسه شده و این قیاس نادرست است:
چون تازهمسلمان زلال است دلم
خواند احدی که بیزوال است دلم
تیرهست، ولی درون روشن دارد
شادم، ز قبیله «بلال» است دلم!
مصراع دوم هم انگار برای پر کردن سطر دوم رباعی آمده است، زیرا هیچ شأن و مقام شاعرانه که ندارد هیچ، با بیان سست و معمولی خود تنها نقش «جا پرکن» را پیدا کرده است.
درباره رباعیهای عاشورایی دفتر «یاقوت شکسته» نیز حرف بسیار است. بعضی رباعیهای این دفتر صرف توصیف است و این امر به خودی خود عیب و اشکال نیست اما باید گفت همه شعر عاشورایی این نیست، بلکه بخش کوچکی از شعر عاشورایی را میتوان به توصیفاتی از این دست اختصاص داد تا حکم مقدمه و شروع را داشته باشد؛ شروعی از این دست که نو نیست اما از تازگی بیبهره نیست:
بلبل سر شاخهها غزل میخواند
بر تازهگلی که عطر میافشاند
گلهای سفید و سرخ این باغ، حسین
بر چهره اکبر شما میماند
بخش دوم دفتر «یاقوت شکسته» با رباعیهای توصیفی شروع میشود و به جنس دیگری از خود میرسد که نوعی «رجزخوانی» در شعر است، هرچند همچنان زیرمجموعه توصیف است و تنها برای شروع خوب است:
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
اردوی ستم به لرزه افتاده، مگر
«بدر» است و «محمد» به نبرد آمده است!
تا اینکه این توصیف و رجز ادامه مییابد و میرسد به حرفی از جنس سخن نغز و بیان رسالت عاشورا که... از بس شاعر در فضای دهه 60 گرفتار است، «نه! نه! گفتن» او نیز دیگر حنایی نیست که رنگی داشته باشد. زیرا هر بار این «نه» باید به شکلهای نو و تازه گفته شود، نه همچنان که شاعران در دهههای 60 میگفتند و آن هم چنین معمولی میگفتند:
در دشت حماسه، هایوهوی من و توست
شمشیر برهنه، پیش روی من و توست
از حنجرهمان ندای آری؟ نه! نه!
تا خون گلو، آب وضوی من و توست!
از این رو حرفهایی تکراری و مستعمل (چون شکل نو و تازهای به خود نگرفتهاند)، چنان چون توصیف و شعار، بار دیگر دامان شاعر دفتر «یاقوت شکسته» را میگیرد.
و همچنان توصیف و شعار و رجز در این دفتر ادامه مییابد و شعر عاشورایی از منظر محمدرضا سهرابینژاد همین اندازه باقی میماند که:
کی غیرت عباس شما بگذارد
دشمن به حریم خیمه پا بگذارد
هرکس که قدم به خیمهها بگذارد
باید سر خویش را به جا بگذارد
یا توصیفهایی از این دست که «از هیبت قدم تو لرزه بر آب افتاده»، «گلویی تازه نکردهای» و... و حرفهایی که همه میدانند. حرف این نیست که چون همه میدانند، پس نباید دیگر گفته شود؛ حرف این است که یک حرف و معنا و مفهوم و واقعه را هر شاعری باید از افق دید دیگر و تازهای بازگو کند، آنگونه که انگار آن حرف و معنا و مفهوم و واقعه برای اولین بار است که گفته و شنیده میشود. یعنی این هنر را هر شاعری باید داشته باشد، وگرنه حرف تکراری و مستعمل را بازگو کردن، کاری است که همه میتوانند. توصیف هم بخش کوچکی از شعر عاشورایی میتواند باشد، بخشی که تنها نقش آغازگر و شروع و مقدمه را دارد، زیرا متن و محتوای آن عظمتی دیگر دارد.
البته محمدرضا سهرابینژاد گاه در توصیفهای خود به متن و محتوای عظیم واقعه نیز نزدیک میشود. توصیفها و تعابیر رباعی زیر او را به این متن و محتوا تا حدی نزدیک کرده است:
از دوش تو با تیر ستم شد حر، مشک
در پای تو ریخت اشکها چون در، مشک
با زخم گران، کنار دستت افتاد
از آب تهی شد و ز «غیرت» پر، مشک!
در رباعی زیر نیز میتوان گفت نقش و نشان عاشورا دیده و شنیده میشود؛ نقش و نشانی که باید فرازمندتر و زیباتر دیده و شنیده شود و باید از نظم و نثر نیز فاصله بیشتر و بهتری بگیرد؛ منتها از این دست رباعیها در دفتر «یاقوت شکسته» محمدرضا سهرابینژاد چندان دیده نمیشود:
آزادگی بشر ز انفاس شماست
هرجا که حماسه هست احساس شماست
پنداشته دشمن که غریبی زینب!
هر قطره خون شیعه، عباس شماست!
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|