30/فروردين/1404
|
15:37
۲۲:۲۴
۱۴۰۴/۰۱/۲۹
سریال «پایتخت» نشان داد چگونه فرم هنری می‌تواند به انسجام ملی جان دهد

فرم زنده ملت زنده

فرم زنده ملت زنده

مهرداد احمدی: «پایتخت» در فصل هفتم نیز همچون فصول پیشین، بیش از آنکه به مدد محتوا یا شعارهای صریح اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌اش در حافظه جمعی ماندگار شود، به واسطه‌ فرم خویش زیست و نفس کشید؛ همچون موجودی زنده که با تماشاگر نه صرفا ارتباط برقرار می‌کند، بلکه در نسبت با او زیست می‌کند و در تعامل با او دگرگون می‌شود. تحلیل سریال «پایتخت» از منظر ارسطویی یعنی در مقام یک اثر هنری که فرم، هستی آن است، ما را ناگزیر می‌سازد فارغ از داوری‌های ارزشی درباره درونمایه‌ها، سراغ «چگونه بودن» آن برویم؛ یعنی شکلی که این سریال در آن محقق شده و از خلال آن با مخاطب پیوندی زنده و ماندگار ساخته است. در منطق هنر ارسطویی، اثر هنری همچون یک موجود زنده دارای آغاز، میانه و پایان است؛ هر بخش در خدمت تمامیت اثر است و هیچ عنصری اضافه یا بیرون از پیکره‌ آن نیست. این انسجام شکلی، نه‌تنها از اثر یک ارگانسیم زنده می‌سازد، بلکه باعث می‌شود هر تغییری در آن، بر تمام پیکره تأثیر بگذارد. پایتخت، از فصل اول تا فصل هفتم، اگرچه گاه در نوسان سطح کیفی قرار گرفته اما همواره موفق شده است فرم ارگانیک خود را حفظ کند؛ وحدت زمان و مکان در بستر زندگی روزمره‌ یک خانواده مازندرانی، تغییر و رشد شخصیت‌ها در طول زمان و ترکیب واقع‌گرایی با طنز موقعیت و رگه‌هایی از اغراق که خاصه‌ زبان طنز ایرانی است. این فرم، در پیوندی بی‌واسطه با تجربه‌ زیسته‌ سازندگان و بازیگران - بویژه محسن تنابنده که هم در قامت نویسنده و هم بازیگر در قلب پایتخت ایستاده - بدل به پیکره‌ای شده است که بازتاب‌دهنده‌ تجربه‌ زیسته‌ مخاطبان نیز هست. به این معنا، پایتخت نه بازنمایی یک زندگی ایده‌آل، که بازتاب شکاف‌ها، تنش‌ها، امیدها و ارزش‌های جاری در متن جامعه ایرانی است. از شکاف‌های نسلی میان نقی و بهتاش گرفته تا تداخل سنت و مدرنیته، از تقابل میان مذهب و زندگی روزمره تا طنز جاری در بحران‌های اقتصادی و اجتماعی؛ پایتخت این تقابل‌ها را بازنمایی نمی‌کند تا درباره‌شان شعار بدهد، بلکه آنها را در فرم خود می‌پرورد، همچون رگی از زندگی که در تاروپود اثر جاری است.
فرم پایتخت بویژه در فصل هفتم، در مواجهه با تحولات اجتماعی و سیاسی، نه تغییر لحن می‌دهد و نه به دام مستقیم‌گویی می‌افتد، بلکه از طریق همان زبان طنز، همان ساختار داستان‌پردازی و همان روابط خانوادگی، نسبت خود را با تحولات زمانه بازتعریف می‌کند. این مساله نه‌تنها به دوام سریال کمک کرده، بلکه باعث شده پایتخت در مقام یک اثر، کارکردی فراتر از سرگرمی بیابد: کارکردی اجتماعی و حتی سیاسی اما این سیاست، نه از نوع ایدئولوژیک یا تبلیغی، بلکه از جنس «امر ملی» است: بازنمایی آنچه ملت در زیست روزمره‌اش با آن مواجه است و از این رهگذر، تولید لحظاتی از انسجام و الفت ملی. در زمانه‌ای که سریال‌های ایرانی یا به دام شعارزدگی افتاده‌اند یا در تقلید کورکورانه از فرم‌های غربی دچار از خودبیگانگی شده‌اند، پایتخت یادآوری می‌کند که تنها راه بازنمایی صادقانه‌ زیست ایرانی، عبور از تجربه‌ زیسته‌ خالق اثر است؛ تجربه‌ای که تنها وقتی با تکنیک و فرم درهم‌تنیده شود، به «اثر» بدل می‌شود. این درهم‌تنیدگی در پایتخت به‌وضوح دیده می‌شود: زبان بدنی نقی، لحن گفت‌وگوی اعضای خانواده، آداب و مناسک روزمره، حتی مکان‌ها و لهجه‌ها؛ همه و همه نه جزئیات تصادفی، بلکه عناصری فرمال هستند که در ترکیب با هم پیکره‌ اثر را می‌سازند.
به این‌ ترتیب، می‌توان گفت پایتخت به‌مثابه‌ یک اثر هنری، فرم را نه ابزاری برای انتقال محتوا، بلکه هستیِ خود دانسته است. از این منظر، محتوا در دل فرم شکل می‌گیرد و نه بالعکس. این نکته، در نسبت با مخاطب نیز اهمیت دارد، چرا که مخاطب نه به ‌واسطه‌ مضمون‌ها، بلکه از طریق شکل تجربه‌ زیسته‌ خود با اثر ارتباط برقرار می‌کند. این امر پایتخت را بدل به آینه‌ای کرده است که مخاطب در آن خود را بازمی‌شناسد و از این رهگذر، لحظاتی از همدلی، خنده، اشک و تأمل شکل می‌گیرد. این لحظات، همانا لحظات زایش امر ملی هستند. پایتخت، در فصل هفتم، با مساله شهاب‌سنگ، با  مسخ کافکایی بهتاش، مواجهه‌ نقی با فرزندش، بحران‌های اقتصادی و حضور مداوم خانواده در بطن هر ماجرا، دوباره توانست همان پیکره‌ زنده‌ پیشین را احیا کند. آنچه در سریال‌های مشابه غایب است و در پایتخت حضوری پررنگ دارد، نه صرفا محتوا، بلکه آن «نَفَس» است؛ آن جان جاری در اثر که حاصل وحدت فرم و تجربه‌ زیسته است. این جان، همان است که اثر را به موجودی زنده بدل می‌کند: موجودی که رشد می‌کند، می‌زید، اشتباه می‌کند اما بازمی‌گردد و از نو خلق می‌شود. در اینجا بار دیگر می‌توان به ارسطو بازگشت و از تماشاگر تراژدی گفت که از خلال ترحم و ترس، به تزکیه (کاتارسیس) می‌رسد. پایتخت، به‌رغم طنز بودنش واجد همین قابلیت تراژیک است، چرا که مخاطب در خلال بحران‌های خانوادگی، اشتباهات پیاپی نقی، مرگ و فقدان و گاه ناتوانی از اصلاح، با امر انسانی در مقام امر عام روبه‌رو می‌شود. این لحظات، لحظاتی سیاسی‌اند، چرا که مخاطب را از فردیت رها کرده و در مقام عضوی از یک جمع، از یک ملت، به تجربه‌ای مشترک وارد می‌کنند. به همین دلیل است که پایتخت توانسته در بزنگاه‌های مهم سیاسی و اجتماعی، مردم را گرد خود جمع کند و بدل به قطب گفت‌وگوی جمعی شود. پایتخت، در فصل‌های مختلفش، نسبت خود را با مؤلفه‌های فرهنگی ایرانی - همچون خانواده، مذهب، میهن‌دوستی و حتی نافرمانی‌های نرم - حفظ کرده، بی‌آنکه به ورطه‌ تکرار بیفتد. این تداوم نه از طریق محتوا، بلکه از خلال فرم ممکن شده است. فرم پایتخت همچون هر ارگانیسم زنده، دارای ساختاری است که در آن اجزا - شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، روابط - در نسبت با کل عمل می‌کنند. این نسبت، نه فقط انسجام درونی اثر را تضمین می‌کند، بلکه آن را واجد قدرت انسجام‌بخشی در سطح ملی می‌سازد. به این ترتیب، سریال پایتخت را می‌توان نمونه‌ای منحصر‌به‌فرد در تلویزیون ایران دانست که توانسته فرم هنری را با امر اجتماعی و سیاسی درآمیزد، بی‌آنکه به دام شعار یا پراکندگی بیفتد. این سریال نشان داده هنر، زمانی که از دل تجربه‌ زیسته برآمده و با فرم درآمیخته باشد، می‌تواند به زبان مشترک یک ملت بدل شود؛ زبانی که در آن، خنده و اشک، سنت و مدرنیته، دین و روزمرگی، همه در کنار هم زیست می‌کنند. اگر از منظر فلسفی بخواهیم جمع‌بندی کنیم، باید گفت پایتخت، با تحقق فرم به‌مثابه هستی اثر هنری، خود بدل به موجودی شده که در بستر جامعه ایرانی زیست می‌کند. این موجود، در عین بازنمایی جامعه، به آن شکل نیز می‌دهد، چرا که با خلق لحظات مشترک، با تداوم پیوندهای عاطفی و با حفظ انسجام درونی، به انسجام ملی مدد می‌رساند. این نسبت هنر و ملت، نسبتی است که فراتر از سیاست روزمره و گفتمان‌های حاکم، در بطن فرم تحقق می‌یابد.
از این ‌رو، فصل هفتم پایتخت نه فقط ادامه یک سریال، بلکه احیای یک پیکره زنده بود؛ پیکره‌ای که در حافظه فرهنگی ایرانیان، نفس می‌کشد، سخن می‌گوید و لحظاتی از حقیقت زیستن را به یادمان می‌آورد.
اما شاید مهم‌ترین نتیجه‌ای که از تجربه‌ زیسته‌ پایتخت و فرم موفق آن بتوان گرفت، ضرورت بازاندیشی در چیستی وحدت ملی در عصر رسانه باشد. وحدت ملی، برخلاف تصور رایج، تنها محصول یک قرارداد سیاسی یا نتیجه همخونی نژادی و زبانی نیست، بلکه پدیده‌ای است ادراکی و زیسته که در سطح ذهنی و حسی شکل می‌گیرد. مردم باید «احساس کنند» که به چیزی مشترک تعلق دارند؛ باید «ببینند»، «بشنوند» و «درک کنند» که در زندگی‌شان، رگه‌هایی از اشتراک با دیگران وجود دارد. این احساس اشتراک نه از طریق خطابه‌های سیاسی یا خط‌کشی‌های مصنوعی، بلکه از دل تجربه‌های روزمره و بازنمایی‌های هنری ساخته می‌شود. درست در همین نقطه است که رسانه، بویژه تلویزیون، مسؤولیتی بنیادین و هستی‌شناسانه پیدا می‌کند. ادراک وحدت ملی، ادراک نوعی «باهم‌ بودن» است؛ احساس اینکه دیگری‌ای که در گوشه‌ای از این کشور زندگی می‌کند، با وجود تفاوت‌ها، به نوعی از زندگی و ارزش‌ها تعلق دارد که با ما هم‌ریشه است. هنر و سرگرمی - بویژه وقتی از بطن تجربه‌های زیسته و بومی برخاسته باشند - قدرت خلق این ادراک را دارند. آنچنان‌که پایتخت توانست صدای خانواده‌ای مازندرانی را به گوش مردمان لرستان، خراسان، آذربایجان یا تهران برساند و در عین وفاداری به محلی‌ترین عناصر، بدل به تجربه‌ای فراگیر و ملی شود. این قدرت نه از راه اجبار سیاسی، بلکه از طریق فرمی زنده و مشارکتی به ‌دست آمد: فرمی که مخاطب را صرفا بیننده، بلکه بخشی از پیکره‌ اثر کرد. در جهانی که سیاست و اقتصاد بیش از پیش به قطبی‌سازی و شکاف دامن می‌زنند، حفظ و بازتولید ادراک وحدت ملی، امری خطیر و استراتژیک است. سازمان صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران، اگرچه در برهه‌هایی توانسته نقش‌هایی پراکنده و گاه موثر ایفا کند اما در سال‌های اخیر، از ماموریت فرهنگی - اجتماعی خود فاصله گرفته و دچار نوعی بروکراسی رسانه‌ای بی‌جان و غیرخلاق شده است. اگر هنر را به‌مثابه رکن اصلی شکل‌ دادن به ادراک وحدت بازشناسیم، ناگزیر باید جایگاه آن را در سیاست‌گذاری‌های کلان رسانه‌ای بازتعریف کنیم. برنامه‌سازی سرگرم‌کننده با کیفیت هنری بالا، نه یک اقدام حاشیه‌ای، بلکه جوهره‌ کار رسانه‌ای در سطح ملی است. پرداختن به مسائل اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و حتی سیاسی، تنها زمانی در سطح توده‌های مردم اثرگذار است که از خلال فرم‌های هنری و داستانی انجام شود. تجربه پایتخت نشان می‌دهد که مخاطب ایرانی نه به دنبال بازتولید صِرف ایدئولوژی یا سرگرمی سطحی، بلکه تشنه‌ اثری است که بتواند با او گفت‌وگو کند، او را به رسمیت بشناسد و در جهان پرتنش و شکاف‌زده‌ امروز، لحظه‌ای حس «در کنار هم بودن» را بازآفرینی کند.
بدین‌سان، بازگشت به هنر و سرگرمی، نه صرفا تجدید حیات یک ژانر یا گونه‌ رسانه‌ای، بلکه بازگشت به وظیفه‌ هستی‌شناسانه‌ رسانه است: خلق فرم‌هایی که از خلال آنها، ملت بتواند خود را «بیافریند». این آفرینش، همچون هر اثر هنری، تکرارشونده و ناتمام است اما هر بار می‌تواند به تثبیت بیشتر ادراک وحدت، تقویت حس مشترک بودن و کاستن از واگرایی‌های فرساینده یاری رساند. پایتخت، در مقام نمونه، نشان داد هنر، اگر بر پایه‌ فرم زنده، تجربه‌ زیسته و تکنیک قوی استوار باشد، می‌تواند از مرز سرگرمی بگذرد و به پدیده‌ای ملی بدل شود. رسالت صداوسیما در شرایط کنونی، نه فقط افزایش مخاطب، بلکه بازآفرینی ادراک ملی از خلال فرم‌های هنری است و این بی‌تردید نیازمند بازگشت خلاقانه و جدی به هنر و سرگرمی است؛ نه در حاشیه، بلکه در رأس برنامه‌ریزی رسانه‌ای.

ارسال نظر