به عبارت دیگران
ماجرای امیرکبیر و شیخ عبدالحسین تهرانی
جناب اجل آقای حاج سیدنصرالله اخوی مدظله حکایت میکرد: شنیدهام که چون شیخ عبدالحسین از عتبات عالیات پس از تحصیل علوم دینیه به تهران بازگشت، فرمود به درجهای گرفتار ضیق معاش بود که یک اتاق مستطیل واقع در طبقه فوقانی از خانه گذر بینالحرمین اجاره کرده و نصف آن را پرده کشیده و عیال خود را در پشت پرده منزل داده و مابقی اتاق را حصیری افکنده و خود مینشست و به جز چند جلد کتاب، شیئی زائد که بهایی داشته باشد در آنجا دیده نمیشد و متدرجاً مبلغی به اهالی بازار از بقال و عطار و امثالها مقروض شده و راه فرجی از هیچ طرفی برای او مرئی نبود تا آنکه بعضی از دوستان موقع ملاقات و اطلاع بر چگونگی حالات او صلاحاندیشی نموده، اظهار داشتند که سبب عسرت و ضیق معاش شما از گوشهگیری و عدم مراوده با خلق است که احدی مطلع بر مراتب علم و دانش شما نشده و از دیانت و امانت و زهد جنابعالی آگاهی نیافتهاند؛ بهتر آن است که با مردم خاصه علما آمیزش نموده و مقداری از فضایل خویش را در مذاکرات علمیه بروز دهید. شیخ فرمود: از معاشرت اهل علم ابا ندارم لکن با این زندگی و عسرتی که مرا است پذیرایی مردم که از لوازم مراوده است، میبینید که بینهایت مشکل است. گفتند عجالتاً ممکن است که صبح پنجشنبه در منزل جناب شیخ محمدتقی قزوینی که از اجله علماست و مرثیهخوانی هست، حاضر شوید و چنانکه اغلب اوقات پس از استماع مصائب، صحبت علمی میشود، خویشتن را اندکی معرفی نمایید و شاید بعضی از طلاب که واقعاً طالب علم و جویای مدرس صحیح هستند، خواهش درس و استفاده نموده و اسباب گشایش و فتح بابی از این طریق فراهم آید. جناب شیخ سخن ایشان پذیرفته و یوم خمیس به مجلس مرثیه مرقوم برفت و در محلی پستتر از مقام خود بنشست و پس از ختم روضه، فضلای آن محضر شروع به ذکر مسائل علمیه نموده و شیخ استماع میفرمود تا در کلام ایشان زمینهای پیدا کرد که شیخ تکلم و مداخله خود را در گفتوگو بجا و بهموقع دید و چون مقداری از افادات وی گوشزد ایشان شد و فضل سرشار او را مقداری ملتفت شدند، به لسان واحد از او معذرت خواسته و در صدر مجلسش جای دادند. چون به منزل بازگشت عصر آن روز خبر دادند شخصی بر در شما را میخواهد. شیخ از اتاق خود پایین آمده در را باز کرد. آن شخص که در زیّ و لباس فراش بود، عرض کرد که فردا اول صبح امیرنظام به دیدن شما تشریف میآورند. فرمود: گویا اشتباه کرده باشید، زیرا که من با امیر سابقه و مراودهای ندارم تا به دیدن من آید. گفت: مگر شما شیخ عبدالحسین تهرانی نیستید؟ فرمود: بلی هستم، لکن ممکن است که شیخ عبدالحسین دیگر باشد. فراش گفت: شما امروز در خانه شیخ محمدتقی قزوینی نبودهاید؟ گفت: بودهام. گفت: پس اشتباهی نشده و مهیای آمدن امیر باشید. فرمود: من منزلی که امیر در آنجا بیاید ندارم. گفت: مگر همینجا منزل شما نیست؟ فرمود: منزلم همین است، اما بیایید و ترتیب آن را معاینه کنید که بدانید امیر اینجا نمیآید و او را به اتاق بالاخانه برده و وضع آنجا را بدید و گفت: مخصوصاً همینجا خواهد آمد و برفت و صبح فردا امیر بیامد و شیخ به قدری که میسر یافته بود پذیرانی نمود. آنگاه امیرنظام اظهار داشت که این منزل، شایسته شما نیست و خانه مختصری با لوازم و اثاثالبیت در عباسآباد تهیه شده و فردا میباید به آنجا نقل مکان فرمایید و یکصد اشرفی زر مسکوک به شیخ نیاز نموده و فرموده قروض شما را در بازار مطلعم، این وجه را نیز به وامخواهان خود داده تا باز شما را زیارت کنم و برخاسته برفت و از آن پس همواره در ترویج شیخ اقدامات کافی نموده و روزبهروز بر عقاید خود نسبت به شیخ میافزود تا آنکه محل وثوق امير شده و طرف مشاوره در بعضی از اموره مشکل میگردید.
حسین مکی
زندگانی میرزا تقیخان امیرکبیر
انتشارات دنیای کتاب
صفحات 423 و 425
***
گریه دروغ نداریم!
هر گریهای یک جور است، ولی همه گریهها از یک نظر مثل هم هستند. گریه دروغی نداریم. نمیشود کسی دروغی گریه کند؛ از نوزاد بگیر تا آدم بزرگ. این درست که هر گریه یک جور است اما گریه دروغی هیچ جوری نمیشود. اصلش دروغ، گفتنی است. مثلاً میگویند دروغ گفت. نمیگویند دروغ رفت. نمیگویند دروغ گریه کرد. به قواره جمله نمیآید. یا دروغ گریست. بیادبی میشود: میگویند ... خورد، اما نمیگویند دروغ خورد، میگویند دروغ گفت. یعنی – حکماً - دروغ گفتنی است.
رضا امیرخانی
من او
نشر افق
صفحات ۶۵ و ۶۶
گردآوری: تقی دژاکام