|
نگاهی به دفتر شعر «ناخاطرات» سروده مژگان عباسلو
بیتوجهی به فرم در زیبایی کمیاب
وارش گیلانی: دفتر شعر «ناخاطرات» مژگان عباسلو را انتشارات سوره مهر در 107 صفحه منتشر کرده است. این دفتر اختصاص دارد به شعرهای سپید شاعر؛ شامل 50 شعر که اغلبشان کوتاهاند و نام بعضی از آنها چنین است: نادرست، پلان، نه، پسغام، زنها، غیرجادویی، مجازی، غربتیها، تهران، صندلی، ناخاطرات و... و بسیاری دیگر که اسمهای عادی و معمولی دارند. من سعی کردم نامهای نامتعارف یا تقریبا نامتعارف را ردیف کنم تا از این راه برای ورود به دنیای شعر مژگان عباسلو زمینه داشته باشید.
صفحهآرایی کتاب زیباست (یک صفحه شعر و صفحه دیگر یک طرح یا نقاشی که در همه صفحات تکرار میشود) و طرح روی جلد هم.
حال ببینیم شعرها در این قاب زیبا چقدر زیبایند و جذاب.
من پیش از این، شعرهای سپید عباسلو را خواندهام و او را شاعر با استعدادی در زمینه شعر سپید یافتهام؛ شاعری که میخواهد متفاوت شعر بگوید اما او در این متفاوتگویی، بیشترین تمرکز را روی محتوا میگذارد و چندان توجهی به فرم و ساختار و زبان شعر ندارد، البته زبان معنوی یا معنایی شعر را اغلب بخوبی رعایت میکند که این نیز خود زمینه اصلی و لازم ساختار در شعر است اما به زبان شعر خود و فرم آثار خود نیز اغلب بیتوجه است.
او سعی دارد متفاوت بودن محتوا را از راه حرفهای ناگفته یا خاص به دست آورد، از این رو مضمونیاب خوبی است اما درست از همینجا و همین نوع کار ضربه میخورد؛ یعنی درست از همانجایی که نقطه قوتش است و این هم خود نقطه قوت و هم پاشنه آشیل اوست. یعنی گاه این متفاوتگفتن و اندیشیدن، کار دستش میدهد، آن زمان که کار یا درست درنمیآید یا متفاوت بودنش بیشتر مصنوعی و باری به هر جهت است. یعنی فقط متفاوت است اما مخاطب حرفهای گولش را نمیخورد؛ مثل شعر یک دفتر شعر «ناخاطرات»:
«تقویمها اصرار دارند
فردا که بیاید
درست میشود
من چطور به تقویمها بفهمانم
او رفته است
و «فردا»
«آدم برفی» نیست
که درست شود!»
یعنی شاعر میخواهد به مخاطب بفهماند «بین رفتن او که دیگر نمیآید با آدم برفی را که میشود دوباره و چندباره درست کرد ارتباط متضادی وجود دارد». بله! ارتباط متضادی وجود دارد، زیرا آدمبرفی را دوباره میتوان به وجود آورد اما آنی را که رفته را نه. یعنی یک حلقه مفقوده اینجا وجود دارد که شکل معماگونه شعر است که جوابش نیز در خودش داده شده است. بین رفتن اویی که دیگر نمیآید با آدم برفی چند ارتباط وجود ندارد، فقط یک ارتباط وجود دارد که آن هم چندان با «نیامدن» و «درست کردن» جور در نمیآید؛ یعنی با «نیامدن او» و «درستکردن آدم برفی». از این رو، مخاطب معمولی ممکن است گول معمای شاعر را بخورد اما مخاطب حرفهای در پی ارتباط دقیق و ظریف و چندجانبه است، نه یک ارتباط نیمبند. شاعر میخواهد با «درستنشدن» و «درستشدن» تنها یک ارتباط نیمبند به وجود آورد.
یا میخواهد با «باشد» و «نباشم» در شعر 2 خود، به مخاطب بفهماند دارد حرف مهمی میزند یا حتی کشف خاصی کرده است، در صورتی که این کار تنها بازی ذهنی شاعران است که در هر لحظه میتواند اتفاق بیفتد (چنانکه برای هر شاعری) و منجر به شعرهایی از این دست شود:
«نقش مهمی در این نمایشنامه ندارم
قرار است او
در یک کافه کوچک
آن طرف میز بنشیند
و من این طرف میز
نباشم!»
او آنقدر این بازیهای ذهنی را ادامه میدهد تا به حقیقتی که دوست دارد و میداند که حقیقت (یا بهتر است بگویم واقعیت است) برسد، و میرسد اما گاه چون شعر 3 در پایان شعر از حقیقت یا واقعیت باز میماند و چون دیگر نمیداند چه بگوید، میگوید:
«برای من نقشه نکش!
در هیچ نقشهای
راهی به تنهایی من وجود ندارد»
یعنی حرفش نادرست نیست و درست است اما منطقی است و شاعرانه نیست.
کل شعر 3 چنین است:
«برای من نقشه نکش!
من جهات جغرافیایی را نمیشناسم
و هنوز
در کوچههایی که با تو قدم زدهام
گم میشوم
برای من نقشه نکش!
در هیچ نقشهای
راهی به تنهایی من وجود ندارد»
شعر باید برای مخاطب باورپذیر باشد، نه اینگونه که شاعر میگوید:
«قویترین مردان جهان
پستچیها هستند که نمیدانند
چه حجم عظیمی از درد و اندوه را
با خود حمل میکنند
از آنها قویتر تویی
که میتوانی تنها با چند کلمه
کمر مرا بشکنی!»
قویتر کسی است که بداند چه باری از اندوه یا دانش یا هرچیز معنوی دیگر را بر دوش دارد یا روی شانههای خود حمل میکند. این چه قدرتی است وقتی پستچی نمیداند چه چیزهایی را حمل میکند و این چه ارزشی دارد. یعنی این حرفها نه پایه منطقی دارد و نه بر پایه منطق شعری استوار است. ادامه اثر بالا هم که یک حرف نثرگونه است.
گاه نیز شعرهای این دفتر از فرط باورناپذیری برای مخاطب، حالت شعاری (بیشتر شعاری پنهان) یا نیمه شعاری به خود میگیرد، زیرا «بزرگی نهنگ با تنهایی» مشابه است و با هم قابل مقایسهاند اما الزاما ارتباطی بین «تنهایی و خودکشی» وجود ندارد. یعنی هر تنهایی به خودی خود بد نیست (گاهی برای بعضی حتی زیبا و آرامشبخش هم است)؛ چه رسد به اینکه زمینهای برای خودکشی باشد. یعنی شعر ذیل قدرت القای آنچه را میگوید ندارد. اگر میتوانست به شکلی بگوید که خودکشی در این تنهایی برای مخاطب باورپذیر باشد، آن وقت میتوانستیم بگوییم او از نوعی تنهایی خاص حرف میزند. البته خاص بودنش را شاعر باید نشان دهد تا درک و فهم شود، اگرنه شکل و محتوایی شعاری به خود میگیرد:
«بچه که بودم
نهنگ تنها یک اسم بزرگ بود
که در کتابهای کوچک علوم زندگی میکرد
بزرگ شدهام
و نهنگ تنهایی من است
که سالهاست ساحلی
برای خودکشی پیدا نمیکند»
گاهی نیز مژگان عباسلو تا حدی به دام کاریکلماتور میافتد، زیرا شاعری که به زبان و فرم شعر سپید اهمیت ندهد و آن را نادیده بگیرد، براحتی در شعرهای کوتاه خود به این دام خواهد افتاد:
«بیا و معجزه باش!
مگر بهار
جز آمدن چه کار میکند؟»
و بدتر از آن، این اثر است که کاریکلماتورتر است:
«یکییک
پلهای پشت سرم را خراب میکنم
شاید
اتفاقی بیفتد!»
و باز کاریکلماتوری دیگر با اندکی از شاعرانگی، و نه شعر:
«مثل شاتوتهای خانه پدری
پرم از اضطراب افتادن...»
و همینطور بسیاری از کارهای این دفتر که به کاریکلماتور شبیهاند و از آنها میگذریم.
تا اینکه شاعر دفتر شعر «ناخاطرات» با تلفیقی از زبان کاریکلماتور و جوهره شعری، به حرفی نغز و متفاوت میرسد؛ آنجا که مقصد رسیدن اوست:
«مرا به ذهنت نه
مرا به دلت بسپار!
من از گمشدن در جاهای شلوغ
میترسم»
اما از نظر من، مقصد رسیدن شاعر با استعدادی چون عباسلو تنها در رسیدنهایی از این دست نیست، زیرا او باید چون شاعران بزرگ و خاص سپیدسرا، زبان فرم و زبان شعر را نیز بشناسد تا شعرش فقط از یک منظر؛ منظر محتوایی، متفاوت نباشد، بلکه شعرش توأمانی باشد از شکل و محتوا که چنان در هم تنیده شوند که بینشان نتوان فرق گذاشت و کسی از آنها درنیابد که فرم کدام است و محتوا کدام، چرا که هر دو به وحدت و یگانگی رسیدهاند و کار اصلی شعر از خرد تا کلان و از ریز تا درشت، نیز از جز تا کل، چیزی جز این نیست.
نیز شعر نباید قابل تغییر یا قابل دست انداختن باشد، یا آنقدر سست باشد که به شکلهای دیگر درآید:
«تو را دوست دارم
چنان که
کودکان دبستانی زنگ ورزش را»
در راستای این گونه آثار نیز میتوان گفت:
«تو را دوست دارم
چنان که
قورباغه آب را»
یا صد تا از این نوع کارها. شاعر این دفتر گاه دچار این نوع متفاوتگوییها نیز میشود. مگر اینکه شکلهای مشابهش، به گرد کار اصلی نرسد. در این صورت شعر قابل قبول یا خوب یا عالی هم میتواند بشود.
گاهی نیز حرفهای این دفتر زیبا و متفاوتند اما شعر نیستند و بیشتر به قصار میمانند و کمتر به شعر:
«هر کسی که دیدهام
گفته عاشق تو است و بس!
ای آزادی!
دشمن تو کیست پس؟!»
اما زیبایی حقیقی و متفاوتبودن واقعی در دفتر شعر «ناخاطرات» گم و ناپیدا نیست اما برخلاف انتظار و تصور من، بسیار کمیاب است؛ مثل شعر ذیل که در عین زیبایی و متفاوتبودن، هنوز تا رسیدن به قلههای شعر کوتاه کم راه ندارد؛ شاعر دفتری که نامش مژگان عباسلو است:
«من میتوانستم
آتشی باشم
که خانهات را روشن میسازد
نه حریقی که خاموش کردی»
و گاه نیز شعری با زبان نثر شکل میگیرد (مثل اغلب شعرهای این دفتر) و با کنایهای ـ البته زیبا ـ تمام میشود:
«در عشق باید
درد دوری کشید
غم یار خورد
ترس رقیب داشت
و زیر بار اینهمه له شد
خوشه دستنخورده انگور
زیباست اما مست نمیکند»
با این همه، دفتر شعر «ناخاطرات» خالی از شعرهای زیبا و متفاوت و گاه رویایی و نیمه سوررئالیستی نیست:
«حالا که آمدهای
از گذشته نپرس!
در روز آفتابی
از برف سنگین شب قبل چه میماند؟»
شاید زیباترین و متفاوتترین شعری که تا صفحه 69 دیدهام، شعر شماره 31 است که «پایان» نام دارد:
«عشق ما گوزن بود
بزرگ و قوی
اما چیزهای قویتری هم وجود داشت
مثل قطار
که تو را با خود برد
و از گوزن لاشهای روی ریلها باقی گذاشت»
یکی دیگر از شعرهای این دفتر شعر 41 است با نام «خلسه» که با آن، این نوشته را به پایان میبرم:
«همهچیز کنار تو لطیف است
پونههای لب رودخانه
سنگی که در آب میاندازی
و کلمات بیرحمی که بر زبان میآوری
صدایت
شب آرامیست
که جنگل را در بر میگیرد
و آخرینشعلههای آتش را
در من خاموش میکند».
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» اثر حمید مبشر
گاهی خوب، گاهی معمولی
الف.م. نیساری: مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر در 96 صفحه تنظیم شده و شامل اشعاری است در قالبهای غزل، مثنوی، چهارپاره، شعر سپید و دوبیتی. غزلها تا صفحه 56 را اشغال کردهاند؛ یعنی بیش از نیمی از کتاب را و تعدادشان به 23 میرسد که معمولا از 7 بیت به بالایند.
مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر را انتشارات شهرستان ادب سال 1402 منتشر کرده است.
بررسی غزلها را میگذارم برای آخر، چرا که کمیت کار نشان از اهمیت بیشتر آنها برای شاعر دارد.
2 مثنوی در این دفتر است که اولی تقدیم شده به احمد عزیزی که به قول شاعر: «شعر فارسی مدیون نوآوریهای اوست». این مثنوی، شباهت بسیاری به زبان و نوع فضاسازیهای احمد عزیزی دارد؛ یعنی تا آنجا که از تعابیر اشعار عزیزی نیز مستقیم و غیرمستقیم بهره وافی و کافی برده است. چنانکه اگر کسی اندکی با مثنویهای احمد عزیزی آشنا باشد، متوجه این تقلید میشود. از این رو، بهتر است حمید مبشر قید مثنویهای از این دست را از همین حالا بزند که هیچ چیزی جز تقلید بر باد دهنده نخواهد شد:
«ای خدا! ذوق تماشایی بده
خانهای در سمت دانایی بده
دیر سالی شد که عریان ماندهام
در شب و هم بیابان ماندهام
پر کن از اشراق خورجین مرا
همسفر کن با شفق دین مرا
سینهام را وسعت آواز کن
معبری در سمت عرفان باز کن...»
دومین مثنوی هم مناجاتی است اما با بیان حرفهایی تکراری و معمولی، بیهیچ جذابیت شعری:
«خدایا دل آسمانی بده
کمی لحظه ناگهانی بده
که یک لحظه یک پلک شیدا شوم
که از نو در این کوچه پیدا شوم
مدد کن از این کوه بالا روم
به دیدار پرفیض دریا روم...»
حالا منظور شاعر کدام «کوچه» و «کوه» است، باید از خودش پرسید.
حمید مبشر در مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق»، بعد از بخش غزل، 2 مثنوی دارد که از آنها گفتم. بعد یک چهارپاره که حرفی برای گفتن ندارد. بعد هم 3 شعر مثلا سپید (شعر بیوزن یا شعر منثور) که نه تقریبا، بلکه دقیقا 3 نثر ادبی است که شاعر به غلط نامشان را «طرح» و «شعر آزاد» گذاشته است. این 3 اثر هیج وجهی از وجوه شعر سپید را دارا نیست و حتی زبانشان و نوع بیانشان هم تفاوتی با یک متن ادبی یا نیمهادبی ندارد:
«کابوسها دستهدسته از اتاق بیرون میروند
من جاروب را برمیدارم
تا خوابهای آشفته و ولگردم را جمع کنم
گفتند: بهار میآید!
پنجره حجرهام را میگشایم
تا یخهای روحم کمی آفتاب بخورند
و پروانهها از حیاط متروک خاطراتم رد شوند...»
بخش دوبیتیها که بعد از غزل بیشترین سهم را در مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» دارند، تعدادشان به 38 دوبیتی میرسد. این حجم از دوبیتی در یک دفتر هشتادوچند صفحهای باید نشانه اهمیت این نوع شعر برای شاعرش باشد؛ باشد که در این بخش انشاءالله شعرهای زیبا و دقیق و بلندی ببینیم.
دوبیتی امروز نسبت به غزل، رباعی و مثنوی امروز، در روزگار ما چندان راه نوگرایی را طی نکرد و اگر هم طی کرد چندان محسوس نبود، زیرا مثل غزل و رباعی و تا حدی مثنوی، دامنهدار نبوده و ادامه نداشته است. یعنی نه کمیت قابل توجهی داشته و نه کیفیت قابل توجهی. در پارهای از موارد هم که از کیفیت برخوردار بود، نبود ادامهدهندگان آن در احیای جدیاش سبب کمتر دیده شدن دوبیتهای خوب امروز شده است.
اما دوبیتیهای حمید مبشر که ظاهری معمولی و فایزوار دارند و بیشباهت به دوبیتیهای امروز و دیروز تاجیکی و افغانستانی نیستند:
«خیالت مثل شهر قندهار است
پر از باغ و درخت و جویبار است
بهارش لاله خوشرنگ دارد
پر از عطر دلانگیز انار است»
دوبیتی بعدی هم در همان مایه دوبیتی اولی است و هیچ نشانی از امروزی بودن در آن هویدا نیست، حتی خالی از تعابیری تازه است:
«خدایا! کاش گلباران شود دل
پر از ریحانه و ریحان شود دل
نگارم از سفر برگردد امروز
به تالار رخش مهمان شود دل»
بعضی دوبیتیها نیز دچار ضعف تالیفند؛ مثل دوبیتی ذیل:
«ز خویش آزردهام از خویش دلگیر
به دست کافری در غل و زنجیر
شبی ای کاش مهتابی بتابد
بر اقلیم تنم گردد سرازیر»
در دوبیتی بالا، شاعر در یک شعر کوچکی که فقط 2 بیت دارد، و آن هم در یک مصراع، و آن هم در مصراع اول، دو تا «خویش» را گذاشته که مصراع را دچار سستی کرده و مخاطب را دچار تنافر. بعد در مصراع دوم میگوید «به دست کافری در غل و زنجیرم»، در صورتی که در مصراع اول گفته بود «از خویش دلگیر و آزردهام». اگر با مقداری سریش بخواهیم 2 مصراع را به لحاظ معنوی به هم بچسبانیم، میتوانیم بگوییم منظور شاعر از کافر، خودش بوده است. هرچند خود شعر چندان این معنا را روشن نمیدارد. بعد شاعر در مصراع سوم «آرزو میکند که مهتابی بیاید»؛ که چه کند؟ لابد مخاطب تا به مصراع چهارم برسد، با خود میپندارد، بیاید تا شاعر بیچاره را حداقل از تاریکی درآورد، اما ناگهان با مصراعی بیربط مواجه میشود که میگوید «مهتابی بیاید تا بر اقلیم تنم سرازیر شود» که کل مصراع هم در ارتباط با خودش و هم در ارتباط با 3 مصراع قبلش دچار تضاد و بیارتباطی میشود، زیرا «مهتاب بر اقلیم تن یک زندانی بتابد که چه شود؟!» اصلا این چه بدردش میخورد؟! حتی با یک من سریش، مهتاب را یار و دلبر زندانی بپنداریم، باید بگوییم این یار بیچاره چرا باید بر تن حضرتعالی «سرازیر» شود؟! اصلا ربط دادن مهتاب به سرازیر شدن معنا ندارد؛ مهتاب میتواند بتابد یا جاری شود. خیلی هم شاعرانهاش کنیم، میتوانیم از او بخواهیم «ببارد».
بعضی دوبیتیها این دفتر نیز حشو و زاید دارند مثل «این» در بیت ذیل:
«... کجا شد بوریای زرد سلمان؟
کجا شد تاج و تخت این سلیمان؟»
کدام سلیمان؟! در اینگونه موارد هر شاعری باید فقط بگوید «سلمان» یا «حسن» یا «حسین». مگر ما با زبان اشاره داریم حرف میزنیم.
حمید مبشر در مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» چند دوبیتی امروزی هم دارد؛ نوعی از دوبیتی که از فضا و زبان امروزی هم اگر چندان پیروی نمیکند اما در نو و تازه کردن خود و تکراری نبودن خود قابل توجه است ولی در همین گونه دوبیتیها نیز گاه ارتباط مصراعها یا وجود ندارد یا دور از ذهن است، یا حداقل 2 بیت به هم مرتبط نیستند و فقط 2 مصراع هر بیت به هم مرتبطند. دوبیتی ذیل یکی از آن نمونههاست که اگر بخواهم علت گسیختن و دور شدن کلمات در آن را بازگو کنم، باید یکی دو صفحهای شرح دهم، بنابراین این زحمت را به گردن خود مخاطب میگذارم:
«به خو ترسیم شد امضای مجنون
بلور خنده زیبای مجنون
سپیدارش میان برف پوسید
بهاران گم شد از رویای مجنون»
از شهرهای آمده در دوبیتیهای این دفتر میتوان دریافت که حمید مبشر شاعری افغانستانی است؛ شاعری که در دوبیتیهایش از کابل و پاکستان و قندهار میگوید و نوع بیان و زبان و انتخاب بسیاری از کلماتش نیز گویای همین امر است.
با یکی از بهترین دوبیتیهای این دفتر، سخن از دوبیتیهای حمید مبشر را به پایان میبرم:
«غریب کوچههای شهر مردم
به دور از مهر دور از ترحم
زمین از خاطر سبزش نبخشید
برای خاطرت یک خوشه گندم»
و اما غزلهای مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» تقریبا دارای 2 زبان و 2 نوع فضاسازی است؛ یکی به شکل ذیل تقریبا معمولی و متعارف و بسیار شبیه غزلهایی که همه این روزها میسرایند. هر چند گاه با بیتهایی زیبا و تقریبا متفاوت؛ مثل بیت اول غزل ذیل خاصه مصراع دومش؛ البته با بیت چهارم زاید و تکراری، که بود و نبودش حتی در این نوع غزل معمولی خود قوزی بالای قوز نباشد، حداقل قوزی است، حتی اگر بیتهای پنجم، ششم و هفتم با استحکام خود تا حدی در ترمیم آن کوشیده باشند:
«پر از گلها، پر از آوازها، پروانهها، ای دوست
خیالی داشتم شیواتر از یک روستا، ای دوست
شبیه باغ بودم لاله و گل در نگاهم بود
ولی اکنون بیابانی شدم بی رد پا، ای دوست
کویر خشک، بیآب و علف تفتیده، دم کرده
که روزی روزگاری بوده در افسانهها، ای دوست
کویر سخت سوزانی که در ذهنش نمیروید
گیاهی، شعلهای، شعری، نوای آشنا، ای دوست
به هر سو میروم آرامش از من رویگردان است
نمیآید به سویم چهرههای آشنا، ای دوست
گریبانم به دست عشق بیفرجام افتادهست
که تا قاف قیامت هم نخواهد شد رها، ای دوست
مرا پیچیده در رنجی که پایانی نخواهد داشت
که از تقدیر من هرگز نخواهد شد جدا، ای دوست»
و نوع دوم غزل دفتر شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر به گونهای است که شاعر بهشکلی از تعابیر تازه و بکر بهره میبرد و آن را در فضای تازه رها میکند که تفاوتش را روشن و آشکار میکند؛ تعابیر و تشبیهاتی نظیر «بر لب دنیا شهری را خال پنداشتن» یا «صبح را دخترکی بر لب پنجره تماشا نشاندن» یا «صبح را مردی دانستن و در دلش ماه دلارایی را کاشتن» و... همه و همه اگرچه با شعرهای توصیفی و تابلوهای نقاشی طبیعت نسبتی کلاسیک دارند اما خالی از نوگرایی و اندیشه و قطعا تازگی نیستند:
«شهر من، روزی، یک واژه زیبا بودهست
مثل یک خال کنار لب دنیا بودهست
صبح در آینهها دخترکی شیرین بود
که لب پنجرهای محو تماشا بودهست
صبح میآمد مردی و سلامش پرمهر
در دلش روشن یک ماه دلارا بودهست
او درختیست کهن آمده از بیشه نور
آنکه عمریست در این باغچه برپا بودهست
خرد و منطق چون دکمه یک پیراهن
بخشی از زندگی مردم اینجا بودهست
همه جا را گشتم، آه پر از الهام است
مردمانش همه دلداده رویا بودهست
خانه ذوق همین کوچه پایینی بود
خانه کشف همین کوچه بالا بودهست
لهجه رایج در کوچه ما عرفان بود
عطش رود در این دهکده دریا بودهست».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|