به عبارت دیگران
حسن روحانی: حجاب اجباری در ایران نظر من بود
بعد از انتقاد علمای قم به وضع حجاب در سال ۵۷ و با وجود مخالفتهای مردم و زنان بیحجاب جامعه، با نظر مثبت من، تصمیم گرفتیم حجاب را الزامی کنیم و طرح «اجباری شدن حجاب» در ارتش به عهده من بود که به همه دژبانها گفتم هیچ زن بیحجابی را از فردا راه ندهید.
در گام اول، همه زنان کارمند مستقر در ستاد مشترک ارتش را که نزدیک به ۳۰ نفر بودند، جمع کردم و پس از گفتوگو با آنان قرار گذاشتیم از فردای آن روز با روسری در محل کار حاضر شوند.
زنان کارمند که همگی به جز دو یا سه نفر بیحجاب بودند، شروع کردند به غر زدن و شلوغ کردن ولی من «محکم» ایستادم و گفتم: از فردا صبح، «دژبان» مقابل در ورودی موظف است از ورود خانمهای بیحجاب به محوطه ستاد مشترک ارتش جلوگیری کند.
حسن روحانی/ خاطرات
(چاپ اول، تهران: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، بهار ۱۳۸۸) - جلد ۱، صفحات ۵۷۱ و ۵۷۲
***
چه کسی دانشجویان را باحجاب کرد؟
استاد محمدرضا حکیمی میگوید: «اینجانب از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷ در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران تدریس میکردم و دانشجویانی بسیار، حتی از دانشگاههای دیگر، به صورت مستمع آزاد در آنکلاس (درس نهجالبلاغه) حاضر میشدند؛ تا آنجا که تعدادشان به ۳۰۰ نفر میرسید. نیمی از حاضران خانمها بودند و همه با حجاب. آن خانمها از کسانی بودند که تحت تأثیر شریعتی و مطالعه آثارش، حجاب را انتخاب کرده بودند». محمد رجبی از دانشجویان آن دوره نیز میگوید: «اینجانب در سال ۱۳۴۷ که به دانشگاه رفتم، فقط یک خانم چادری در آنجا بود. از این رو برای تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان که حضور خانمهای با حجاب در آن ضروری بود، دچار مشکل بودیم. پس از گذشت چند سال من به زندان افتادم و هنگامی که در سال ۱۳۵۵ آزاد شدم و به دانشگاه رفتم، بسیاری از خانمها را با حجاب دیدم که همه متأثر از شریعتی و کتابهای او بودند».
محمد اسفندیاری/ شعله بیقرار
(گفتهها و ناگفتههایی درباره دکتر علی شریعتی)
شرکت سهامی انتشار- صفحه ۵۶
***
چگونه چادری و انقلابی شدم؟
پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر میکردیم، همهچیز آماده بود. ما ۴ تا خواهریم و ۲ تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید - برادر منوچهر - ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم میگفت: «هر کار میخواهید بکنید، بکنید؛ فقط سالم زندگی کنید». 15- 14 سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن... به هوای درس خواندن، با دوستان مینشستیم کتابهای «دکتر شریعتی» را میخواندیم. کمکم دوست داشتم «حجاب» داشته باشم. مادرم از حجاب خوشش نمیآمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم میروم زیارت، «چادر» بدوزد. هر روز چادرم را تا میکردم میگذاشتم ته کیفم، کتابهایم را میچیدم روش. از خانه که میآمدم بیرون، سرم میکردم تا وقتی برمیگشتم. آن سالها، چادر یک موضع سیاسی بود. خانوادهام از سیاسی شدن خوششان نمیآمد. پدر میگفت: «من ته ماجرا را میبینم، شما شر و شورش را». اما من «انقلابی» شده بودم...
مریم برادران/ منوچهر مدق به روایت همسر شهید
فرشته ملکی
اینک شوکران، جلد یک
انتشارات روایت فتح - صفحات ۱۱ و ۱۲
***
مسجد گوهرشاد در خون...
تحصن باز هم ادامه یافت. سرانجام دستوری که نباید میرسید، رسید: «حتی اگر ۱۰ هزار نفر هم کشته شوند؛ امشب آستانه و مسجد [گوهرشاد] باید فتح شود». جای هیچ چونوچرایی هم نبود، چون دستور را شاه [رضاشاه] شخصا ابلاغ کرده بود. قبل از انجام عملیات، نظامیها عدهای از سرشناسان را با ترفند از جمعیت متحصن خارج کردند تا مبادا ریخته شدن خون آنها برایشان شر شود و مردم به خونخواهی آنها قیام دوبارهای راه بیندازند. ماندند مردم عادی که عموما هم خاوریهای اطراف مشهد بودند؛ گویا شاه برای اجرای تمایلات همایونیاش، مقداری خون لازم داشت...
«پیتر آوری» نوشته: «نیروهای ارتش که مجهز به مسلسل بودند، به داخل مسجد هجوم بردند». حرم توسط نظامیها و تجهیزاتشان از هر طرف محاصره شد و ناگهان صدای تیراندازی صحن مسجد را پر کرد و بعد از آن از هر گوشه و کنار، صدای ضجه و ناله و فریاد کمکخواهی به آسمان رفت. یک ساعتی طول کشید تا مسجد فتح شد و نظامیها آن را تحت کنترل خود گرفتند. گفتهاند آمار درستی از کشتهشدهها در دست نیست. همه رعایایی بودند گمنام، زائرانی از ولایات که بعد از فتح مسجد، کشته و زخمیشان را جمع کردند و در یک گور دستهجمعی دفن کردند. صدر نوشته: «کشتار، بیرحمانه بود و مقتولان زیاد و دیوارهای مسجد و [ایوان] مقصوره تا بالا به خون ملوث».
الهام یوسفی/ زن روز
(گزارشی کوتاه از کشف حجاب رضاخانی)
انتشارات میراث اهل قلم - صفحات ۳۴ و ۳۵