|
ارسال به دوستان
نقدی بر کتاب «عشق باران است» از عبدالرضا رضایینیا
کتابی خوب و خواندنی که شعر نیست!
وارش گیلانی: روی جلد کتاب «عشق باران است» نوشته شده است شاعر: عبدالرضا رضایینیا. اسم دوم کتاب هم «عاشقانه با کلمات» (تاملاتی در زندگی، هنر و ادبیات) است اما از کل کارها یا آثاری که در این کتاب چاپ شده، به جرات میتوان گفت بیش از 95 درصدش شعر نیست. آن 5 درصد باقیمانده را هم نمیتوان شعر خوب و درجه یک دانست. در واقع باید از میان همه آثار این کتاب شعرهایش را سوا و درجهبندی کرد؛ شعرهایی مثل:
«دل آدمی/ کوچک بود و عشق بزرگ/ عشق/ بر درگاه دل ایستاد/ وردی خواند/ از آن پس/ آدمی/ از هستی بزرگتر شد/ و عشق به اندرون آمد...»
اگرچه این شعر به نوع نثر کتابهای مقدس نیز تا حدی پهلو میزند اما آن کتابهای مقدس هم خود گاه به شعر پهلو میزنند.
البته شعر بالا در ادامه دچار «حرف» میشود؛ یعنی به جای نشاندادن و تصورکردن و تخیلورزیدن (با توجه به کارکردی که داشته؛ یعنی با «کوچککردن دل و بزرگکردن عشق و نیز بر درگاه ایستاده نگهداشتن دل و ورد خواندنش و...» و در کل، یعنی شخصیت انسانی بخشیدن به دل و عشق و...) درگیر بیانکردن میشود؛ اینگونه که بگوید:
««دل» و «عشق»/ زیباترین کلمات هستیاند / این انسان است که در ترکیب کلمهها/ گاه دچار تقلب و تقلید میشود/ و گاه دچار ابتذال»
کشفهای شاعرانه عبدالرضا رضایینیا را نباید نادیده گرفت؛ اگرچه این کشفها گاه در شعری تقریبا کوتاه پایانی خوش ندارد؛ خوش نه به معنای مفهومی خوش، بلکه خوشبودن در خوب و شاعرانه تمامشدن؛ در واقع شعرشدن و مثل آثار ذیل نیمهکاره رها نشدن؛ نیمهکاره در کشف خود و نیمهکاره در شاعرانه و شعر بودن خود؛ شعری که از سطر هفتم، بیش از آنکه شعریتش گل کند، تعقلش گل میکند و در نتیجه میشود:
«شعر را/ گنجایشِ عشق نیست/ عشق در شعر میآید و نمیآید/ اما بیعشق/ شعر نمیآید، واژه از تغزل لال است / شهوتِ عشق/ عشق است/ شهوت نیست/ چنان که عشقِ شهوت/ شهوت است و عشق نیست»
اثری که از سطر هفتم زیادهگویی دارد.
بیشک در این کتاب - با همه ناشعرهایش (در عین مفید و خواندنی بودنش) و با همه تعقلی که در کل کتاب و تکتک آثار سایه انداخته -گاه شعری ناب هم پیدا میشود؛ شعری که کلمه به کلمهاش در تراشخانه یک ذهن الهامی و یک اندیشه باپشتوانه، پشتوانه عرفانی، آب دیده و آبدیده شده و از قالب خود اینگونه بیرون آمده است:
«به دقیقه مبارکِ نخست/ عشق به آدمی هدیه شده است/ یا آدمی به عشق؟/ عشق باران است/ عشق آسمان است/ بر خاک فرو میبارد/ و باز فرا میرود/ دیر یا زود...»
بیشک شاعر این دفتر و کتاب بر شاعرانهتربودن و شعریتداشتن شعر بالا اشراف داشته که نام کتاب را از میان سطری از این شعر برداشته است اما عجیب این است که این اشراف را درباره آثار دیگرش در این دفتر نداشته است! آثاری که حتی بسیاری از آنها در حد نثرند و بسیاری از این بسیار نیز حتی در حد نثرهای معمولیاند! مثل آثاری نظیر اثر ذیل که اگرچه اندیشهای در خود دارد اما از هیچ سمت به شعر نرسیده است. یعنی در مقابل شعر و در قیاس با آن، یک حرف معمولی است:
«اگر حرمت کلمه را نداشته باشی، کلمات نیز/ به تو/ حرمت نمیگذارند»
یا در حد یک حرف مستعمل و تکراری؛ مثل این اثر:
«یک دل احساس/ سرچشمه صد دهن حرف برای گفتن است»
و آثاری از این دست، در ۲ خط؛ حرفهایی مستعمل و تکراری و حتی کمتر از یک نثر خوب و معمولی:
«زود فراموش خواهد شد/ هنرمندی که زمان را فراموش کند»
«مهم این است که تازگی در نگاهت باشد/ دیگر هیچچیز کهنه نخواهد بود»
و نیز اشعاری در این دفتر چاپ شده است که به کاریکلماتور پهلو میزند و شبیه آنهاست. یعنی شاعر حتی در شاعرانهترین بخش (از 6 بخش کتاب) که نامش برگرفته از کتاب است و آن را «عشق باران است» نامیده است، گاه تن به جملاتی میدهد که درست و دقیق شبیه کاریکلماتور است:
«در روزگار قحطی عاطفه/ لبخند مصنوعی هم غنیمت است»
و نیز مثل این اثر:
«تفکر/ قلاب ماهیتگیری حقایق است»
و همچنین این:
«خیالهای خفته/ شاهکارهای بالقوهاند»
تعدادی از آثار این کتاب نیز شبیه جملات قصار یا قصارگونهاند؛ مثل:
«دل سفرهای بیدریغ است/ مبادا آن را/ پیش انسانهای بیچشم و رو بگشایی!»
و همچنین این اثر که سمت و سویی قصارگونه دارد:
«هر کلمه/ تیغی است در دست تو / اگر با آن سرِ ناحقی را نمیتوانی برید/ دلت را به نوازش آن بسپار/ تا شکر نعمتی کرده باشی!»
سخنان قصارگونهای که گاه مفاهیم دینیشان، نوع زبان و نگاهشان را به احادیث و روایات دینی؛ خاصه شیعی بسیار نزدیک کرده است.
گاه نیز جملاتی در این کتاب به خورد مخاطب داده میشود که از بس ضعیف و سست و معمولی است، سبب حیرت و تعجبشان خواهد شد؛ خاصه آن دسته از مخاطبانی که شاعر را میشناسند. حرفهایی که روح شاعرانه ندارند که هیچ، حتی میتوان آنها را در ردیف حرفهایی قرار داد که در گفتارهای عادی در محاوره بازگو میشوند؛ مثل:
«دو عاشق صادق/ با هم نمیجنگند/ هرگز!»
آنچه در بالا مثال آوردیم، کل یک اثر بود و نه برشی از یک اثر.
کارهایی نیز در این کتاب دیده میشود که شبیه برشی از یک اثر کامل است؛ مثل:
«بعضی شاعران کرکساناند/ وقتشناس، هشیار و زرنگ / از مرده دیگران میخورند/... / بعضی شاعران جغداند/ تلخآوازند و تاب نور ندارند/ صداشان...»
اثری که قابل ادامه دادن است؛ در صورتی که یک شعر و حتی یک اثر ادبی باید نوع ساختارش بهگونهای باشد که قابل ادامهدادن نباشد. یعنی یک شعر و حتی یک اثر ادبی و نثر باید چنان ساختارمند باشد که قابل ادامهدادن نباشد، زیرا وقتی اثری چنین باشد، نشاندهنده کاملنبودن آن اثر است و دچار کاستی و نقص بودن آن.
بسیاری از کارهای این کتاب نیز شبیه جملات قیصر امینپور و سیدحسن حسینیاند؛ شبیه جملاتی که این ۲ شاعر آنها را در ۲ کتاب، یکی با عنوان «طوفان در پرانتز» و دیگری... که نامش را به یاد ندارم، آوردهاند؛ ۲ کتاب نثر با درونمایه طنز؛ طنزی اجتماعی که شکلی دیگر از ۲ شاعر اجتماعی را و نه شعرهای اجتماعیشان را نشان میدهد و به رخ میکشد؛ سخنانی از این دست و اینگونه:
«اگر ناگزیر باشیم/ میان «فحش» و «ادبیات» رابطهای بیابیم، فحش/ صنعت بیادبی است»
جملات بالا نه تنها شعر نیستند، بلکه در مقایسه با سخنان قیصر امینپور و سیدحسن حسینی در کتابهای مورد نظر، چند هوا و چند درجه پایینترند. همچنین است نمونههای مشابه ذیل، در راستای بحث و منظوری که داریم:
«شاعران از خود راضی/ مورچههایی هستند/ که توهم فیلبودن سنگینشان میکند»
«استقلال در هنر/ عمارتی است که خشت اول آن را باید درست نهاد / ادبیات/ به «انشا» شبیهتر است/ انشایی با موضوع آزاد/ اما دیکتاتورها آنها را با «دیکته» اشتباه میگیرند»
و نیز نثری اینگونه در سطح و معمولی:
«ادبیات مدرسهای است/ که هیچکس از تحصیل آن فارغ نمیشود/ جز به مرگ»
شاید جملات ذیل؛ جملات برگرفته از کتاب «عشق باران است»، اندکی به جوهره متفکرانه اجتماعیِ بهروز نزدیک شده باشد، چرا که تشبیهکردن هنرمندان به «قفسههای متحرک» و بعضی به «قفسهای متحرک»، در عین حالی که درست است اما کامل نیست، چون این تشبیه به افراد غیرهنرمند هم قابل تعمیم است:
«بعضی هنرمندان/ قفسههای متحرکند/ و بعضی قفسهای متحرک»
تصور من هم این بود که شاعری چون عبدالرضا رضایینیا، نام شعر بر اینگونه آثار خود نخواهد گذاشت، چرا که او خود منتقدی کارکشته و شاعری باتجربه است و کار شعر را از ناشعر خوب تشخیص میدهد؛ حال آنکه عجیب است که خود در این دفتر به گونهای دیگر عمل کرده است.
کتاب «عشق باران است»، کتابی نیست که مفید و خواندنی نباشد اما شعر نیست یا اغلب شعر نیست. شاید اگر با عنوان غیرشعر منتشر میشد، اینک بازتاب بیشتر و موثرتری داشت، زیرا وقتی همین که نام شعر بر اثری یا کتابی گذاشته شود، بیش از هر چیز ابتدا علیهاش موضعگیری میشود؛ در واقع علیه شعر نبودنش، که البته حق هم دارند؛ چون قرار است آثار آن کتاب با معیارهای شعر بررسی شود.
حرف آخر اینکه کتاب «عشق باران است»، اثر عبدالرضا رضایینیا در 66 صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب 6 بخش دارد که بعضی بخشها به لحاظ نوع موضوع و مضمون، سمت شاعرانه و سوی ادبی بیشتری نسبت به بخشهای دیگر دارد؛ هرچند در کل، دوری آثار این کتاب از شعریت تا حد زیادی قابل احساس و بسیار ملموس است. نام این بخشها عبارتند از: عشق باران است، واژهها آویزه روحاند، بگذار صاعقه بیاید، در آغاز شعری سپید بود، نقد آینه آینههاست، خوشدلی به حال است، و نیز سخنی با عنوان «اشارت پایان». اشارت پایانی، حرفهای شاعر درباره آثار این دفتر و چگونگی آنهاست؛ خوب است بخشی از آن را بخوانیم و بدانیم تا حداقل یکطرفه به قاضی نرفته باشیم:
«کلمات این دفتر مولود سالهای پرتاب و تبی است که از یک سو گرفتار فلسفهخوانی و از سوی دیگر دچار شعر و ادبیات بودم.
در تلاقی این ۲ ماجرا، گهگاه تاملاتی رخ میداد که البته در نهایت به نفع ادبیات مصادره میشد؛
این کلمات گلچینی است از آن تاملات».
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه غزل «ضمیر متصل» سروده وحیده احمدی
در نقد فرآیند وصل کردن!
سیدمصطفی طباطبایی: «وحیده احمدی» در کتاب «ضمیر متصل» رنگ اعتراض را به غزل خود میپاشد. اعتراضی با لطافت زنانه به سلسله جلساتی که قرار است ضمیر متصل را معنا کند. احمدی دست 53 غزل خود را گرفته و نشانده در مراسم خواستگاری. گلایه میکند از رسم و رسوم غلطی که بوده و هست. گاه نیش طعنهاش به معرفهای خواستگاران هم میخورد. در شعر نهم این مجموعه که به زعم نویسنده از بهترین غزلهای کتاب است میخوانیم:
توبه کن از معرفی کردن از وساطت میان این و آن
کاشکی با سکوت امروزت، میرسیدی به داد آینده
اندیشه و کلام جاری در «ضمیر متصل» همانگونه که از عنوانش پیداست، سخن از وصل شدنهاست. بسان شعر مولانا شاعر در کتاب برای وصل کردن آمده اما واگویههای زنانهاش را نمیتواند پیش خود نگه دارد. در اکثر غزلیات در خطاب با مادر خود گلایه میکند، حرف میزند، حرف میشنود و در این میان گاهی نگاهی به همنوع خود دارد. در سیوهفتمین غزل، در شعری اعتراضی، آخرین بیت بر طبل آگاهی میکوبد:
امروز اگر کاری نکردی خانه ماندی
فردا همین آوارهها کشور بگیرند
در کتاب کمتر تقابل نگاه سنتی و مدرن را به خواستگاری و آشنایی شاهد هستیم. آنچه میخوانیم نقد نگاه سنتی است اما نه به بهای کنار گذاشتن آن. کما اینکه در غزل چهلم داستان زنی را به وزن و قافیه درآورده است که در پیشگاه رسولالله(ص) ملاکهای همسرش را بیواهمه بیان میکند و پیامبر برای او همسری در میان جمع برمیگزیند. تفاوت این گفتمان با گفتمان سنتی امروزی حرف اصلی شاعر است.
در آن عصری که ما زن را اسیر و بسته میدانیم
به اعجاز شما زن میشود این قدر دل آور!
ببین ما را، در این عصری که نامش عصر آزادی است
برای گفتن حرفش، پسر میترسد از مادر!
دغدغه احمدی نگاه به ظواهر و صد البته نگاه جنسیتزده است. همانی که بوردیو، جامعهشناس معاصر فرانسوی از آن به «خشونت نمادین» تعبیر میکند. خشونت نمادین از نگاه بوردیو آن دسته بیعدالتی و ظلمهایی است که بیآنکه مخاطب خود متوجه آن باشد آن را قبول میکند و میپذیرد. گاهی کسی که خشونت بر او اعمال میشود نیز با اعمالکننده همدستی میکند. برای مثال در غزل چهارم، احمدی روایت خواستگاری و در انتظار ماندن خانواده دختر برای پاسخ خانواده پسر را این گونه به بوته نقد میآورد:
لطفا بیایید از باغ بالا / آقا قرار است من گل بچینم!
یا شاعر در غزل چهارم با مقایسه طنزی که انتقادش را تلطیف کرده بین موجودات خلقت بعد از آنکه انتخاب نهایی را جامعه به مرد واگذار کرده سروده است:
گفتم ببینم راز بقا را
شاید که افزود قدری به دینم
هر یک چنین گفت: «من بهترینم»
آن وقت ماده گنجشک با ناز،
میگفت: «حالا باید ببینم»
شاعر «ضمیر متصل» از آنجا که خود مسیر اشعارش را پیموده است نگاهی ظریف به دغدغههای دخترانه دارد؛ در نقد سختگیری در انتخاب کردن، خیالپردازیها و نحوه پذیرایی که در این باره تعداد ابیات بیشتری را در گفتوگوهای شاعر با مادرش شاهد آن هستیم. در شعر هجدهم در خطاب به اسباب مورد استفاده میسراید:
قطره آب مانده بر سینی! قصد بدبختی مرا کردی؟
پای خود را چرا فراتر از حد و اندازهات وا کردی؟
ریشههای بلند فرش اتاق! وای اگر باز هم سرک بکشید
لک آیینه! دوستانی را روی دیوار دست و پا کردی؟
شاعر سعی داشته چون در جایگاه نقاد نگاه جنسیتزده خواستگاریها قرار دارد، دامن خود را از سرودن اشعاری که برچسب فمینیستی یا نگاه جنسیتی بخورد پاک نگاه دارد. همانطور که پیشتر بیان شد نقد شاعر، چترش بر تمام افراد حاضر در مراسم خواستگاری و حتی پیش از آن (معرفها) سایه گسترانده است. گاهی خودش را هم به بوته نقد میکشد: «خوب میآمد و من منتظر خوبترش». بیشتر هم به رسومات و رفتارهای غلط پرداخته تا اشخاص. با بیت «شیرینی و چای و بساط میوه را بردار / یک پارچ آب شیر با چند استکان کافی است» خود را در مقابل نگاه پرتجملات مادر (نماینده سنتی مادران) سادهزیست معرفی میکند و سعی دارد تفاوت نگاهش را در همان غزل اول در نوع مواجههاش با مفهوم «سازگاری» اینگونه بیان کند:
از این به بعد زمان هنرنمایی توست
خداپرست و شریف و نمازخوانش کن
مگر پیامبرم؟ ناجیام مگر مادر!؟
که چوب داده و میگویی امتحانش کن
یا در توجه به ظواهر و عدم اهمیت به اصول میگوید:
دیدن کیف و کفش و پیراهن، از نگاه شما زمانگیر است
پس چرا دیدن شریک راه انقدر سرسری است، حیرانم
بعضی نقدهای «وحیده احمدی» را ما نیز در گوشه و کنار شهرهای کوچک شاهد هستیم. گلایههای بجایی که نهتنها شأن و منزلت «زن» را پایین میرود، حتی در شأن خانواده پسر هم نیست. نقل خانوادههایی که در یک روز یا یک هفته چندین و چند خواستگاری را برنامهریزی کرده و به زعم خود زرنگی میکنند و انگار دختری که قرار است به همسری فرزندشان دربیاید بلانسبت کالایی است که شما در کوچه و بازار و مغازه دوری بزنید و در نهایت بخواهید برگردید. همین انزجار است که شاعر را در بیت پایانی غزل دوازدهم اینچنین برافروخته میکند:
خانه را دیگر به روی چشمهاشان وا نکن!
در به در بگذار اینها که به هر در میزنند!
این کتاب را میتوان مقدمهای برای کتاب دیگر این بانوی شاعر دانست. کتاب «تصمیم شعرم عاشقانه است» که در ابتدای آن علاوه بر پدر و مادر به همسرش نیز هدیه شده است. سرودههای آن کتاب مراد از پل گذشتهای است که غزل عاشقانه روا میدارد و به جان و چشم خواننده میریزد. صحبت از مهربانی بهمثابه بیتی از کتاب ضمیر متصل:
گفتم برای همسرم شرطی نمیخواهم
تنها برایم اینکه باشد مهربان کافی است
ارسال به دوستان
یادداشتی بر دفتر شعر «قزلآلای خالقرمز» اثر مجید سعدآبادی
ایجاد فضای ناب
آرش صادقزاده: دفتر شعر «قزلآلای خالقرمز» مجید سعدآبادی را ناشری چاپ کرده که در دهه اخیر مجموعهشعرهای بسیاری را از شاعران مختلف که سلیقههای مختلفی نیز دارند، منتشر کرده و خود را به عنوان ناشری تخصصی و حرفهای معرفی کرده است؛ ناشری نامآشنا بویژه برای شاعران و مخاطبان حرفهای شعر؛ ناشری که نام نیما را با یک حرف اضافه «ژ» به یدک کشیده و «نیماژ» نام میگیرد. الان چند سال است که چون سابق فعال نیست اما هنوز هم از ناشران حرفهای پرکار محسوب میشود.
عجیب است و دستمریزاد دارد یک ناشر خصوصی بیدفتر و دستک آنچنانی توانسته و میتواند بخش بزرگی از تولید دفترهای شعر را بر عهده بگیرد. من اگر میتوانستم، از طریق ارشاد و دولت به ناشرانی اینچنینی کمک میکردم که حقشان کمکشدن است.
اما دفتر شعر «قزلآلای خالقرمز» مجید سعدآبادی را ناشر در 79 صفحه منتشر کرده که طبق معمول، حاوی شعرهای سپید سعدآبادی است، زیرا سعدآبادی فقط شعر سپید میگوید و در این شیوه کوتاهسراست اما شعرهای دفتر «قزلآلای خالقرمز» مجید سعدآبادی برخلاف همیشه یا حداقل اغلب اوقات، در این دفتر اشعار غیرکوتاه سپید است. حال آنکه هویت شعری سعدآباد از طریق همین شعرهای سپید کوتاه رقم خورده و شناخته شده است. حالا اگر این خط دیگر که بر اشعار غیرکوتاه شاعر اضافه شده، تناسب کافی را ایجاد نکند و کموکاستیهایی داشته باشد، بیتاثیر در موقعیت شعری سعدآبادی نخواهد بود؛ اگر هم کارها خوب باشد، بالطبع تاثیر بیش از پیش خواهد بود.
شعرهای غیرکوتاه سعدآبادی نسبت به شعرهای خوب کوتاهش، بیشتر تازگی مضمون و کشفهایی در تعابیر و تصاویر دارد. حتی نگاهش به دنیا، نگاه تازهای است. شاید بگویید خب! با همه این شاخصهها و ویژگیهایی که برشمردید، لابد شعرش باید به علاوه مثبت بگیرد. میگوییم نه! همه این ویژگیها و شاخصهها در خدمت چیست؟ شعر هیچ «آنی» ندارد و شاعر هم معمولا، در کل و در اغلب شعرها حرفی برای گفتن ندارد، یا اگر دارد، اندک است. بی آنکه بخواهم تازگیها و دریچههایی را که میگشاید انکار کنم، میگویم سعدآبادی در این دفتر، در کل و اغلب در سطح تازگی در حال حرکت است؛ شعرش ظاهرا درجه یک است به لحاظ تازگی و نو بودن اما پشتوانه ندارد، به جای ثابت و قدرتمندی تکیه ندارد و به قول آن منتقد مشهور «پیششعر» است اما من میگویم ایجاد فضاکردن برای شعر است؛ یعنی فضای مدرن شعر مهیاست اما در این فضا، شعر نیست، یا حداقل شعری قوی و قدرتمند و دارای «آن» شاعرانه نیست:
«کره زمین جاسیگاری بزرگیست که/ جلوی تمام میهمانهایم میگذارم/ یکی خاکسترش را/ بر ارتفاعات البرز میتکاند/ یکی فیلترش را از لب میکند و/ ماهیهای آمازون را دودی میکند/ اصلا بدون سیگار نمیشود جهانگردی کرد/ شنیدهام در فیلیپین حلقههای دود سیگارم را/ دخترانی دور کمر میاندازند و/ میچرخانند/ در آمریکا با آتش سیگارم/ از تروریستها حرف میکشند/ و در زلزله اخیر ـ سی چون آن ـ / کلکسیون سیگارهایم به هم ریخت/ میدانم/ امشب پدرم به خاطر این همه جرم/ مرا از کره زمین/ بیرون میکند»
تقریبا همه شعرهای این دفتر در ایجاد ساختن فضای خالی برای گنجاندن شعر ناب و نو زمینه و آمادگی دارند اما هیچ کدامشان خود جنس، خود جنس شعر نیستند (مگر اینکه در تورق زدنمان به نمونههایی جز این برسیم!)؛ اگرچه تعدادی از این شعرها از فرط تازگی و نابی، پایش را اتفاقی یا بر حسب تاویل من مخاطب حرفهای از دایره خود بیرون بگذارد و مرا به افقهای تجریدی زیبای معنویزای خود ببرد؛ آنجاست که میدانم اینجا دستگیرهای باید باشد اما هر چه کورمال کورمال پیش میروم، جز خلأ شکار نمیکنم.
خوبی شعرهای سعدآبادی میدانید چیست؟ هرچه باشد، باز تو را برای نوشتن یا فکرکردن یا وارد دنیای دیگر کردن، به سمت خود میکشاند و این یعنی ما با یک شاعر خیلی خوبی روبهرو هستیم؛ شاعری پر از تازگیها و سرشار از نوگراییها؛ شاعری که گاهی از خودش گول میخورد و هر فضای نو و نابی را که برایش لذتبخش است (و البته و لاجرم برای مخاطب هم)، شعر میپندارد! پس تکرار میکنم: اگرچه تعدادی از این شعرها از فرط تازگی و نابی، پایش را اتفاقی یا بر حسب تاویل من مخاطب حرفهای از دایره خود بیرون بگذارد و مرا به افقهای تجریدی زیبای معنویزای خود ببرد؛ آنجاست که میدانم اینجا دستگیرهای باید باشد اما هر چه کورمال کورمال پیش میروم، جز خلأ شکار نمیکنم:
«پیراهنی کهنه هستم!/ چقدر برچسبهای/ دوستتدارم/ به من زدهاند/ چقدر وصلههای عاشقی/ آنقدر به دست و پای/ یک چوبلباسی میافتم/ تا مرا ببرد/ به تنهایی کمد/ آنجا که خورشید/ با دستگیره در/ طلوع میکند و/ با دستگیره در/ غروب»
یکی از شاخصههای شعری سعدآبادی ایجاز است؛ بخش عظیمی از زیباییهای شعر او روی کاکل ایجاز میچرخد اما از آنجا که او در سرودن اشعار ناب که جاری در ایجازند، مهارت دارد؛ مهارتی که در مواردی، به جای نابشدن، به خلأ میرسد یا به آن میپیوندد؛ مثل اغلب شعرهای این دفتر، وقتی به معنا میرسد، به کاربردی بودن آن فکر میکند و چون کاربردیکردن شعر اغلب کار ناظمان است و کمتر کار شاعران، این نابلدی (چون که سعدآبادی شاعر است) او را از مسیر ناببودن (یا در صورت منفیاش، به خلأ رسیدن) دور کرده، حتی به زیادهگویی و حشو میرساند:
«کدخدای روستایی در گذشتههایم/ تهدید کرد/ اگر این بار به گذشته برگردی/ اعدامت میکنم/ اما من/ تیلههای آبیام را/ در چشمهای دختری جا گذاشتم/ که اگر از چشمهای در گذشته آب میخورد/ من در آینده سیر میشدم / هرگز کدخدا را دوست ندارم/ که اثر انگشت تمام دختران روستا را/ در طرح معصومیت یک قالی/ زیر پا گذاشت / هرگز او را دوست ندارم/ وقتی بهار روستایمان را فروخت / وقتی با دستانش/ دهان چشمههای این حوالی را/ به قصد مرگ گرفت و/ تهدید کرد...»
حال اگر من بودم، کار دیگری میکردم... وقتی میگویم «من»، یعنی یک من اجتماعی یا یک من منتقد ادبی یا یک من شاعر یا یک من مخاطب حرفهای شعر حرف میزند. میگوید: شاعر خوب روزگار ما یک دوست که برایش یک مشاور خوب ادبی هم باشد، ندارد، که اگر داشت، به او میگفت: بدون هیچشک و تردیدی، برو سراغ شعر 7 دفتر حاضر؛ همین شعری که در بالا به تمامی آمده و آن را از «هرگز کدخدا را دوست ندارم...» حذف کن تا آخر شعر. در این صورت، شعری زیبا داری که یک «آن» بزرگ شعری را نه اما یک «آن» معنایی و معنوی شاعرانه را در خود پنهان دارد؛ همان معنایی که شاعر میخواست به زور و زحمت و سختی و به صورت مطول و با حشو و زاید اعاده کند. یعنی حال که این معنا از راه شاعرانه خود حاصل شده، پس تبدیل به شعر شده است. حتی معنا (که بیشتر از طریق نظم و منظومهها حاصل میشود) از طریق شعر حاصل شده، زیرا در شعر حل و استحاله شده است.
در واقع با حذف آن بخش حذفشده، تقریبا به شعری که در این دفتر باید باشد و نیست- یا کمتر هست - میرسیم.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|