مسأله نفهمیدن
علیکاکا دزفولی: بیانیههای اخیر چه از جانب آقای میرحسین موسوی و چه از سوی حامیان ایشان، حتی برنامه سیاسی برای اصلاح هم نیست و از حیث اولویت، در انبوه مسائل مهم کنونی پرداختن به آنها موضوعیت و ضرورتی ندارد، جز اینکه تنها مزیت پاسخ دادن به آنها، شکلگیری مجالی برای تبیین برخی مسائل اساسی است که بعضی از آنها برای چند دهه از سوی این عده کج فهمیده شده و حالا فرصتی فراهم شده تا به این کجفهمیها پرداخته شود. مشکل اصلی این متون، نه صرفاً زمانناشناسی یا مسالهناشناسی پرمخاطره، بلکه بنیانهای فکری معیوبی است که کل استدلالشان بر آن بنا شده است. این جریان، در فهم 3 مساله بنیادین دچار خطای استراتژیک است: چیستی مساله ایران، ماهیت رابطه ملت و حاکمیت و مفهوم تغییر سیاسی. یادداشت حاضر با این ملاحظه و بر اساس چنین رویکردی نوشته شده است.
* در صورت مسأله شما «دشمن» کجاست؟
بزرگترین خطای شناختی بیانیه، تشخیص ماهیت چالشهای کشور است. این نگاه، تمام مشکلات را به یک علت غایی تقلیل میدهد؛ نقص در ساختار حقوقی-سیاسی نظام یا همان قانون اساسی؛ رویکردی مبتنی بر جبر ساختاری که گویی ایران را ماشینی مکانیکی میداند که اگر نقشه فنی (قانون اساسی) آن را عوض کنیم، تمام قطعاتش به طور خودکار به بهترین شکل کار خواهد کرد. مساله ایران، چالش هویتی و تمدنی در یک نظام جهانی خصمانه است. مساله، انتخاب یک ملت برای مستقل زیستن و پرداخت هزینه آن است. جمهوری اسلامی از بدو تولد، نه یک ساختار سیاسی خنثی که پاسدار فعال هویت ایرانی مبتنی بر استقلال، نفی سلطه و معنویتگرایی بوده است. سیاست خارجی آن هم خطای محاسباتی نیست؛ پیگیری الزامات همین هویت است. بخش قابل توجهی از فشارهای اقتصادی و تهدیدات امنیتی هم واکنشی طبیعی از سوی نظم جهانی مسلط بر این پروژه هویتی ناهمخوان است و البته ناکارآمدی داخلی برخی دولتها هم طبیعتا در وضع کنونی بیتاثیر نبوده است. این بیانیهها با نادیده گرفتن این نبرد وجودی و تاریخی، تصویری کاریکاتوری از واقعیت ارائه میدهد. آنها تمام تبعات و هزینههای این مقاومت 47 ساله را به پای اشتباهات ساختاری و نقص قانون مینویسند؛ درست مانند آنکه وضعیت قلعه تحت محاصره دائم را تحلیل کنیم و دلیل کمبود آذوقه و آمادگی نظامی ساکنانش را نه به وجود دشمن پشت دروازهها، بلکه صرفاً به آییننامه داخلی قلعه نسبت دهیم. حذف عامدانه دشمن و فشار خارجی از مرکز تحلیل این بیانیهها، به تشخیص سطحی و گمراهکننده میرسد. بنابراین راهحل پیشنهادی آنها یعنی تغییر قانون اساسی نیز حداقل برای دردهایی که تشخیص میدهند، از اساس باطل است، زیرا برای درمانی دیگر طراحی شده است. مساله ایران، نه حقوقی، بلکه در وهله اول، وجودی است.
* تصویر این بوم در آیینه هزارتکه مدلهای وارداتی نمیگنجد
دومین ستون فکری این بیانیهها، ایجاد شکاف مصنوعی و مطلق میان مردم و حکومت است. در این روایت، مردم نجیب، سربلند و دارای خرد جمعی در یک سو قرار دارند و حکومت خطاکار، ناکارآمد و غیرنماینده در سوی دیگر. همبستگی ملی در زمان جنگ نیز به عنوان نقطه اشتراک دیده نمیشود، بلکه کنشی از سوی مردم، فارغ ازحکومت تفسیر میشود که اتفاقا همین نوع نگاه خود ضدمردمیترین نگاه است، زیرا سعی دارد شعور همبستگی را از مردم گرفته و کنش آنها را صرفا غریزی جلوه دهد. این دوگانه البته ابزار بلاغی کارآمدی برای اپوزیسیون است اما در عین حال تحلیل جامعهشناختی عمیقاً غلطی به دست میدهد. جمهوری اسلامی ایران نظامی برآمده از انقلابی کاملا اجتماعی است؛ در چنین نظامی بویژه در لحظات بحران، مرز میان ملت و حاکمیت، سیال و درهمتنیده است. خرد جمعی ملت که در زمان جنگ متجلی شد، دقیقاً همان جوهره و نرمافزار فرهنگیای است که جمهوری اسلامی به عنوان نظام سیاسی، خود را متولی و نماینده آن میداند؛ پیوندی میان غیرت ملی، هویت شیعی، فرهنگ مقاومت و حافظه تاریخی از تجاوز بیگانه؛ این همبستگی، نه کنشی سکولار در خلأ که محصول 40 سال ترویج همین گفتمان توسط همین نظام بود؛ ملت و نظام در دفاع از ایران انقلابی به نوعی وحدت ارگانیک رسیدند. هم بیانیه موسوی و هم بیانیههای حامی تبعی، در پی مصادره این وحدت ملی و تفسیر آن به عنوان تقابل با نظام هستند که البته این مساله بیش از هر چیز، نشاندهنده بیگانگی نویسندگان آنها با نبض واقعی جامعه است؛ بیانیههایی که به دنبال پیادهسازی مدلی وارداتی از جامعه مدنی در برابر دولتند تا آن را بر واقعیتی بسیار پیچیدهتر و بومیتر تحمیل کنند. این دوگانهسازی بیشتر شبیه پروژهای سیاسی برای خلق واقعیتی جدید است؛ بیگانهسازی مردم از حاکمیتی که هویت ایدئولوژیک مشترکی با بخش بزرگی از آنان دارد و این پروژه عملیاتی برای بیمعنا کردن پیوندهای موجود است.
* هر راهحل بزرگِ رادیکال، فرار از مسؤولیت است
سومین خطای بنیادین، ماهیت راهحل پیشنهادی است؛ همهپرسی برای تأسیس مجلس مؤسسان.
این نگاه، شیفته راهحلهای یکباره و بنیادین است؛ نوعی مسیحاگرایی سیاسی که معتقد است با کنشهای بزرگ و رادیکال (مثلا نوشتن یک قانون اساسی جدید)، میتوان تمام مسائل پیچیده و درهمتنیده یک ملت را یکشبه حل کرد. چنین تفکری ذات واقعی تغییر و اصلاح در یک جامعه انسانی را نادیده میگیرد. جوامع با راهحلهای بزرگ و دفعی اصلاح نمیشوند، بلکه با فرآیندهای تدریجی، ارگانیک، پرزحمت و گاه فرسایشی بهبود مییابند. مبارزه با فساد، ارتقای کارآمدی، بهبود فرهنگ عمومی و اصلاح سیاستها، اموری است که نیازمند تلاش روزمره در چارچوب نهادهای شکلگرفته هستند نه انحلال آنها.
فراخوان به انحلال میثاق ملی موجود و نگارش میثاقی جدید با توهم شروع از ابتدا، در اصل فرار به جلو از مسؤولیت دشوار حل مسائل واقعی است. این رویکرد، به جای آنکه به هزاران مساله مشخص و واقعی کشور بپردازد و برای آنها راهحلهای عملی ارائه دهد، یک ابَرراهحل تخیلی پیشنهاد میکند که قرار است همه چیز را حل کند؛ اتوپیاگرایی خطرناکی که در عمل، نه به مدینه فاضله که به خلأ قدرت، هرج و مرج و جنگ همه علیه همه منجر میشود. تجربه کشورهایی که مسیر بازگشت به نقطه صفر را پیمودند، به روشنی پیش روی ما است. همه میدانند کشور مشکلات عدیده دارد اما مهم است بدانیم این جریانها در تشخیص ریشه مشکل، درک رابطه بازیگران و فهم منطق تغییر، دچار چه انحراف عمیقی از واقعیتهای جامعه ایران هستند. آنها از ابتدا صورت مساله را اشتباه نوشتهاند و با قطبنمایی معیوب، به دنبال مقصدی خیالی در ناکجاآباد میگردند.