24/خرداد/1404
|
19:57
۲۲:۱۰
۱۴۰۴/۰۳/۲۱
نگاهی به شخصیت نادر ابراهیمی، زندگی و زمانه او و آثاری که خلق کرد

فکر روشن قلب پرشور

میلاد جلیل‌زاده: راحت‌ترین کار این است که نادر ابراهیمی را در این چند کلمه خلاصه کنیم: نویسنده، شاعر و فیلمساز ایرانی، اما اینکه نگارش او و انگاره‌های او و آنچه در مقابل دوربین نمایش می‌داد از کجا می‌آمد، خودش باب حکایت مستوفای دیگری را خواهد گشود که به ما خواهد گفت ابراهیمی فقط سینماگر و ادیب نبود. او پلی بود بین زندگی واقعی و دنیای روشنفکری. حقیقتی بود روان و شفاف و سیال که از میان توده‌های مه ذهنی ما شعاع برق چشم کودکی پاک و امیدوار را عبور می‌داد. او روشنفکری بود که در دامچاله سیاه‌اندیشی‌ها نیفتاد و تعمق را در تشکیک روی بدیهیات خلاصه نکرد و تا آخر وطن‌دوست ماند، اخلاق‌مدار بود، دوست مستضعفان و مرید مومنان و ستایشگر همیشگی جوانی و عشق بود و این البته به معنی سکون و جمود نبود؛ چه اینکه نادر ابراهیمی همه جور شغلی را تجربه کرد و آخر سر هم می‌گفت از تکیه‌گاه و اطمینان و آسایش و جاافتادگی بیزار است. درباره کودکی‌اش نقل می‌کرد: آن روزها که پدر می‌گفت: «می‌خواهیم آب حوض را بکشیم. آب‌حوضی 3 تومان می‌گیرد. تو همان 3 تومان را می‌گیری بکشی؟» من بلافاصله لخت می‌شدم و سطل کهنه پر از سوراخ را می‌گرفتم دستم و می‌پریدم توی حوض و می‌گفت که سر هر برج سهمش از حقوق پدر همان 3 تومان‌ها بود که از کشیدن آب حوض، غلتاندن بام‌غلتان روی بام کاهگلی و بیل زدن باغچه‌های پر از آبدزدک و کرم نصیبش می‌شد. نادر ابراهیمی آن روزها فکر نمی‌کرد نتواند در هیچ شغلی آنقدر دوام بیاورد که لااقل یک بار، یک درجه ترفیع بگیرد و لذت اضافه ‌حقوق و تعویض رتبه را حس کند و مژده افزایش و ترقی را به خانه ببرد اما وقتی به چنین وضعی دچار شد و از خطاطی تابلو تا کمک‌کارگری یک تعمیرگاه سیار در ترکمن‌صحرا و از حسابداری تا نقاشی روی روسری و لباس، از کتابفروشی تا کار در یک حجره فرش‌فروشی بازار و از مترجمی و تدریس در دانشگاه تا تحویلداری بانک و صفحه‌آرایی روزنامه و نقاشی کتاب کودکان، ده‌ها شغل را تجربه کرد، چیزی از عصاره مردمی بودن را در جوهره قلمش فرو ریخت که تا ابد می‌جوشید و هنوز که خودش هم دیگر نیست، از نوشته‌هایش می‌تراود. می‌گفت: «زندگی، ملک وقف است دوست من. تو حق نداری روی آن فساد کنی و به تباهی‌اش بکشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند. حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بی‌خاصیتش نگه‌ داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری بر آن ستم کنی و ستم را روی آن بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری. حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می‌دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی‌پناه بنمایی. حق نداری به بازی‌اش بگیری، لکه‌دار و لجن‌مالش کنی، آلوده و بی‌حرمتش کنی، یا دورش بیندازی. حق نداری در آن، چیزی که به زیان دردمندان و ستمدیدگان باشد بکاری، برویانی و بار آوری. حق نداری علیه آن حتی در بدترین روزگار و سخت‌ترین شرایط، اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام بدهی. حق نداری با رنگ‌های چرک و تیره شهوت، نفرت، دنائت و رذالت، رنگینش کنی».
و این اعلامیه‌ای بود علیه تمام آنهایی که به زبان روشنفکری، علیه زندگی حقیقی، اعلامیه صادر می‌کردند؛ آنهایی که فراموش کرده بودند زندگی ملک وقف است و چه وظایفی در قبال آن دارند.
او وقتی پا به سن و سالی گذاشت که به قول خودش روزگار خالی از حادثه بود، «روزگاری که بزرگ‌ترین و شگفت‌انگیزترین حادثه زندگی خیلی از آدم‌های شهری زخم معده است و عمل خوف‌آور آپاندیس» و تصور کرد که کشتی زندگی به گِل نشسته، گُل به میوه نشسته، روح به عزلت و بعد از آن دیگر زندگی آرامشی خواهد یافت، ناگهان بر خود برآشفت و گفت در یک نفس از خویشتن ترسیدم و پرسیدم: آخر کجا شد آن جوانک شیطان که پدر مُهر «حمالی» و «پارکابی شدن» بر پیشانی کوتاهش کوبیده بود و او می‌خواست با دویدن دائمی در زیر آفتاب سوزان، با عرق این مُهر را از پیشانی خویش پاک کند؟ کجا شد آن جوانک بدقواره‌ای که در تمام زندگی‌اش به دلیل بدخلقی‌ها، درگیری‌ها، خیره‌سری‌ها، لجبازی‌ها، پیله ‌کردن‌ها، اخراج‌ها، استعفاها، بلواها، تندروی‌ها، ولگردی‌ها و زندان‌ها هرگز نَمی ‌آرام نگرفته بود و نخواسته بود بگیرد؟ کجا شد آن جوانک سراپا جوشش و شتاب و عشق و شوق و التهاب که شور به حکومت رساندن داشت نه به حکومت رسیدن، شور انقلاب داشت نه رهبری انقلاب، شور نوشتن برای انقلاب داشت نه نویسنده والامقام انقلاب بودن و شور قلم در خون خویش فرو بردن داشت و با خون خویش نوشتن و فریادی از اعماق برکشیدن که منم پاره‌ای از وطن، ذره‌ای از وطن، جمله‌ای از وطن، مصرعی از وطن، آوازی از دوردست کوهستان‌های رفیع وطن و از اعماق تاریک و عطرآگین جنگل‌های انبوه وطن و از میان امواج خروشان دریاهای وطن...‌ای وای، ‌ای وای، آیا می‌توان زندگی را به واقع، بیمه کرد و دیگر از هیچ تصادفی نهراسید؟ آیا «رسیدن»، تا این حد حقیر و مبتذل و احمقانه است؟ آیا رسیدن، یک کارت بیمه در برابر هر نوع سوختن است و یک باب دکان دودهانه و درآمدی مستمر اما مختصر و چند اثر و آینده‌ای خالی از شور و شر اما سرشار از اطمینان که نفرین بر اطمینان، نفرین بر تکیه‌گاه، بر لحظه‌های بی‌دغدغه، بر آرامش، بر وقار و نفرین بر روح بازنشستگی.
نادر ابراهیمی بهار ۱۳۱۵ متولد شد و در ۷۲ سالگی درگذشت. جوانمرگ نشد اما می‌توانست قدری بیشتر زندگی کند که اگر می‌کرد، لابد هر روز و هر هفته‌اش جوشش تازه‌ای را به همراه داشت و اثر جدیدی از او برجا می‌گذاشت اما همین قدر را هم از کسی که ده‌ها شغل در زندگی‌اش داشت، بارها در رژیم پهلوی به زندان افتاد و مدتی هم صرف تغییر رشته دانشگاهی کرد کافی باید دانست که چندین و چند فیلم و سریال داستانی و مستند ساخت و کلی پژوهش علمی درباره ایران کرد و در حدود 100 کتاب ارزشمند تألیف کرد و به انتشار رساند. انگار او در این ۷۲ سال لااقل ۷۲۰ سال زندگی کرده بود و آنچه از او برجا ماند، عصاره‌ای از درک معنای واقعی زندگی است. در زمانه‌ای که واژه روشنفکری در ذهن همه برابر شده با نگرشی به دنیا که اتفاقاً از تلخ‌ترین و تاریک‌ترین فکرها تراوش می‌کند، نادر ابراهیمی کسی بود که نه به مادیات دنیا اصالت داد، چنانکه زندگی را ملک وقف می‌دانست و نه ذهنش حاوی آن سرخوردگی بزرگی بود که در همان اصالت‌دهندگان به مادیات دیده می‌شود. قبل از هر سخنی درباره نادر ابراهیمی و پیش‌تر و با اهمیت‌تر از هر برچسبی درباره شخصیت او و کیفیت آثارش، آنچه درباره این فیلمساز و ادیب و خطاط و نقاش اهمیت داشت، نوع نگاهش به دنیا و آخرت بود. خیلی‌ها دایره لغات‌شان وسیع است و خوب بلدند کلمات را در جملات جانمایی کنند و هنگام نوشتن، یک منظور خاص را با بلاغت تمام برسانند. خیلی‌ها بلدند دوربین را جای خوبی بکارند و بازیگر را خوب هدایت کنند و حلقه‌های ضبط شده را بخوبی قیچی کنند و کنار هم بچینند اما ویژگی اصلی نادر ابراهیمی سوای تسلط بر همه این فنون، این بود که نگاه ویژه‌ای به هستی داشت. او انسانی انقلابی بود، نه مبتلا به اضطراب وجودی و نه تنیده شده در تارهای تردید بیمارگونه روشنفکری. او وطنش را و مردمش را و همسرش را و القصه تمام چیزهای خوب را دوست داشت و از اینکه چنین علائقی، کلیشه‌ای به نظر برسند نمی‌هراسید. اگر در جست‌وجوی الگوهایی باشیم که در وادی روشنفکری، یک انسان توانسته باشد از باتلاق پوچ‌انگاری بیرون بیاید و زندگی حقیقی داشته باشد، در کنار شخصیت‌هایی مثل جلال و دکتر شریعتی و سیدمرتضی آوینی، نادر ابراهیمی هم یکی از آن نمونه‌های خوب و قابل اعتناست.
* زندگی فشرده اما پربار یک روشنفکر
پدر نادر ابراهیمی، عطاء‌الملک ابراهیمی، از نوادگان ابراهیم‌خان ظهیرالدوله، حاکم کرمان در دوره قاجار بود و مادرش از خانواده لاریجانی‌های مقیم تهران. پدرش را رضاشاه پس از به قدرت رسیدن خلع درجه و به مشکین‌شهر تبعید کرد. به این ترتیب کودکی نادر ابراهیمی پر از آوارگی بود. او در شهرهای مختلفی مانند قائمشهر و گرگان زندگی کرد. حتی پدر و مادرش از هم جدا شدند، مادرش مجددا ازدواج کرد و او همراه مادرش در تهران بود. نادر تحصیلات ابتدایی‌اش را در تهران گذراند و دیپلم ادبی را از دبیرستان دارالفنون گرفت اما در همان ایام، وقتی ۱۷ ساله بود، در جریان اعتراضات به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، به‌شدت مجروح شد و در بیمارستان بستری‌اش کردند که نزدیکانش برای نجات او از دست مأموران، از بیمارستان فراری‌اش دادند. بعد از این اتفاقات، ناپدری نادر دیگر او را گردن نگرفت و همین ناچارش کرد تهران را ترک کند و به ترکمن‌صحرا برود که در آنجا به عنوان تعمیرکار فنی روزمزد در سازمان برنامه مشغول به کار شد. او 3 سال در ترکمن‌صحرا بود و بعد در کنکور رشته حقوق قبول شد و به دانشگاه رفت اما بعد از 2 سال انصراف داد و در رشته زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرد و بالاخره لیسانس گرفت. پس از بازگشت از ترکمن‌صحرا به تهران و همزمان با تحصیل، در یک چاپخانه مشغول کار شد. اما به دلیل عقاید میهن‌پرستانه و اعتراضاتش، بارها از کار اخراج شد و درگیری‌های سیاسی او با رژیم پهلوی به زندان‌های مکرر انجامید. ۲۷ ساله بود که نخستین کتابش، «خانه‌ای برای شب» وقتی در زندان بود منتشر شد. او سال ۱۳۵۰ به فیلمنامه‌نویسی روی آورد و بین سال‌های ۵۳ تا ۵۴ سریال «آتش بدون دود» را برای تلویزیون ساخت که بر اساس رمانی به همین نام از خودش بود. در سال ۵۴ فیلم «صدای صحرا»، تنها فیلم سینمایی نادر ابراهیمی ساخته شد و در سال‌های ۵۵ تا ۵۶ سریال «سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن» از او منتشر شد که ترانه‌اش با صدای محمد نوری را هم خود او سروده بود؛ ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود... مرحوم کیومرث پوراحمد با دستیاری برای نادر ابراهیمی در این سریال، نخستین تجربه حرفه‌ای‌اش در سینما را پشت سر گذاشت. ابراهیمی پس از انقلاب هم 2 سریال «اسناد کهنه تاریخ نو» و «روزی که هوا ایستاد» را در سال‌های ۶۷ و ۷۶ کارگردانی کرد اما در کل می‌توان گفت فعالیت‌های ادبی او بسیار گسترده‌تر بود. بخشی از فعالیت ادبی نادر ابراهیمی مربوط به ادبیات کودک می‌شود که سیمین دانشور درباره آن می‌گوید: «نادر ابراهیمی برای معرفی ادبیات به کودکان این سرزمین کمک بسیاری کرد. کار بزرگ و نادرِ او معرفی و شناساندن ادبیات به کودکان از طریق قصه‌هایش بود و این شناخت برای کودکان بسیار ارزنده و درخور توجه است. علاوه‌ بر آثار او در زمینه ادبیات کودک، کارهایش در ادبیات بزرگ‌سال نیز بسیار ارزنده است که بسیاری از آنها را دوست دارم». از ابراهیمی کتاب‌های متعددی در حوزه کودک و نوجوان وجود دارد که «قصه‌ گل‌های قالی، بزی که گم شد»، «برادرت را صدا کن»، «حکایت دو درخت خرما و کلاغ‌ها»، «کلاغ‌ها و سنجاب‌ها»، «قصه دور از خانه‌» و «درخت قصه، قمری‌های قصه» از جمله آنها هستند.
از میان آثار دیگری که نادر ابراهیمی منتشر کرده، می‌توان کتاب «آتش بدون دود» را مثال زد که رمانی بلند در ۷ جلد است. ابراهیمی در 3 جلد اول این داستان، به زیبایی‌های ترکمن‌صحرا اشاره کرده و در 4 جلد بعد، به شیوه‌ای داستانی - تاریخی به بیان مبارزات انقلابی معاصر پرداخته است.
کتاب «ابن مشغله» زندگینامه خودنوشت ابراهیمی است که به شرح وقایع زندگی و تلاش‌های او برای یافتن شغل و دغدغه‌های این مسیر می‌پردازد. او ۱۳ سال بعد کتاب «ابوالمشاغل» را نوشت که دنباله‌ای بر «ابن مشغله» بود.
او 2 کتاب هم نوشته است که نشان‌دهنده علاقه عمیق به همسرش بودند. «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم»، رمانی زیباست که لحظات عاشقانه 2 دلداده را به تصویر می‌کشد و درد دوری از زادگاه را بیان می‌کند.
«یک عاشقانه آرام» هم با روایتی شاعرانه از یک زندگی عاشقانه که در بحبوحه انقلاب ۵۷ شکل می‌گیرد. این کتاب بی‌اندازه پرفروش بود و حتی در نمایشگاه اخیر کتاب تهران، چاپ هفتادو‌پنجم آن در فهرست 5 اثر پرفروش‌ انتشارات امیرکبیر قرار گرفت.
در کنار اینها از او کتاب «40 نامه کوتاه به همسرم» هم مشتمل بر مجموعه نامه‌هایی که ابراهیمی به همسرش نوشته و به زندگی زناشویی و مسائل ریز و درشت آن می‌پردازد، منتشر شده است.
ابراهیمی در کتاب «صوفیانه‌ها و عارفانه‌ها»، به تاریخ 5 هزار ساله ادبیات داستانی ایران می‌پردازد و آثار بزرگی چون کشف المحجوب و بستان‌العارفین را تحلیل می‌کند و «مردی در تبعید ابدی»، رمانی است بر اساس زندگی ملاصدرای شیرازی که نخستین بار در سال ۱۳۷۵ منتشر شد و علاوه بر ملاصدرا، به زندگی 3 فیلسوف دیگر هم‌عصر او یعنی میرداماد، میرفندرسکی و شیخ بهاالدین عاملی هم اشاره شده است.
«با سرودخوان جنگ در خطه نام و ننگ» نام یکی دیگر از آثار مشهور نادر ابراهیمی است که شامل  یادداشت‌های او از سفر به جبهه‌های جنگ ایران و عراق، در فروردین ۱۳۶۵ بود. او همراه با ابراهیم حاتمی‌کیا با حضور در خرمشهر، جزیره مجنون و چند نقطه دیگر با حال و هوای رزمندگان ایرانی آشنا شد و این کتاب را نوشت.
در کتاب «سه دیدار با مردی که فراسوی باور ما می‌آمد»، ابراهیمی 3 نوبت از دیداری هرگز انجام‌نشده با امام خمینی (ره) را گزارش می‌کند. او برای نگارش این کتاب و پرداختن به دوران کودکی امام خمینی و شکل‌گیری شخصیت او، منش پدر و پدربزرگش و مراحل ازدواج و مبارزات امام در دوره انقلاب؛ نزدیک به ۱۷ سال زمان صرف کرد تا اینکه نهایتا سال ۷۵ نگارش آن را به ‌پایان رساند و سال ۷۷ پیشنهاد انتشارش را از حوزه هنری دریافت کرد. هرچند نوشته ‌شدن این اثر او هیچ‌گاه به مذاق برخی روشنفکران خوش نیامد و بارها و بارها محل حمله این طیف قرار گرفت. این کتاب‌ها جزو آخرین آثار نادر ابراهیمی محسوب می‌شدند، چراکه او پس از آن به بیماری آلزایمر مبتلا شد و مدت زیادی را در این وضع گذراند. سرانجام او بعدازظهر روز پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ بر اثر ابتلا به سرطان مغز در ۷۲ سالگی دار فانی را وداع گفت.

ارسال نظر