پدر و دختران دهه هشتادی
میلاد جلیلزاده: «زیبا صدایم کن» فیلمی به کارگردانی رسول صدرعاملی و تهیهکنندگی سیدمازیار هاشمی است که در چهلوسومین جشنواره فیلم فجر برنده سیمرغ بلورین بهترین فیلم شد. نویسندگان سناریوی این فیلم آرش صادقبیگی، میلاد صدرعاملی و محمدرضا صدرعاملی بودند اما خود رسول صدرعاملی نقش تعیینکنندهتری در شکلگیری این فیلمنامه داشت. ۷۰ درصد بودجه این فیلم توسط کانون پرورش فکری تامین شده و ۳۰ درصد توسط فارابی.
مهران غفوریان و ستاره پسیانی در فیلم نقشهای کوتاهی بازی کردهاند اما ۲ نقش اصلی را امین حیایی و ژولیت رضاعی ایفا کردهاند. ژولیت رضاعی دختر کریستف رضاعی، موزیسین معروف ایرانی است که خودش هم در این فیلم کار آهنگسازی را انجام داده است. «زیبا صدایم کن» یک فیلم اجتماعی و خیابانی است که به مسائل مختلفی از موارد مبتلابه جامعه ایران سرک میکشد اما چیزی که آن را ممتاز کرد و در جشنواره فجر باعث شد توجهات بسیاری به سمتش جلب شود، نگاه آن به مساله پدر و نقش این شخصیت در زندگی نوجوانان نسل جدید بود. در ادامه به بررسی این فیلم سینمایی و جنبههای ویژه آن با توجه به کارنامه رسول صدرعاملی در سالهای پیش از این پرداخته شده است. این فیلم از فردا
- ۱۷ اردیبهشت - به عنوان یکی از آثار اکران دوم نوروزی روی پردههای سینما میرود.
* چرا مخاطبان ایرادها میدیدند اما فیلم را دوست داشتند؟
رسول صدرعاملی را بیش از هر چیزی برای فیلمهای دخترانهاش میشناسند و قصههایی ساده که مایه اصلیشان دنیای درون دخترهای نوجوان یا خیلی جوان است. او در چند فیلمش تلاش کرد دنیا را از چشمانداز این دختران نوجوان ببیند و عمده موفقیتش به خاطر انتخاب همین چشمانداز ویژه بود. «دختری با کفشهای کتانی»، «من ترانه ۱۵ سال دارم» و «دیشب باباتو دیدم آیدا» بیشتر به دنیای دختران دهه ۶۰ میپرداختند و «سال دوم دانشکده من» دنیا را از چشمانداز دختران دهه ۷۰ میدید. صدرعاملی بعد از چند سال دوری از کارگردانی، سال ۱۴۰۳ با «زیبا صدایم کن» برگشت که این بار در کانون آن یک دختر دهه هشتادی قرار داشت و انگار چرخهای که او با «دختری با کفشهای کتانی» درباره دهه شصتیها شروع کرده بود، با نگاه به دختران دهه هشتادی از ابتدا آغاز شد. باز هم کفش کتانی و یک فیلم خیابانی و دختری بسیار جوان داریم که در شهر سرگردان است اما این بار یک عنصر قوی و تعیینکننده به قصه اضافه شده که در فیلمهای قبلی صدرعاملی عمدتاً غایب بود یا حتی گاهی آنتاگونیست به حساب میآمد؛ یعنی شخصیت پدر. در «دختری با کفشهای کتانی» دخترک فیلم که دل به یک پسر همسن و سالش بسته، در سودای او از خانه فراری میشود و این ماجرا، یک روز کامل، تبدیلش میکند به پرسهزنی جستجوگر و کاشفی ناخواسته در دل شهر. او به نوعی در حال گریز از پدرش است و حتی در چند دیالوگ با مردی که تصادفاً هم صحبتش شده، به این اختلاف نگاهها و سلیقهها اشاره میکند. در «من ترانه ۱۵ سال دارم» دخترک فیلم تنهاست و پدرش در زندان به سر میبرد. در «دیشب باباتو دیدم آیدا» هم آیدا به رابطه خارج از چارچوب پدرش با زنی غیر از مادر خودش پی میبرد و اساسا مساله فیلم و این دختر نوجوان خیانت پدر است. در «سال دوم دانشکده من» هم مهتاب به عنوان دختری از طبقه فرودست، وقتی دوستش دچار خونریزی مغزی شد، به پسری که با او رابطه داشت نزدیک میشود و یک سودجویی و منفعتطلبی شخصی را پی میگیرد. اینجا هم اساسا هیچ خبری از پدر مهتاب نیست اما «زیبا صدایم کن» اساسا متفاوت است چون پای پدر را به ماجرا باز میکند و حتی اسم فیلم جملهای است که از زبان پدر بیان شده؛ یعنی قصه را از چشمانداز این مرد روایت میکند. پدری که دچار بیماری روانی شده و در آسایشگاه بستری بوده اما برای تولد ۱۶ سالگی دخترش از آن محل فرار میکند و خودش را به او میرساند تا یک روز را با هم بگذرانند. پدر و مادر این دختر از هم جدا شدهاند و مادر خبری از فرزندش ندارد. این دختر بهتازگی توانسته با اثبات اینکه ولی ندارد و یتیم است، از دادگاه گواهی بلوغ بگیرد و حالا میخواهد با در دست داشتن این گواهی، به دنبال اجاره یک خانه برود اما سر رسیدن پدرش میتواند برای او در این زمینه مشکلاتی درست کند. پدر اما میآید و با وجود اینکه به نظر میرسد جز خرابکاری چیزی از او برنخواهد آمد، هر کاری از دستش برمیآید برای دخترش میکند. دستمزد چند معوق او را از صاحبکارش میگیرد، در پیدا کردن خانه کمکش میکند، او را به آرزویش که موتورسواری بوده میرساند و حتی کنار هم قرار گرفتن مجدد پدر و مادر را در هالهای خاکستری طوری جلوه میدهد که رخ دادنش ناممکن به نظر نرسد.
نقدهای فنی به اینکه پدر چطور توانست همه این کارها را بکند، بحثی جداگانه دارد. فیلم پر است از تصادفهای غیرمنطقی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک را دست به دست هم میکند تا قصه، به هر ضرب و زوری شده در همان مسیری که پدر میخواهد پیش برود. آنها در تاکسی نشستهاند که در مسیرشان ترافیک میشود. پدر پیاده میشود و میبیند که ون گشت ارشاد راه را بند آورده. سوار ون میشود و چند خیابان آنطرفتر میایستد و همه دخترکان را آزاد میکند و بعد برمیگردد و دوباره در تاکسی مینشیند. جای دیگری هم یک موتوسیکلت میدزدد تا دخترش را به آرزوی موتورسواری برساند و بعد موتور را جایی میگذارد و به صاحبش زنگ میزند تا بیاید سراغش. صحنه آخر فیلم هم که پدر و دختر میخواهند روی لبه یک جرثقیل بزرگ بنشیند، به همین شکل، غیرمنطقی و ناگهانی است و روند مکرراً تصادفی روایت طوری بوده که فانتزی بودن لحظات یکی مانده به پایان فیلم درنمیآید و خیلیها فکر میکنند فیلمساز مدعی واقعی بودن این لحظات است. این مسائل اما همه آن چیزی نیست که از «زیبا صدایم کن» در ذهنها میماند. فهمیدن اینکه چنین صحنههای غیرمنطقی و گاهی شعارزده است، کاملا ساده به نظر میرسد و نیاز به منتقدان مچگیر که فیلمها را همراه با دفترچه یادداشت تماشا میکنند نیست. هر مخاطبی به راحتی این را میفهمد و اگر همزمان با درک معیوب بودن روند منطقی روایت، همچنان آن را دوست داشت یعنی فیلم چیزهای دیگری هم داشته که آنها بااهمیتش کردهاند.
* این بار جهان را از چشمانداز پدر ببینیم
آنچه «زیبا صدایم کن» را برای مخاطبی که کج و معوجیهای فنیاش را میبیند اما همچنان دوستش دارد جالب میکند، همین شخصیت پدر است. مثل بعضی فیلمهای دخترانه دیگر صدرعاملی، این بار هم نام دخترک فیلم در اسم فیلم آمده است اما تفاوت اینجاست که این بار چه کسی این نام را صدا میزند. در «من ترانه ۱۵ سال دارم» این خود دخترک بود که داشت نامش را بر زبان میآورد. در «دیشب باباتو دیدم آیدا» هم این جمله را از زبان دوست آیدا میشنویم اما این بار این پدر است که دخترش را صدا زده و از او هم میخواهد صدایش بزند. هر قدر هم بتوان از فیلمنامه آخرین اثر رسول صدرعاملی بهدرستی ایراداتی گرفت، نمیتوان تاثیر عمیق این جانمایه قوی پدرانه را بر عمق روح مخاطب از نظر دور داشت. پدری داریم که در زندگی شخصیاش، هم خطاکار بوده و هم بدشانس و از لحاظ موقعیت فردی هم چیزی در دستش ندارد. او بیمار روانی است و برادرش سهمالارث او را بلعیده اما همین مرد معیوب و پرخطا و بدشانس و بیپول و بیاعتبار، وقتی در مقام پدر قرار میگیرد، قوی و زرنگ و جوانمرد رفتار میکند. او به عنوان یک مرد میانسال، بدترین کارنامه و ضعیفترین شرایط را دارد اما به عنوان پدر، چیز دیگری میشود. از پدر بودنش نیرو میگیرد و هیچ را تبدیل به اکسیر میکند. صدرعاملی شخصیت حامی را پس از سالها دوباره به سینمای ما برگرداند؛ چیزی که از «قیصر» تا «آژانس شیشهای»، همیشه مخاطبان را روی لبه صندلی میکشاند و گاهی از جا میپراند. آنچه باعث میشود یک مرد، یک زن و به طور کل یک انسان پیر یا جوان از هر طیف و طبقهای، ناگهان هزاران برابر شجاعتر از چیزی که تصور خودش از خودش بود بشود و از پس انجام کارهایی بربیاید که در حالت عادی بعید بود بتواند انجام دهد، چیزی که کمک یک انسان به دیگری یا احقاق حق او یا انتقام بابت حق ضایع شدهاش را تبدیل به هدف شخصیت حامی میکند، هر بار ممکن است یک مساله جداگانه باشد اما به هر حال این لحظه ایثارگرانه و نیرومندانه، بسیار باشکوه و دوستداشتنی است. هم حامی بودن و هم حامی داشتن بسیار لذتبخش است و از قویترین احساسات انسانی بهحساب میآید. ما وقتی فیلم میبینیم خیلی دوست داریم این حس را تجربه کنیم و اتفاقا در سینمای ما مدتها آن را نداشتیم. فیلمها و بسیاری از سریالهای ما به جای اینکه درام را بر پایه روند انگیزه یافتن و نیرو گرفتن شخصیت حامی بنا کنند، بر این اساس بنا کردند که نشان بدهند تکتک تکیهگاههای یک شخصیت چطور فرو میپاشد و او چگونه یکه و تنها، در پوچی و بیچارگی مطلق رها میشود. حتی اگر رسیدن به این پوچی و بیتکیهگاهی کاملا منطقی و فنی ارائه شود، غالبا فاقد ارزش زیباییشناختی است و اگر اکسیر انگیزهای که یک آدم هیچ یا لااقل معمولی را تبدیل به توانگری ایثارگر میکند درست انتخاب شود و در قصه قرار بگیرد، آن قصه حتی با وجود یکسری ایرادات فنی میتواند واجد یک سری ارزشهای زیباییشناختی ارزیابی شود. شخصیت «حامی» آن چیزی است که رسول صدرعاملی با اقتباس از رمان فرهاد حسنزاده موفق به احضار آن در سینمای ما شد و فیلم جدیدش را بهرغم یک سری انتقادات فنی که دربارهاش قابل طرح است، به اثری درخور علاقه تبدیل کرد.
در میان صدها فیلم سینمایی ایران که از سال ۱۴۰۰ به این سو تولید شدند، تنها چند نمونه محدود را میتوان یافت که در آنها پدر، تصویر مثبتی داشته و البته در این آثار هم ممکن است چیزی که حس پدرانه را به طور کامل و هیجانانگیز به مخاطبان منتقل کند، وجود نداشته باشد. سال ۱۴۰۰ فیلم «نگهبان شب» به کارگردانی رضا میرکریمی، پدری را نشان داد که در غم از دست دادن پسر جوانش میسوزد. او وقتی در سراشیبی بیماری آلزایمر قرار دارد، دخترش را عروس میکند و داماد خانواده کمکم جایگزین پسرش میشود. دامادی که نشان میدهد در حال تبدیل شدن به یک پدر فداکار دیگر است. همان سال «علفزار» به کارگردانی کاظم دانشی هم یک بازپرس حقجو و حقطلب را نشان داد که درگیر پرونده پیچیدهای میشود و از طرفی میخواهد برای رسیدگی به درمان پسر بیمارش انتقالی بگیرد و به تهران برود. او با این شهامتی که در حقجویی از خودش نشان میدهد، پدرانگی در حق فرزندی که فیلم به ما نشان نداده را هم کامل میکند. سال ۱۴۰۱ «در آغوش درخت» به کارگردانی بابک خواجهپاشا هم فیلمی بود با درونمایههای خانوادگی که در آن مادر خانواده دچار ترومای یک حادثه تلخ در گذشته شده بود و پدر باید با آرامش سعی میکرد وضعیت را سر و سامانی بدهد. «عطر آلود» به کارگردانی هادی مقدمدوست هم داستان ازدواج و پدر شدن مردی را که بیمار است و امکان دارد اجل مهلت حیات را از او بگیرد نشان میدهد. او اما همچنان در حال ساختن یک زندگی برای فرزندش است.
سال ۱۴۰۲ «پرویز خان» در فجر نمایش داده شد که پرترهای از پرویز دهداری، مربی افسانهای فوتبال ایران بود. او تحت سختترین شرایط تیم ملی را بازسازی کرد و توانست به موفقیتهایی دست پیدا کند. دهداری را در محیط خانوادگی، یک پدر مهربان میبینیم که جدی و در بعضی مسائل سختگیر است. همین حس پدرانگی او در قبال بچههای تیم ملی فوتبال ایران هم وجود دارد و باعث رشد و به اوج رسیدن آنها میشود. اینها البته هیچکدام هیجان اصلی را از پدرانگی مضمونشان نمیگرفتند.
* نسیمی خنک در این جهنم دلگیر
وقتی در جشنواره چهلوسوم فیلم فجر «زیبا صدایم کن» به کارگردانی رسول صدرعاملی نمایش داده شد، اتفاقی در سالنهای نمایش رخ داد که بسیاری از منتقدان و به طور کل افراد حرفهای سینما را متعجب کرد. چنانکه اشاره شد، فیلم خالی از ایرادات فنی در فیلمنامه و کارگردانی یا صحنههای دمدستی نبود اما مخاطبان در سالنهای مختلف، در صحنههای مختلف فیلم با تشویق و هیاهو به استقبال آن میرفتند. از نظر آنها «زیبا صدایم کن» فیلم پدر- دختری لطیفی بود و با اینکه عدهای تصویر خانواده و پدر و مادر را در فیلم ضعیف و متلاشی میدیدند، همین مقدار که از عزم یک پدر برای حمایت از دخترش تصویری نمایش داده میشد، مخاطب ایرانی را به وجد آورده بود. این به نظر طبیعیترین چیزی میرسد که یک مخاطب عادی سینما عموما باید با آن مواجه شود اما طی سالهای اخیر سینمای ایران به قدری تصویر پدر و به طور کل خانواده را مخدوش نشان داده که فیلم رسول صدرعاملی در مقام یک استثنای دلنشین، باعث ذوق عیان مخاطبان شد و حتی کاری کرد که ایرادهای فنیاش را مهربانانه ببخشند و تمامقد تشویقش کنند. نمایش فیلمهایی که تصویر متعادلی از پدر نشان میدهند، طبیعتا باید قاعده عام سینما باشد و آنهایی که پدرهای عجیب و نامتعادل دارند، استثنا باشند اما میبینیم که وضعیت سینمای ما کاملا برعکس شده است. هنوز فیلم صدرعاملی اکران نشده بود که از اواسط نوروز ۱۴۰۴، سری هفتم سریال «پایتخت» روی آنتن رفت و به شکل غافلگیرکنندهای خانوادههای ایرانی را برای تماشایش دور هم جمع کرد. بیتردید جنجالیترین و پربحثترین بخش از پایتخت جایی بود که بهتاش (با بازی بهرام افشاری) رودرروی داییاش نقی معمولی (محسن تنابنده) قرار گرفت و چیزی شبیه به جدل پدر و پسری را شکل دادند. مادر بهتاش از یکسو و همسر نقی از سوی دیگر به حمایت از نقی به عنوان سمبل پدر پرداختند و حتی بهتاش از مادرش بابت گستاخیها و نیش و کنایه زدنهای زهرآلود سیلی خورد. باور کردنی نبود که یک سکانس طبیعی از سریالی شبانه، اینطور در سطح جامعه بازتاب پیدا کند و حتی تبدیل به بمب فضای مجازی شود. انگار آن سیلی موهنی که لیلا در فیلم «برادران لیلا» زیر گوش پدرش خوابانده بود، اینجا و در سریال پایتخت جبران شد. به عبارتی این سطح از واکنش عمومی به این سکانس از «پایتخت» به همان دلیلی شکل گرفت که تشویقهای غافلگیرکننده اکرانهای جشنوارهای فیلم «زیبا صدایم کن» شکل گرفته بود. مردمی که اگرچه گاهی با پدرانشان اختلاف یا تنشهایی را تجربه کردند اما به هر حال دوستش دارند و یک عمر زحمت کشیدنهایش را از یاد نبردهاند، انگار بغضشان با این موارد استثنایی باز شد و واکنش نشان دادند. این بغض از تاریخی قدیمیتر از فیلم «برادران لیلا» شکل گرفته بود. از سریالهای طنز شبانه تلویزیون که در سالهای گذشته پخش میشد و همیشه شخصیتهای اصلیاش عصارهای از منفعتطلبی و خودخواهی و حقهبازی بودند (فرهاد و داوود در «نقطهچین»، اردلان و بامشاد در «پاورچین»، شنبه و چهارشنبه در «چهارخونه» و چندین و چند مورد اینچنینی دیگر) تا فیلمهای سینمای روشنفکری که مدعی نمایش واقعیتهای جامعه هستند و حتی سریالهای شبکه نمایش خانگی، همه و همه مردانگی و پدرانگی را بهشدت مورد هجوم قرار داده بودند و حالا که مواردی معدود برخلاف این رویه کلی دیده میشود، جامعه مخاطبان به آن واکنش محبتآمیز شدید و غافلگیرکنندهای نشان میدهد. البته معلوم نیست سیستم اکران سینمای ما اجازه بدهد که «زیبا صدایم کن» فروش مناسبی پیدا کند، چرا که این فیلم مطابق الگوهایی که آنها تصمیم گرفتهاند پرفروش باشد نیست و اگر سریال «پایتخت» هم به جای آنتن تلویزیون، قرار بود روی پرده سینما مخاطبش را پیدا کند، به احتمال قوی مهندسی اکران باعث میشد رتبهای ضعیف در جدول فروش پیدا کند اما تأثیر بالقوه و واقعی فیلمی مثل «زیبا صدایم کن» در همان سالنهای جشنواره فجر دیده شد. این چیزی است که مردم ایران از سینما میخواهند و به واقعیت زندگی خودشان هم نزدیکتر است اما از مافیای بساز بفروشهای گیشه تا جناح روشنفکران جشنوارهای سینما، همگی مسیر دیگری را میروند و اصرار دارند بگویند کل مخاطبان سینما در دایره مخاطبان خودشان خلاصه شده و واقعیت جامعه هم صرفا همان چیزی است که آنها نشان میدهند. «زیبا صدایم کن» در جشنوارهای به نمایش درآمد که هم در بخش اصلیاش و هم در بخش ویژه، فیلمهایی با محتوای پدرکشی داشت و اتفاقا اینها صحنه قتل پدر را مذموم و دلخراش نشان نمیدادند، بلکه نقطه اوج کار و جایی که مخاطب باید سوت و کف بزند همان لحظهای است که یک پسر، خنجر را در قلب پدرش فرو میکند یا چیزی بر سرش میکوبد. به وضوح بخشی از این قضیه به آن قالب سفارشی برمیگردد که از چند سال پیش به این سو جشنوارههای خارجی به سینمای ایران دادهاند. آنها چارچوبی تعیین کردهاند که در آن یک فیلم برای پذیرفته شدن یا احیاناً جایزه گرفتن از فستیوالها باید تصویر یک جامعه ضدزن از ایران نشان بدهد و پدر را به عنوان نماد شر و تباهی به تصویر بکشد. این درونمایه به باقی فیلمهای سینمایی و حتی سریالهای ایرانی هم سرایت کرده است و حالا غلظت این وضع تباه و دلگیر به حدی بالا رفته که موارد منطبق با واقعیت جامعه ما تبدیل به استثنا شدهاند و کار به جایی میرسد که فیلمی مثل «زیبا صدایم کن» تبدیل به پدیده دوران میشود.