|
نگاهی به مجموعه شعر آیینی «عطر و ابریشم» سروده لیلا رسولی
غزل حماسی
وارش گیلانی: مجموعه غزل «عطر و ابریشم»، اثر لیلا رسولی را انتشارات سوره مهر در 54 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 23 غزل دارد که بین ۶ تا 10 بیتی هستند. مضمون غزلهای این دفتر - همانگونه که از روی جلدش پیداست - در کل و یکسره آیینی و مذهبی است:
«روشنترین ستاره هفت آسمان من!
چرخیده در مدار شما کهکشان من
من پیش از آنکه زاده شوم، عاشقت شدم
تو پیش از آنکه زاده...، شدی روح و جان من
من انتظار آمدنت را سرودهام
دیگر ببخش، نیست جز این در توان من
از بس که بار فاصله بر دوش بردهام
فرسوده در غبار زمان، استخوان من
ای واژههای سوختهجان هم فدایتان
شأن شما شریفتر است از بیان من
شاید بیایی و غزلم را بخوانی و...
عیبی ندارد اینکه نباشد نشان من
شاید که باشم و تو بگویی غزل بخوان
آقا، خدا کند که نگیرد زبان من!»
شعری ساده و آماده و جاافتاده با یک زبان نرم که به درستی و زیبایی و آرامی از حضرت مهدی(عج) سخن میگوید؛ سخنی که چندان مغزدار نیست اما صرفا توصیفی هم نیست، یعنی در توصیفهایش معناهای خاص نهفته است؛ خاص حضرت، یعنی شعری است، نه مثل بسیاری از شعرهای آیینی که هرجا و برای هر کساش بتوان خواند، زیرا توصیفش شاخصهای خودش را دارد؛ شاخصههایی که مربوط به مضمون، محتوا و منظور شاعر است، یعنی وقتی از «روشنترین ستاره هفت آسمان» میگوید، در واقع از روشنی یقین خود در دورهای آسمانی سخن میگوید؛ عینیت و منطق شعری بر شعرش حاکم است و از سر معرفت توصیف میکند. بعد عظمت حضرت را با کهکشان خود وسعتی عظیم میدهد، یعنی در اغراقش نیز حقیقتی نهفته است، از این رو، وقتی حقیقتی میآید، اغراق منتفی میشود.
در بیت دوم هم معنای عشق مقدس به درستی شکل گرفته است؛ در معنای عرفانی «پیش از آمدنم عاشقت شدم و تو روان من بودی».
بیت سوم معمولی و حتی به زعم من اضافی است؛ خاصه در برابری با ۲ بیت اول و بیت چهارم که «انتظار و فاصله را بر دوش میگیرد و زمان را طی میکند و در این سفر زمانی استخوان میفرساید». تصویرسازیها اگر چه مدرن نیستند اما تازه و امروزیاند؛ شاعری که در بیت ششم غزلش را برای محبوبش نشانی میکند تا عرض ارادت خود را در زمانی که او نیست و محبوب میآید، ببیند. او در این بیت تخیل خود را با عاطفه درمیآمیزد که این درآمیختن تخیل و عاطفه، به هر بیت و غزلی اوج و عمق و گسترایی مضاعف میبخشد، ضمن اینکه باید بگویم بیت پنجم نیز توانایی برابری با بیتهای درخشان غزل اول مجموعه غزل لیلا رسولی را ندارد. ای کاش همین بیت ششم، بیت پایانی غزل اول مجموعه «عطر و ابریشم» میشد، چرا که در بیت هفتم (آخر) فراز معنایی هم وجود ندارد، چه رسد به تخیل یا توامان تخیل و عاطفه.
غزل 2 لیلا رسولی که آن را برای حبیب خدا حضرت رسول اکرم(ص) سروده است، آن بلندا و عمق ابیات غزل اول را ندارد اما لطافت و ظرافتی دارد که توانسته خود را به لطافت و محبوب بودن پیامبر نزدیک کند و این اتفاق در همه ابیات غزل 2 مشهود است و نیز نشان از آن دارد که لیلا رسولی تناسبها را بخوبی میشناسد و در ارتباط با شخصیتها آن را رعایت میکند. یعنی روح شعرش همصدا با نمایی از شأن بزرگان دین است:
«خورشید و دریا، ابر و باران، همصدایش
تسبیحگو، گلسنگها در زیر پایش
آغشته با عطر بهار و صبح و نور است
آوازهای سبز در باران رهایش
میآید از تاریکی غار، از شب کوه
اما طنین نور دارد، گامهایش
مردی که نبض بیقرار لحظهها را
پیچیده در آرامش سبز عبایش
مردی که لبخندش دعایی مستجاب است
بیشک خدا هم گفته آمین با دعایش
آن پاک، آن تنها حبیب خانه دوست
همسایه با عرش و حریم کبریایش».
غزل 3 به نوعی مطول است و غزل 4 نیز دیگر آن تسلط ناخودآگاه آگاه بر غزل 1 و 2 را ندارد؛ غزلی که از آگاهانه سرودن خبر میدهد، چون تعابیرش نهتنها بیجان و کمجانند، بسیاری از آنها نیز تکراری و مستعملند؛ یعنی پیش از این ذهن شاعر با آنها آشنا بوده و آنها را شنیده است؛ تعابیری همچون «لبتشنه مثل کویر»، «تن سرد و مرده»، «از عشق بر جان رسیدن، باریدن، دمیدن و...»، «حسرت سفرهها» و... از طرفی، تعابیر تازه غزل 4 نیز چندان جالب و جذاب نیستند؛ مثل «دل کولهبار»، «یک آسمان نان»، «باریدن قرآن در خلوت کوچهساران» و.... به واقع هر چیز تازه و نو الزاما زیبا و جذاب نخواهد بود؛ چنانکه غزل 5 هم که درباره سفر امام حسین(ع) به کربلاست. اینک غزل 4 که لیلا رسولی آن را تقدیم به مولا علی(ع) کرده است:
«لبتشنه مثل کویرم، ای کاش باران ببارد!
بر این تن سرد و مرده، از عشق تو جان ببارد!
بگذر از این کوچه، ای خوب! تا از دل کولهبارت
بر حسرت سفرههامان، یک آسمان نان ببارد!
باز آی ای مرد تنها، تا هر سحر از دهانت
در خلوت کوچهساران، آیات قرآن ببارد!
بگشای دست نوازش، ای رافت بینهایت
تا عطر آن یاس زخمی، بر شانههامان ببارد
سوگند بر چشمهایت، بر پاکی اشکهایت
با یاد تنهاییات از هر دیده توفان ببارد
تنهاتر از چاه ای ماه، افتادهام چشم در راه
تا از شمیم حضورت، بر جانم ایمان ببارد».
غزلهای 6، 7 و بسیاری از دیگر غزلهای این مجموعه در ردیف غزلهای معمولی قرار میگیرند که بسیار دیده و شنیدهایم و مدام هم منتشر و چاپ میشوند؛ غزلهایی با ابیاتی از این دست معمولی و تکراری:
«در آتشی از آب و عطش، سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
پرپر شده بر خاک رها کرد و پراکند
در خاطرهها، عطر خوش پیرهنت را...»
این ۲ بیت از غزل 6 بود و این هم ۲ بیت از غزل 7 در همان مایه تکرار و نثر و نظم:
«از ماجرای سرخ تو در یاد خیمهها
اندوه و اشک و خاطرهای پرملال ماند
چون ماه، جلوه کردی و رفتی چنان شهاب
دیگر امید آمدنت هم محال ماند...»
اما این ناامیدی از غزلهای مجموعه غزل «عطر و ابریشم» چندان ادامه ندارد، زیرا به غزل 8 که میرسیم، لطافت و ظرافت گفتار و زبان و غزل یک و 2 آشکار میشود و حتی در شکل و هیاتی نوتر خود را به رخ میکشد؛ غزلی که زبان گویا و شیوایش، حماسی بودن غزل را نیز در کنار تغزلی بودنش رقم میزند و نمایی از یک غزل دوصدایی را نمایان میکند:
«گردباد آمد و در خلسه حالم پیچید
بهت یک معجزه در وهم و خیالم پیچید
خبر از حادثه سرخ رسیدن داری
نور در فطرت اندیشه کالم پیچید
پشت تکبیرهالاحرام تو قامت بستم
عطر آن ثانیهها، در پر و بالم پیچید
چشم تو آینه روشن بخشایش بود
موج در چشمه اندوه زلالم پیچید
کربلا خون مرا با تب غیرت آمیخت
در رگ زندگی رو به زوالم پیچید
در عبور از گذر شک، به تو کارم افتاد
وصف آزادگیام در دل عالم پیچید».
غزلی که در آن تعابیر نو به حماسی بودن زبان رنگی دیگر میزند؛ وقتی که «گردباد در خلسه حالی میپیچد و نور در فطرت کال» یا وقتی که «عطر ثانیههای تکبیرهالاحرام در پر و بال میپیچد» و... همه و همه تشبیهات تازه استعارههای نو و حتی گاه مدرن است که میتواند لیلا رسولی را شاعر غزلهای نو معرفی کند. البته به شرطی که در انتخاب غزلهایش بیش از پیش وسواس به خرج دهد. و این نو بودن در غزلهای دیگر نیز تداوم مییابد؛ مثلا در غزلهایی با ابیاتی چون:
«میرفت نسل چلچله تا مرز انقراض
وقتی هجوم شوم کلاغان شدید شد...»
یا:
«یک روز ذوالفقار نگاهت به آسمان
پل میزند - به سمت تبسم، به شور و حال...»
یا:
«روشنترین ستاره هفتآسمان من!
چرخیده در مدار شما کهکشان من...»
با این همه، بسیاری از اشعار مجموعه غزل «عطر و ابریشم»، لیلا رسولی در ردیف شعر و غزل امروز قرار میگیرد؛ غزلهایی با ابیاتی از این دست:
«بکند برگ غم از دفتر دنیا، بدهد
باد با خود ببرد مثل ورق باطلهها...
آن بهاری تو که در تاب و تب آمدنت
بال و پر ریخته در هر قدمت چلچلهها...»
و نیز آن دسته از ابیات امروزی در غزل امروزی که تخیلش با عاطفه گره خورده است، یعنی آنجا که شعر و غزل یک قدم بلندتر برداشته و پروازش یک فراز فراتر رفته است؛ آنجا که لیلا رسولی میگوید:
«دوست دارمت ولی کو مجال گفتوگو؟
جمله نگفته را در نگاه من بجو...
با تو هفتآسمان، جرات پریدنم
بیتو مثل قطره در خاک میروم فرو...»
و نیز این غزلها و ابیات در کنار غزلهای تکراری با ابیاتی مستعمل در مجموعه غزل «عطر و ابریشم» که شرحش پیش از این رفت؛ غزلهایی گاه با ابیاتی در حد نثر و حرفهای معمولی که تنها رخت وزن به تن کردهاند؛ مثل این ابیات:
«رفتند صف به صف، همه مردان عاشقی
شاید که من نبودهام انسان لایقی
شاید که نه، یقینا این یک حقیقت است
هرگز نبوده تلختر از این حقایقی
ای غایب از نظر و نه از دل که این همه
محبوب و دلربا و عزیز خلایقی...»
این ۴ بیت از غزل 14 است که اینگونه نثرگونه و موزونشده در پی هم آمدهاند؛ یعنی لابهلای این ابیات اگر یک، 2 و 3 بیت شاعرانه میآمد، اشکال و نقص کار تا حدی قابل اغماض بود اما... با این همه، مجموعه غزل «عطر و ابریشم» خالی از شعرهای خواندنی و ماندنی نیست.
ارسال به دوستان
یادداشتی درباره خالق سرودهای ماندگار انقلاب
سبزواری، شاعری خادم خلق
مصطفی محدثیخراسانی: بسته دارد لب من دشمن تَردامن
تا برِ دوست نگویم سخن از دشمن
رازها دانم در پرده و نتوانم
پرده برداشتن از راز نهانی من
بس که در پرده سخن گفتم و کس نشنود
خود همان به که ز گفتار شوم الکن ...
شاعری خادم خلقم نتوانم کرد
کسوت بندگی بیهنران بر تن
تا نیاساید از دست ستم مظلوم
مرمرا نیست از اظهار حق آسودن
کیست ظالم که ز پرواش سخن گویم
من نه آنم که به فرمانش نهم گردن
من حمیدم نه ستایشگر هر محمود
حقپرستم نه ستاینده اهریمن
شعر بالا ابیاتی از قصیده خادم خلق شادروان حمید سبزواری است که تاریخ سرایش آن سال 1345 شمسی است. سبزواری از آغاز نهضت امام خمینی با اقتدا به حضرت روحالله، چون او مجاهد شد و مظهر شرف و آماده گذشتن از جان در راه هدف.
او برعهدی که بسته بود تا آخرین نفس پایدار ماند و حنجرهاش فریادگر ارزشها و آرمانهای انقلاب اسلامی شد.
شادروان استاد حمید سبزواری که تاریخ، شعر و ادبیات انقلاب اسلامی را با نام او خواهد شناخت، مرد خودساختهای بود که از دل تودهها و حسرتها و آرزوهای آنها رویید و به درختی تناور و سر به فلک کشیده در گستره هنر و ادبیات انقلاب اسلامی تبدیل شد.
من از سنین نوجوانی وصف استاد حمید سبزواری را از زبان بزرگان شعر خراسان شنیده بودم. بزرگانی چون ذبیحالله صاحبکار، غلامرضا قدسی، محمد قهرمان، احمد کمالپور که نقل میکردند آقای حمید سبزواری ایامی که هنوز به تهران هجرت نکرده بود، جمعهها از سبزوار خودش را به انجمن ادبی فرخ در مشهد میرساند و وقتی نوبت به شعرخوانی آقای سبزواری میرسید، تن همه ما میلرزید که آقای سبزواری باز چه رجزی علیه استبداد و ظلم وستم و به کنایت علیه نظام شاهنشاهی خواهد خواند و نگران این میشدیم که یک ساعت بعد سروکله ساواکیها دور و بر انجمن پیدا شود.
من از سالهای اول انقلاب توفیق آشنایی با این پیر جوانمرد را پیدا کردم و در سفرهای بسیاری با لطفی که نسبت به من داشتند چون فرزندشان در معیتشان بودم و همواره بخش زیادی از سفر به نقل خاطرات از فراز و فرودهای زندگی اجتماعی و فرهنگی استاد میگذشت. یادم هست با چه افتخاری از دشواریهایی که در زندگی پپشت سرگذاشته بود. سخن میگفت، از اینکه در نوجوانی همراه پدر به کار طاقتفرسا در معدن اشتغال داشته تا تعقیب و گریزهایی که با ساواک داشته و مدتها مخفیانه زندگی میکرد، مرتب هم به من میگفت من این خاطرات را نقل میکنم چون میدانم تو با جوانان زیادی در ارتباط هستی و دوست دارم برای آنها تعریف کنی تا این نسل بداند باید برای رسیدن به هدف خستگیناپذیر باشد و کار فرهنگی را به مثابه جهاد فیسبیلالله ببیند.
شعر انقلاب حاصل تلاش جمعی شاعران انقلاب در چند دهه اخیر است و در شکلگیری بنیان و بنای آن همه سهیماند و هرکدام به نسبت توانایی بخشی از این دستاورد عظیم را شکل دادهاند اما اگر قرار باشد رصد کنیم شعر انقلاب با تمام مولفههای ذهنی و زبانیاش در شعر کدام یک از شاعران انقلاب یکجا و به تنهایی قابل مشاهده است بی شک آن شاعر کسی نخواهد بود جز حمید سبزواری. شعر سبزواری ریشه در پیشینهها و پشتوانههای فرهنگی و ادبی ما دارد. شعری است تلفیقیافته از حماسه و عرفان و عشق. معرفتی اجتماعی در شعر او موج میزند و در نهایت شعری مردمی است. از دیگر سو در حوزه مضامین، تمام ارزشها و آرمانهای انقلاب اسلامی از عدالتخواهی و دفاع از مستضعفین گرفته تا مبارزه با استبداد و استکبار و ارج نهادن به فرهنگ شهادت و ایثار و امید به رهایی و... در آن موج میزند. شعر سبزواری شعر عقیده و جهاد است و فریاد امت واحده اسلامی که خواستار وحدت است و اتحاد و مبارزه برای رسیدن دوباره اسلام به مجد و عظمت و رهایی قدس شریف و...
و اینگونه است که استاد حمید سبزواری اکنون و در زمان حیات با برکت خویش تبدیل به یکی از اسطورههای انقلاب اسلامی شده است.
همانگونه که شهید چمران اسطوره دفاع مقدس و شهید مرتضی آوینی اسطوره فرهنگی و سیدآلقلم نام گرفت و شهید مطهری اسطوره اندیشه اسلام انقلابی و... بدون تردید استاد حمید سبزواری با حضور مستمر و موثر خویش از ابتدای قیام امام خمینی در سال 1342 و با خلق آثاری که به تمامی بر شالوده ارزشها و آرمانهای انقلاب اسلامی شکل گرفتهاند، از شعرهای شکوهمندی چون «جلودار» گرفته تا سرودهای ماندگاری که بسیاری از آنها شناسنامه انقلاب اسلامی هستند، سرودهایی چون «خمینی ای امام»، «برخیزید ای شهیدان»، «آمریکا مرگ به نیرنگ تو» ،«ای مجاهد» و صدها اثر دیگر، میتواند اسطوره شعر انقلاب اسلامی نام بگیرد. من یقین دارم در قرنهای بعد که وجدان بیدار تاریخ به مرور انقلاب اسلامی خواهد پرداخت نام استادحمید سبزواری از معدود نامهایی است که در کنار عظمت انقلاب اسلامی از آنها یاد میشود و این نام پرطنین و سراسر افتخار به حافظه تاریخ شرافت و حریت سپرده خواهد شد.
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه شعر «گنجشک و جبرئیل» سروده سیدحسن حسینی
شعر یا فریاد؟
حمیدرضا شکارسری: «گنجشک و جبرئیل» به دنبال «همصدا با حلق اسماعیل» دومین مجموعه شعر «حسن حسینی» بود که نخستینبار توسط نشر افق در سال 1371 منتشر و پس از آن بارها تجدید چاپ شد. مجموعه کوچکی شامل سی و یک شعر نو نیمایی و سپید که برجسته ترین شعرهای شیعی را خصوصا در عرصه شعر عاشورایی به ادبیات کشور عرضه داشت؛ عرصهای که تا آن زمان چهرهای نامدار جز «علی موسویگرمارودی» و «اسماعیل نوریعلاء» نداشت.
اشعار این مجموعه حتی بیمدد بازوی توانای توازن و تقارن رایج در شعر سنتی، همچنان نفوذ خود در ذهن خواننده را با موسیقی کلام، تصاویر بکر، مضامین بکر و تعابیر بدیع، ارتباط قدرتمند اجزا و عاطفه نیرومند حفظ میکند. تعابیر این شعرها آنچنان روشن و صمیمی و در عین حال محکم و استوار است که شیرینی کشف آنها حتی پس از پایان شعر باقی میماند و از این رو است که هنوز بر زبان مخاطبان جدی شعر دینی جاری است:
اینک قاریان قبیله من/ تارهای صوتی خود را/ به روایت تو/ شانه میزنند/ این معلم سوم!
حسینی با ریشهیابی و تحلیل عمیق و دقیق خود از حادثه کربلا، همچون مورخی شیعی، فراتر از جایگاه شاعری خویش، ماجرا را به زمان وفات پیامبر(ص) میکشاند:
چراغ که خاموش شد/ دندانهای حریصتان/ وقیحانه درخشید/ و دلهایتان –در تاریکی-/کلمات عادل را/ برنتابید...
تصاویر بکری که علاوه بر حلاوت عینی و ذهنی در ارتباط تنگاتنگی با کلیت شعر به پیشبرد ساختار اثر کمک میکنند:
تبری میجوییم/ از سنگ جاهلی/ که نرخ مروارید محمدی را شکست/ و از پولادی که در کوفه/ برج آفتاب را به دوشقه کرد/ و در عاشورا/ بوسه گاه نبی را/ درنوردید...
در این اثر یک سیر تاریخی جذاب، به مدد ایماژهایی بکر در ساختار روایی منسجمی بیان شده است.
زوایای دید شاعر در پارهای از اشعار تا حد هیجانانگیزی نو و تکاندهنده است. شاعر گاه از زبان چوب خیزرانی میسراید که نیمی در جهنم دارد و نیمی در بهشت. گاهی از زبان شمشیر باستانی شرق که پرورده مصاف است و بیزار از غلاف... مناظر و تماشاگاههایی بدیع که در این قلمرو بیسابقهاند. در این ارتباط گاهی زبان روشن حسینی فرصت مییابد طنز گزنده و تلخ خود را به نمایش بگذارد و این در عرصه شعری که به طور سنتی جایگاه سوگ و ماتم است، پدیده نادر و قابل اعتنایی است:
از نان مگو!/ فکر ایمان/ دندان را میشکست/ و سوءهاضمه/ از دو سو بیداد میکرد...
***
و شاعران بیگانه به تبعیت از طاعون/ از خاک بیبضاعت/ ملکوتی پا در هوا را/ مطالبه میکردند...
حسن حسینی در جای جای شعرها علاوه بر وزن عروضی با یاری همصداییها و همآواییها موفق به خلق فرازهایی موسیقایی میشود. موسیقی پنهانی که نوشتار را از سطح نثر ارتقا میبخشد و در عین حال از مرزهای شعر منثور دور میسازد و متمایل به سپید شاملویی نشان میدهد، چرا که متن در کلیت خود از کهنگرایی زبانی و بیانی بهرهمند است:
آن گنج رنجدیده تاریخ/ دیباج را/ دیوار قصری بلعید/ دیوار قصری در بغداد/ این سرزمین باستانی بیداد...
و یا یک شعر نیمایی کامل را به لحاظ شنیداری غنیتر و جذابتر میکند:
دل این سوره فجر/ پشت این صبح مبین/ به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود/ شب ظلمانی یخبندان را/ هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود...
***
اشک با معرفت شیعه، فریاد شیعه است. در طول تاریخ اما چنان کردند که این اشک معنا و معرفت خود را از دست بدهد و تنها سوز و درد خویش را همراه بیاورد. اشکی که سیل میشد و ستم میبرد، آبی شود رام که حتی شعلههای خشم را خاموش میکند. شعر شیعی نیز آگاهانه یا ناخودآگاه، پیش و بیش از معرفتی که شیعه به پیروان خود ارزانی میدارد، راه را بر اشک بیمعرفت و احساساتی گشوده است. میگریاند اما پس از گریه نمیفهمی چرا گریستهای؟ میسوزاند اما پس از مدتی کوتاه هیچ داغی حس نمیکنی و در روزمرگی خود حسین را به یزید میفروشی!
حسینی اما میکوشد اشک راستین شیعه را بجوشاند، چرا که تنها از درد و داغ نمیسراید. او اگر از پیکر تکهپاره عباس(ع) میگوید، آن را راز رشیدی میداند که بریده بریده افشا میشود. اگر از گلوی بریده حسین(ع) میسراید، اعتراف میکند که اگر آن گلو نبود، عقل حنجرهها هرگز به فریادهای بلند قد نمیداد. اگر از علی اصغر (ع) مینویسد، او را استثنای بزرگ تاریخ فوران میخواند و سیلانی بیسقوط و فریادی متصاعد که با 3 شعله زبانه کشید... و اگر از زینب(س) و اندوهش مینگارد، او را نایب حنجره مشبک برادر معرفی میکند که به تاراج زوبین رفته ولی همچنان ما را به تلاوت قرآنی میخواند که با سرانگشتان نیزه ورق خورده است...
حسن حسینی با این مجموعه شعر نه تنها دین خویش را به خویشتن خویش به عنوان انسانی مذهبی و شیعی ادا کرد، بلکه خود را به ادبیات این مرزو بوم خصوصا ادبیات دینی اثبات کرد؛ با شعرهایی که پس از خود موجی از اشعار نو سپید و نیمایی در حوزه شعر حماسی عاشورایی به راه انداخت و شیوههای بیانی و زبانی تازه خود را به شعر مذهبی پس از خود نه تنها پیشنهاد داد، بلکه با اقتداری شگرف تحمیل کرد. از همین رو میتوان سرودههای «گنجشک و جبرئیل» را از مادر-شعرهای عاشورایی دانست. شعرهایی که با قدرت و بداعت خود، موجب پیدایش گروهی از اشعار میشوند که به تبعیت از بوطیقای شعر مادر پدید میآیند و موجی ادبی ایجاد میکنند. مجموعه شعر «گنجشک و جبرئیل» را میتوان در کنار اشعار بزرگی چون «دوازده بند محتشم کاشانی»، «گنجینه اسرار عمان سامانی»، «خط خون علی موسویگرمارودی»، «مثنوی عاشورایی علی معلم» و اشعاری از این دست، از گروه کمشمار مادر - شعرهای جریانساز ادبیات عاشورایی به حساب آورد.
حمیدرضا شکارسری: «گنجشک و جبرئیل» به دنبال «همصدا با حلق اسماعیل» دومین مجموعه شعر «حسن حسینی» بود که نخستینبار توسط نشر افق در سال 1371 منتشر و پس از آن بارها تجدید چاپ شد. مجموعه کوچکی شامل سی و یک شعر نو نیمایی و سپید که برجسته ترین شعرهای شیعی را خصوصا در عرصه شعر عاشورایی به ادبیات کشور عرضه داشت؛ عرصهای که تا آن زمان چهرهای نامدار جز «علی موسویگرمارودی» و «اسماعیل نوریعلاء» نداشت.
اشعار این مجموعه حتی بیمدد بازوی توانای توازن و تقارن رایج در شعر سنتی، همچنان نفوذ خود در ذهن خواننده را با موسیقی کلام، تصاویر بکر، مضامین بکر و تعابیر بدیع، ارتباط قدرتمند اجزا و عاطفه نیرومند حفظ میکند. تعابیر این شعرها آنچنان روشن و صمیمی و در عین حال محکم و استوار است که شیرینی کشف آنها حتی پس از پایان شعر باقی میماند و از این رو است که هنوز بر زبان مخاطبان جدی شعر دینی جاری است:
اینک قاریان قبیله من/ تارهای صوتی خود را/ به روایت تو/ شانه میزنند/ این معلم سوم!
حسینی با ریشهیابی و تحلیل عمیق و دقیق خود از حادثه کربلا، همچون مورخی شیعی، فراتر از جایگاه شاعری خویش، ماجرا را به زمان وفات پیامبر(ص) میکشاند:
چراغ که خاموش شد/ دندانهای حریصتان/ وقیحانه درخشید/ و دلهایتان –در تاریکی-/کلمات عادل را/ برنتابید...
تصاویر بکری که علاوه بر حلاوت عینی و ذهنی در ارتباط تنگاتنگی با کلیت شعر به پیشبرد ساختار اثر کمک میکنند:
تبری میجوییم/ از سنگ جاهلی/ که نرخ مروارید محمدی را شکست/ و از پولادی که در کوفه/ برج آفتاب را به دوشقه کرد/ و در عاشورا/ بوسه گاه نبی را/ درنوردید...
در این اثر یک سیر تاریخی جذاب، به مدد ایماژهایی بکر در ساختار روایی منسجمی بیان شده است.
زوایای دید شاعر در پارهای از اشعار تا حد هیجانانگیزی نو و تکاندهنده است. شاعر گاه از زبان چوب خیزرانی میسراید که نیمی در جهنم دارد و نیمی در بهشت. گاهی از زبان شمشیر باستانی شرق که پرورده مصاف است و بیزار از غلاف... مناظر و تماشاگاههایی بدیع که در این قلمرو بیسابقهاند. در این ارتباط گاهی زبان روشن حسینی فرصت مییابد طنز گزنده و تلخ خود را به نمایش بگذارد و این در عرصه شعری که به طور سنتی جایگاه سوگ و ماتم است، پدیده نادر و قابل اعتنایی است:
از نان مگو!/ فکر ایمان/ دندان را میشکست/ و سوءهاضمه/ از دو سو بیداد میکرد...
***
و شاعران بیگانه به تبعیت از طاعون/ از خاک بیبضاعت/ ملکوتی پا در هوا را/ مطالبه میکردند...
حسن حسینی در جای جای شعرها علاوه بر وزن عروضی با یاری همصداییها و همآواییها موفق به خلق فرازهایی موسیقایی میشود. موسیقی پنهانی که نوشتار را از سطح نثر ارتقا میبخشد و در عین حال از مرزهای شعر منثور دور میسازد و متمایل به سپید شاملویی نشان میدهد، چرا که متن در کلیت خود از کهنگرایی زبانی و بیانی بهرهمند است:
آن گنج رنجدیده تاریخ/ دیباج را/ دیوار قصری بلعید/ دیوار قصری در بغداد/ این سرزمین باستانی بیداد...
و یا یک شعر نیمایی کامل را به لحاظ شنیداری غنیتر و جذابتر میکند:
دل این سوره فجر/ پشت این صبح مبین/ به تفاسیر نگاه تو اگر گرم نبود/ شب ظلمانی یخبندان را/ هیچ از قالب تکرار زدن شرم نبود...
***
اشک با معرفت شیعه، فریاد شیعه است. در طول تاریخ اما چنان کردند که این اشک معنا و معرفت خود را از دست بدهد و تنها سوز و درد خویش را همراه بیاورد. اشکی که سیل میشد و ستم میبرد، آبی شود رام که حتی شعلههای خشم را خاموش میکند. شعر شیعی نیز آگاهانه یا ناخودآگاه، پیش و بیش از معرفتی که شیعه به پیروان خود ارزانی میدارد، راه را بر اشک بیمعرفت و احساساتی گشوده است. میگریاند اما پس از گریه نمیفهمی چرا گریستهای؟ میسوزاند اما پس از مدتی کوتاه هیچ داغی حس نمیکنی و در روزمرگی خود حسین را به یزید میفروشی!
حسینی اما میکوشد اشک راستین شیعه را بجوشاند، چرا که تنها از درد و داغ نمیسراید. او اگر از پیکر تکهپاره عباس(ع) میگوید، آن را راز رشیدی میداند که بریده بریده افشا میشود. اگر از گلوی بریده حسین(ع) میسراید، اعتراف میکند که اگر آن گلو نبود، عقل حنجرهها هرگز به فریادهای بلند قد نمیداد. اگر از علی اصغر (ع) مینویسد، او را استثنای بزرگ تاریخ فوران میخواند و سیلانی بیسقوط و فریادی متصاعد که با 3 شعله زبانه کشید... و اگر از زینب(س) و اندوهش مینگارد، او را نایب حنجره مشبک برادر معرفی میکند که به تاراج زوبین رفته ولی همچنان ما را به تلاوت قرآنی میخواند که با سرانگشتان نیزه ورق خورده است...
حسن حسینی با این مجموعه شعر نه تنها دین خویش را به خویشتن خویش به عنوان انسانی مذهبی و شیعی ادا کرد، بلکه خود را به ادبیات این مرزو بوم خصوصا ادبیات دینی اثبات کرد؛ با شعرهایی که پس از خود موجی از اشعار نو سپید و نیمایی در حوزه شعر حماسی عاشورایی به راه انداخت و شیوههای بیانی و زبانی تازه خود را به شعر مذهبی پس از خود نه تنها پیشنهاد داد، بلکه با اقتداری شگرف تحمیل کرد. از همین رو میتوان سرودههای «گنجشک و جبرئیل» را از مادر-شعرهای عاشورایی دانست. شعرهایی که با قدرت و بداعت خود، موجب پیدایش گروهی از اشعار میشوند که به تبعیت از بوطیقای شعر مادر پدید میآیند و موجی ادبی ایجاد میکنند. مجموعه شعر «گنجشک و جبرئیل» را میتوان در کنار اشعار بزرگی چون «دوازده بند محتشم کاشانی»، «گنجینه اسرار عمان سامانی»، «خط خون علی موسویگرمارودی»، «مثنوی عاشورایی علی معلم» و اشعاری از این دست، از گروه کمشمار مادر - شعرهای جریانساز ادبیات عاشورایی به حساب آورد.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|