|
نگاهی به مجموعه شعر «...و چای دغدغه عاشقانه خوبیست» اثر حسن صادقیپناه
خوب و بدشان به هم درآمیخته است
وارش گیلانی: مجموعه شعر «و چای دغدغه عاشقانه خوبیست» از حسن صادقیپناه را انتشارات نیماژ در 83 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر 35 غزل دارد. غزلهایی با نام سارا، کولاک، غریبه، زمستان، عریضهای برای مرگ، از صفحههای قدیمی، قهوهخانه، عاشقانهای با مرگ، هوای کرج، شب خلیج، بم و...
از نام غزلها پیداست که با غزلهایی متنوعی روبهروییم؛ از غزلهای عاشقانه تا غزلهای اندیشهورز، مرگاندیش و غزلهای اجتماعی، شاید هم غزلهایی که کموبیش نگاهی فلسفی دارند.
البته مهم خود شعر و غزل است؛ یعنی اینکه ابتدا شعر باید شعر باشد، حالا چه عارفانه و عاشقانه و چه فلسفی و اجتماعی، یعنی مهم شعریتِ شعر و رعایت موازین شعر است که برخلاف هر موازینی دست و پای شاعر را نمیبندد، بلکه رعایت آن موازین، دست شاعر را برای بهتر سرودن باز میگذارد و پای شاعر را برای رفتن به جهانی ناشناخته و قابل کشف رهوار میکند و چشم شاعر را به افقهای دور و دور از دسترس میکشاند.
غزل نخست با نام «سارا» که عاشقانه است؛ نشان از تسلط شاعر در غزل گفتن دارد اما نشانههایی از آگاهانه گفتن در این تسلط نیز دیده میشود. در واقع، منهای بیت اول که جوششی و ناخودآگاه سروده شده؛ مابقی ابیات کموبیش از پیش اندیشه شدهاند، چون نه شور بیت نخست را دارند و نه حرفی برای گفتن و نه تصویر خاصی برای نشان دادن، احساس هم در اغلب ابیات میلنگد، آنگونه که مخاطب احساس میکند که انگار نه انگار دارد غزل عاشقانه میخواند، زیرا غزل، گاه با احساسهای اندک پیش میرود. بیتهای چهارم و پنجم و ششم هم کمرمقاند:
«به ابرها زدهام تا ببارمت سارا
به رودهای جهان میسپارمت سارا
و چشمههای سبلان را سبک نکردند آن...
دوباره آمدهام تا ببارمت سارا
پر از شکوفه و باران شود خیالم اگر ـ
میان گریه به خاطر بیارمت سارا
منم! عروس ارس!
من ـ شبان دلداده ـ
هنوز هم به خدا دوست دارمت سارا
قسم به عشق تو یک شب به آب خواهم زد
مرا مباد که تنها گذارمت سارا
غزاله سبلان! ای عروس دریاها!
به رودهای جهان میسپارمت سارا»
در غزل دوم نیز همین کمرمقی وجود دارد؛ مثلا در بیتی که «برای تکان دادن بغض شهر، یار طلب میکند»! مگر بغض شهر تکان دادنی است؟! تعبیر بسیار بیتناسب و نامربوط است. وقتی هم اصلیترین و تنهاترین تعبیر در یک بیت دچار چنین مشکلی میشود، باید فاتحه آن بیت را خواند، و اگر هم غزلی دچار چنین تعابیر و ابیاتی شود، باید فاتحه آن غزل را هم خواند. بعد میگوید: «عابران این شهر به چشمان باران ناسزا میگویند. گاه یک معنا و مفهوم عادی هم نمیتوان از این مثلا تولید هنری بیرون کشید:
«... و پژمرده در روزگار من و تو
شکوفه، شکوفه، بهار من و تو
بیا ای برادر! گره خورده با هم
شب و جاده و کولهبار من و تو
برای تکان دادن بغض این شهر
نشد یک نفر نیز یار من و تو
ببین! ناسزا میدهند عابرانش
به چشمان باران ـ تبار من و تو
و مردی که جان داد در باد میگفت
که دیگر تمام است کار من و تو
نه مردی، نه اسبی، نه تاری، تفنگی
چه مانده از ایلوتبار من و تو
غزلهایی از خون، غزلهایی از اشک
همین است داروندار من و تو
به هر زخم ما پایکوبیست در شهر
لگدمال شد اعتبار من و تو
بهپا میشود آخرین پایکوبی
همین روزها بر مزار متن و تو
پر از زوزه گرگ و کولاک برف است
زمستان، زمستان، بهار من و تو».
با توجه به 2 غزل قبلی، غزل «غریبه» با زیباییهایی همراه است؛ با تعابیری که متناسب با فضای غزل شکل گرفته است. غریبه کنایه از کسی است که در شهر غریبه است؛ زیرا با این شهر سنخیت و نقطه مشترکی ندارد. شاید هم شاعر میخواهد غریبه بودن انسان را در جهان امروزی نشان دهد! با این همه، یک شکل کلی در غزل وجود دارد و آن اینکه انگار شاعر از یک غریبه در دهههای 30 و 40 و قبلتر از آن حرف میزند؛ در صورتی که این تصور از غریبه در شهرهای امروزی، خاصه شهرهای بزرگ، دیگر معنایی ندارد؛ وقتی که هر غریبهای امروزه میتواند خود را در این شهرها گم کند و حتی به نوعی خود را در آن جا بیندازد.
در واقع خیلی نمیتوان چنین غریبهای را در جامعه امروزی تصور کرد. شاعر باید به بار غربت غریبه در این غزل به نوعی دیگر و بهتر میافزود، تا تصور غریبه بودن و غریبهشده در جهان امروز برای مخاطب ملموستر جلوه کند.
با همه این حرفها، نوستالژی و بار غربت خاص و سنگینی در این غزل جاری است که آن را نه در همه جزئیات، بلکه در کل خاص میکند:
«دشنام داد پنجرههاشان غریبه را
دادند دست باد و زمستان غریبه را
از قهوهخانه آخر شب باز میکشند
شب ـ پرسهها به سمت خیابان غریبه را
از پشت حجم دودگرفته، نگاهها
تعقیب میکنند کماکان غریبه را
تحقیر میکنند درختان حاشیه
فوارههای مضحک میدان غریبه را
همپای گریههاش، خیابان برفپوش
میبرد لحظه لحظه به پایان غریبه را
بستند چشم پنجرهها را تمام شهر
پیچیدهاند لای زمستان غریبه را»
در غزل «گهوارهای در باد» نیز ابیات پرتصویر و پرتخیل و نکتهگو، گاه از پس کارشان برمیآیند و گاه نه، و در این حال است که غزل بین هوا و زمین معلق میماند، یعنی غزلی بین خوب و بد.
بیت اول غزل زیر، مقدمه مناسبی است و به نوعی دربرگیرنده کلیت غزل. بیت دوم کمی گنگ است؛ زیرا معلوم نیست که منظور شاعر از «تو پشت باد زاده شدی» چیست، مگر اینکه خودمان یک چیزی به نافش ببندیم و معنایش کنیم. بیت سوم تصویر زیبایی دارد اما کلامش سست است؛ چون که شاعر در بند وزن یا از روی ناتوانی میگوید: «که ناگهان حرکت میکنند بر سرمان»؛ یعنی فرشتههای مرگ حرکت میکنند بر سرمان؟! مفهوم نیست. شاید شاعر باید خیلی راحت میگفت: «فرشتههای مرگ بالای سرمان در حرکتند یا حرکت میکنند»؛ چون که «حرکت میکنند بر سرمان» معنا ندارد؛ زیرا «بر سر فرود میآیند»، بر آن حرکت نمیکنند. یعنی جمله مشکل دستوری هم دارد؛ از این رو نامفهوم و گنگ است. از این رو، چندان معلوم نیست که اینگونه مشکلات را که در سراسر مجموعه شعر «و چای دغدغه عاشقانه خوبیست» وجود دارد، باید به حساب ناتوانی شاعر بگذاریم یا به حساب بیتوجه و بیدقتی؟! اگر چه هر دو شکلش، در صورت شکل و اصل مساله فرقی ایجاد نمیکند.
ابیات دیگر کموبیش زیبا، درست و جا افتادهاند:
«بخواب کودک من! پشت پلک خویش بمان!
بمان به خواب خوشت، چشم وا نکن به جهان!
تو در غبار، تو در پشت باد زاده شدی
و گاهواره تو جادههای بیپایان
ستارهاند؟
نه!
آنها فرشته مرگند
که ناگهان حرکت میکنند بر سرمان
به دوش میکشد آرام با تنی زخمی
نشان فاجعه را ماهِ سرخ سرگردان
فقط قیافه غمگین گرفتهاند، نخور ـ
فریب چهره این ابرهای بیباران
دوباره نان و گلوله برایت آوردند
بخواب کودک من! اعتنا نکن به جهان!»
غزل «عریضهای برای مرگ» هم همان وضعیت غزل قبلی را دارد؛ با این فرق که اندکی از آن بهتر است؛ غزلی که از بیت اول تا چهارم با روایتی پنهان و استحکام خوب پیش آمده و مخاطب را با خود همراه میکند؛ ناگهان در 2 بیت آخر، غزل وا میرود؛ یکی با بیت معمولی و دوم با رمانتیکی سطحی:
«اگر چه بال گشوده فراز افلاکم
هنوز عاشقم و دل سپرده خاکم
که مرگ هم نتوانست داغ عشقت را
ز خاطرم ببرد، آنچنان که تریاکم
ببین مچاله این آسمان شدم بیتو
کجایی عشق زمینیم؟ خوشه تاکم!
کجایی و به که دل دادهای و یار کهای
شراب نوش لبت کیست؟ عشق ناپاکم!
بگو چه بر سرم آوردهای که گریه کنند
تمام شهر از این سرگذشت غمناکم
به دست کیست در این پنجشنبه غمگین
گلایولی که نیاوردهای سرِ خاکم؟!»
صادقیپناه گویا در غزلهای اجتماعی موفقتر است؛ زیرا رویای جوانی مادر را در غزل «بهار تار» به زیبایی تصویر کرده است؛ تصویری که خود تصویری گویا از زنان و مادرانی است که رویاهایشان بر باد رفته است؛ آن هم نه چون قهرمان رمان «بر باد رفته»، خیلی شیک، وزین، رمانتیک همچنین اندوهگین، بلکه بسیار واقعی و سخت و دردآلود و حتی محقرانه؛ آنگونه که نه چیزی از زنانگی و مادرانگی خود فهمیدند و نه از این همه چیزی برایشان باقی ماند تا بتوانند رسالت و احساس مادری و زنانه خود را نشان دهند، یا لااقل بهتر و درستتر نشان دهند.
حسن صادقیپناه در غزل زیر بخوبی و زیبایی این قصه پرغصه و نوستالژیک را به طور ملموس و عینی، داغِ دل کرده و نشان داده است:
«میان چادر خیس از برف، بهار در صف نانوایی
زنی که یخزده بر لبهاش، ترانههای شکوفایی
به هیچ چیز حواسش نیست، به دوردست میاندیشد
به ابتدای بلوغ و عشق، که در نهایت زیبایی
به خواب قصه بیبی رفت، به رقص تند خودش آشفت ـ
سکوت و خواب صدفها را، پریِ کوچک دریایی
میان رقص و جنون ناگاه، شبی ز گوشه اقیانوس
کسی گرفتش و با خود برد، به قصرهای مقوایی
نشد مطابق میل خود، غزل کند شب برفی را
در اشتهای بخاری سوخت، بهار شاعر رویایی
و پیت نفت کشید او را، تمام عمر به دنبالش
جوید پنجه پایش را، دهان پاره دمپایی
به دوردست میاندیشد، به هیچ چیز حواسش نیست...
ـ گذشت نوبت تو مادر! کمی بجنب! کجاهایی!
گرفت بقچه نانش را، به سمت خانه قدم برداشت
دوباره پر شده بود از برف، دهان پاره دمپایی
رسیده بود به قصری تار، پریِ رنج، پریِ کار
تمام قصه او این بود: «هزار و یک شب» یلدایی
ـ بهار خسته چه میدوزی؟ بهار تار چه میبافی؟
ببین گذشت شب از نیمه! برای خواب نمیآیی؟»
در واقع این غزل از بس خوب است، دلم نمیآید اشکالهای کوچکش را بازگو کنم.
اما غزل «روزنامههای ننوشته» هم یک غزل روایی است؛ یک غزل روایی پرتصویر و شبهسینمایی که از «دسته گنجشکها شروع میشود و تکه ابری گوشه ایوان، تا میرسد به نگاه منتظر خیره به خیابان، بعد تلفیق زیبای پریدن روزنامهها از دکهای قدیمی و گنجشکها تا...»
غزل مد نظر در بیتهای میانی، کمی به گنگی و نامعلومی دچار میشود؛ از آن روی که خودِ این ابیات نیز چندان قوی و بیانگر و روشن نیستند؛ ابیات پنجم تا آخر:
«میان گنجشکهای خیس و هراسان
نشسته تکه ابری کبود گوشه ایوان
که سالهاست نشستهست روی صندلی خود
نگاهِ منتظرش خیره مانده روی خیابان
نگاه منتظرش بین عابران میچرخد
و میرود جلوی دکه قدیمی میدان
نگاهِ منتظر و روزنامههای مکدر
به شکل دسته گنجشک میپرند به ایوان
و باز هم خبری نیست، پیرتر شدی این بار
بیا و دست بکش مادر از ادمه باران
کلاه و شال ببافی که چه؟! خیال نباف آه...
کدام گونه سرمازده؟! کدام زمستان؟!
و او نمیداند، روزنامهها ننوشتند
تمام شد نفس جمله پشت نقطه پایان
و او نمیداند عکس کوچکش میگرید
میان جیبِ لباسی کبود گوشه زندان
ادامه میدهد او قصه را برای دل خود...
به دست باد رها روزنامههای هراسان
ادامه میدهد و قطره قطره شیون سرخی
هنوز میچکد از دکه مچاله میدان»
دیگر اینکه در یک غزل 10 بیتی نادرست است که شاعر در 6 بیتش از هر کدام از قافیههای هراسان، میدان و ایوان دوبار استفاده کند؛ آن هم گاه تنها با فاصله دوبیت از هم. در واقع، شاعر اگر عمدی هم در این کار داشته، نام آن را ابتکار نمیتوان گذاشت که راه را غلط و اشتباه رفته است، زیرا دستگاه زیباییشناسی شعر کلاسیک میدانسته و با قرنها تجربه به این نتیجه رسیده که کی، کجا و چطور باید قافیه را رعایت کند.
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه شعر «بدبیاری» سروده محمدحسین ملکیان
توأمانی از لفظ و نغز
الف.م. نیساری: مجموعه شعر «بدبیاری» از محمدحسین ملکیان» را انتشارات «نزدیکتر» به سال 1403 در 54 صفحه در تیراژ 300 نسخه به قیمت 100 هزار تومان چاپ و منتشر کرده است.
محمدحسین ملکیان متولد ۱۳۶۴ است و 39 سال دارد.
از 28 شعر این دفتر اگر چند چهارپاره و شبهچهارپاره (سهپارههای به پیوسته) را جدا کنیم، حدود 20 غزل میماند؛ غزلهای 5 تا 14 بیتی که میان آنها یکی دو غزل با مصراعهای بلند هم دیده میشود.
موضوع غزلها صرفا عاشقانه نیست؛ مثل غزل زیر که اندیشهورز و فلسفیمآب است و سبکش به لحاظ ساختاری که ابیات دارند، بیشتر به سبک هنری خاص، نزدیک به سبک و مکتب صائب تبریزی است، آنگونه که اغلب مصراعهای اول هر بیت نقش مقدمه و پیشدرآمدی را بازی میکنند برای حرف نغزی که در مصراعهای دوم اتفاق خواهد افتاد. در واقع مصراعهای اول نقش سکویی را دارند برای پرش شاعر یا شعر در مصراع دوم. اگر چه نوع غزل مجموعه شعر «بدبیاری» چندان هندی نیست و در کل شباهتی همهجانبه به سبک صائب ندارد، زیرا به نوعی زبان محمدحسین ملکیان به زبان امروز و روزگار ما نزدیکیهایی دارد؛ آنجا که میگوید: «گول این زنجیرهای دور تختش را نخور»، یا تا حدی نوع بیان و لحن این مصراع که «از همان روزی که فکر با تو بودن کرده است»، یا گفتاری بودن «سرنخی را بارها دیوانه سوزن کرده است». یعنی اینگونه لحنها و نوع بیان و زبان شاعرانه، متعلق به روزگار ماست. از این رو، این موضوع خود یک امتیاز قابل توجه برای شعر محمدحسین ملکیان است؛ شاعری که به نوعی سعی دارد معاصر خود باشد:
«عاقلان را با هم این دیوانه دشمن کرده است
از همان روزی که فکر با تو بودن کرده است
گول این زنجیرهای دور تختش را نخور
مرزهای سرزمینش را معین کرده است
شک نکن وقتی کنار پنجره میایستد
با خودش یک عمر تمرین پریدن کرده است
سرنخ دنیایشان را عاقلان گم کردهاند
سرنخی که بارها دیوانه سوزن کرده است
مشکل دیوانه تنها یک بغل آرامش است
از همین رو پیرهن برعکس بر تن کرده است
خانهای که سوخت هرگز کار یک دیوانه نیست
یک نفر اینجا به یادت شمع روشن کرده است»
غزلهایی که در آنها احساس و عاطفه خود را در لابهلای تخیل شاعر میپیچد، معمولا غزلهای خوبی از آب درمیآید؛ خاصه غزلهایی که چندان پرتصویر و پرتعبیر نباشند، تا بار و وزن این تصاویر و تعابیر بر عاطفه سنگینی کند. باید در اینگونه غزلها که عاطفی است، در تخیل اندازه نگه داشته شود؛ کاری که محمدحسین ملکیان در غزل زیر به آن رسیده است؛ غزلی که کلمات و بیان «نان» و «چادر ارزان» و «اقساط ماهیانه» و «پول تانخورده قرآن مادر» غزل را ملموستر و طبعا زیباتر میکند:
«چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی به غیر تاول دستان مادرم
تنها اتاق خلوت رویای کودکی...
شاهانه بود چادر ارزان مادرم
قایم که میشدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته به دندان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم
سر میگذاشتیم به دامان مادرم
اقساط ماهیانه بابای کارگر
کم بود در مقابل ایمان مادرم
غیر از دعا به حال من و خواهران من
چیزی نبود در تب و هذیان مادرم
یادش بخیر... شانه به موهام میکشید
قربان گیسوان پریشان مادرم
یک سفره پر از برکت پهن کردهام
با پول تانخورده قرآن مادرم
از روزگار درس فراوان گرفتهام
اما هنوز طفل دبستان مادرم
هرگز قسم به جان عزیزش نخوردهام
دلتنگ مادرم شدهام... جان مادرم
کو شانهای که سر بگذارم به روی آن
حالا که آمدهست سر شانه مادرم»
یکی دیگر از ویژگیهای برجسته مجموعه شعر «بدبیاری»، دایره واژگان تازهای است که در اغلب اشعار کمتر به کار میرود؛ یعنی این مجموعه صرفا پر نشده از کلمات زیبایی که در شعر دیروز و امروز به صورت عادی و شاید هم برای زیباتر، عاطفیتر، لطیفتر و در کل شاعرانه نشان دادن شعر میآید (یعنی شاعران در شعر خود میآورند)؛ کلماتی مثل پرواز، پرنده، آسمان، ماه، خورشید، بهار، شکوفه، درخت، دریا، پاییز، تنهایی، عشق، دل و نظایر آن اما در غزل زیر، با کلمات و تصاویری چون زیرخاکی، انبار، آبانبار، آتشکده، لاک خویش، مغول، منطقالطیر و نظایر آن شعر رقم میخورد. اگر چه غزل زیر اغلب ابیاتش عادی و معمولی است و تنها در لباس کلماتی خاص، خود را خاص نشان میدهد؛ مثل بیتهای چهارم و پنجم و و دهم در مقابل ابیات درخشانی چون بیت ششم در غزل زیر:
«گنج زیرخاکیام، هر چند در انبارها
خاک غربت خوردهام این سالها خروارها
قرنهای قرن سر بردم درون لاک خویش
سالهای سال رقصیدم به روی دارها
مستی پیوستهام در شیشه خیامها
کاسه درویشیام در حجره عطارها
همنشینم با کبوترهای «برج آسیاب»
گاهگاهی میپرم با دستهای از سارها
چشمهایم «آبانبار» و دلم «آتشکده»ست
از مغول سخت است پنهان کردنم، دیوارها!
خشت خشت از استخوان کاخی بنا کردم بلند
خون دل خوردند پای چیدنم معمارها
آی پای چکمهپوش!ا نیزه بر دوش! هوش!
این منم! یک سر که بیرون مانده از آوارها
کیستم؟ در پاسخت باید بگویم خواندهاند
«منطقالطیر» مرا اهل طریقت بارها
چیستم؟ در پاسخت باید بگویم دیدهاند
ذلتم را روز و شب در خوابشان سردارها
آبیِ فیروزهام، در رنگ من تغییر نیست
حال اگر بر تاج شاهم یا سر سربازها
راه پرپیچ قدمگاهم، مرا آسان نگیر!
مستم اما همردیفم با همه هشیارها»
این سادهاندیشی و سطحیگویی در بعضی ابیات از غزلهای مجموعه «بدبیاری» گاه نیز دامان یک غزل را به طور کلی میگیرد؛ غزلی مثل غزل زیر که چیزی به جز لفاظی نیست؛ زیرا محمدحسین ملکیان چیزی به جز «از آب آوردن چشمش» نمیگوید و بدبیاری و سپس چشمانتظاری و بعد خوشخیالی جوانی و امیدواری کاذب و سپس چند تار موی مشکی که یادآور جوانی است و همین طور تا آخر که شاعر در لفاظی یک دور کامل میزند و دوباره میرسد به «بدبیاری»، همین و همین؛ اگرچه در این روایت گشت و واگشت زیباییهایی نیز نهفته است:
«آب آوردهست چشمم، بدبیاری را ببین!
سرنوشت سالها چشمانتظاری را ببین
فکر میکردم جوانم، آینه تکذیب کرد
خوشخیالی را ببین، امیدواری را ببین
چند تار موی مشکی داشتم دید و شناخت
گفت از عهد جوانی یادگاری را ببین
عینکم را دید، گفتم عشق کورم کرده است
از عصا پرسید، گفتم بردباری را ببین
گفت برگشتی که چه؟ گفتم قراری داشتم
گفت با این حال؟ گفتم بیقراری را ببین
گفت میدانم قرارت چیست! چشمت را ببند
باز کن... حالا همان که دوستداری را ببین
یک زن زیبا در آیینه کنارم ایستاد
آب آوردهست چشمم، بدبیاری را ببین!»
در غزلهایی هم که لفاظی دیده نمیشود و شاعر گاه در بعضی از ابیات حرفهای شاعرانهای برای گفتن دارد (مثل بیت دوم و هفتم و هشتم) اما در کل و در لابهلای ابیات، نوعی لفاظی و عادیگویی همچنان خود را نشان میدهد:
«دیروز خلاف خواسته ما گذشته است
دیروز پیش روست و فردا گذشته است
تقویم من پر است از «امروز دیدنت»
امروز یا نیامده و یا گذشته است
در جستوجوی بخت به هر جا رسیدهام
او چند لحظه قبل، از آنجا گذشته است
در بین راه، عشق همان عابریست که
با غم به من رسیده و تنها گذشته است
ای گل! همین که موقع بوییدنت رسید
دیدم که عمر من به تماشا گذشته است
این غیرت است یوسف من، هی نگو هوس
از گیسوی سفید زلیخا گذشته است
با آن عصای معجزه بشکاف نیل را
نشکافی آب از سر موسی گذشته است
مثل قدیم باز هم از عاشقی بگو
هرچند، فکر میکنم از ما گذشته است»
غزلهای حماسی نیز در مجموعه شعر «بدبیاری» جا و جایگاهی دارد؛ مثل غزل زیر که وزنش مناسب حماسه است؛ وزنی آسان که میتواند روانی بیان و زبان را برای شاعر بیزحمت به ارمغان بیاورد؛ غزلی حماسی که گاه با ابیاتی، ضعف و سستیاش را نیز آشکار میکند؛ مثلا با آوردن لفظ و لحنهایی شبیه «ما هر دوتامان» که از جمله لفظها و لحنهای سستی است که قدرت و توان بیت آخر را گرفته است و زیبایی شعر را نیز تحتالشعاع تیره خود قرار داده است:
«آموزش مشکوک یک میدان مینم
محکم قدم بردار شوقت را ببینم
در گوش من دائم صدای انفجار است
من سایه بیچکمه و بیآستینم
یاغی اردوگاههای الرشیدم
شعر بلندی روی دیوار اوینم
آن قد و بالای بلند آری همانم
این قد و بالای کمان آری همینم
من نخستین شاهم که با یک شاه دیگر
تقسیم شد بیهیچ جنگی سرزمینم
من پای حرفم ایستادم، پی کنارت
بر صندلی چرخدارم مینشینم
آه ای انار مانده از شبهای یلدا
ای سیب سرخ سفرههای هفتسینم
نارنجکی در سینه دارم، دیر یا زود
از هر دوتامان قهرمان میآفرینم».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|