01/مرداد/1404
|
14:20
۲۲:۰۴
۱۴۰۴/۰۴/۳۱
نگاهی به دفتر شعر «مجال» اثر محمدجواد الهی‌پور

گل‌کردن تازگی در غزل انقلابی

وارش گیلانی: «مجال» نام دفتر شعری است از محمدجواد الهی‌پور که انتشارات سوره مهر 76 صفحه منتشر کرده است.
این دفتر بیشتر غزل دارد و چند شعر دیگر در قالب‌های چهارپاره و مثنوی.
بیشتر شعرهای این دفتر آیینی یا مذهبی هستند و چند تایی هم انقلابی؛ شعرهایی درباره‌ استکبار، غزه، حاج‌قاسم سلیمانی و از این دست و تعدادی هم غزل‌های عاشقانه.
نخستین شعر این دفتر غزلی است عاشقانه؛ عاشقانه‌ای ناامید و غمگنانه که نیمی از ابیاتش در چارچوب غزل نو می‌گنجد و نیمی دیگر هم با معیارهای غزل امروز همخوانی دارد؛ ۲ نوع زبان با تعابیری متفاوت اما در کل نزدیک به هم؛ آنقدر که شاعر توانسته این ۲ زبان را به بستر مضمونی خاص بیاورد و آنها را روان کند؛ مثلا بیت چهارم بشدت نو و ناگفته است؛ می‌گویم ناگفته، زیرا در لابه‌لای ابیات این غزل هم می‌توان رد پایی از شعر دیروز و هم شعر نوکلاسیک را پیدا کرد:
«شدم تقویم بی‌برگی که گم کرده بهارش را
که چشمانت رقم زد با خزان پایان کارش را
نه می‌خندد، نه می‌گرید، نه می‌ماند، نه می‌میرد
چه کردی با دلم؟ دیگر ندارم اختیارش را
صدایت کردم و یک شهر برگشتند، شاید باز
به یاد مردم آورده‌ست چشمت اقتدارش را
برای درک من یک شهرِ مرزی را به یاد آور
که جنگ قدرت شاهان درآورده دمارش را
خودت را ماهی دلتنگ و بی‌تابی تصور کن
که از دریا طلبکار است آرام و قرارش را
پریشانیِ این ابیات هذیان‌های مردی بود
که عمری پای عشقت باخته دار و ندارش را
اجل این پا و آن پا می‌کند پشت در خانه
نمی‌داند که یک عمر است دارم انتظارش را...»
غزل دوم نیز در کل در فضای عاشقانه هست و نیست؛ هست چون زبانش زبان غزل است، نیست چون معشوقه و مغازله‌ای در آن نیست و شاعر در رهایی خود دنبال کنجی و خلوتی و حتی ‌بندی و قفسی می‌گردد؛ ضمن اینکه بیت ششم این غزل نیز در تعابیر، مخاطب را به بیتی نو از غزلی نه‌چندان نو می‌کشاند، چون غزل الهی‌پور در کل و در مجموع با معیارهای غزل امروز بیشتر جور درمی‌آید و سازگاری دارد؛ غزلی امروزی که که گاه ابیاتش به طرز شگفت‌آوری نو می‌شود:
«دنبال رد خاطره‌ها در زمان رها
این قصه‌ من است؛ من همچنان رها
دلتنگ کنج خلوت خویشم، دلم پر است
مثل دل قناری در آسمان رها
مابین آسمان و زمین در خودم اسیر
چون کلبه‌ درختی بی‌نردبان رها
قربانیِ خصومت امواج و صخره‌ام
یک قایق شکسته‌ بی‌بادبان رها
پای مرا به ساحل خود بسته بود عشق
حالا شده‌ست دستم از آن ریسمان رها
دریا سراب بود و من آن تخته‌چوب که
افتاده است در برهوت جهان رها...
دنبال رد خاطره‌ها در زمان رها
این قصه‌ من است؛ منِ همچنان رها»
در غزل «خوشه‌چین»، شاعر چنان در چنبره‌ ردیف طولانی «را به تو می‌بخشیدم» قرار می‌گیرد که زبان غزل نو را که هیچ، بلکه زبان غزل امروز را هم از یاد می‌برد و دل در گرو بخشش و بخشیدن می‌گذارد؛ آنگونه که بتواند حداقل نظمی را سامان دهد:
«دست من بود، جهان را به تو می‌بخشیدم
گردش چرخ زمان را به تو می‌بخشیدم
همه‌ ثروت دنیا اگر از آنم بود
دست می‌شستم و آن را به تو می‌بخشیدم
می‌نشستم روی اسب چموش تقدیر
چشم را بسته، عنان را به تو می‌بخشیدم
شانه‌های تو اگر این همه رنجور نبود
بغضم، این بار گران را به تو می‌بخشیدم
اشک‌های تو نمی‌ریخت اگر از غم فقر
خشک‌چشمیِ جهان را به تو می‌بخشیدم
خوشه‌چین‌ها دلِ بخشنده و پاکی دارند
دست من بود، جهان را به تو می‌بخشیدم»
این ناظمانه سخن گفتن در غزل‌هایی نظیر غزل «تب» هم ادامه می‌یابد:
«در مرام بی‌قراری بی‌قراران بی‌سبب
برنمی‌دارند با هر دست رد دست از طلب
باز کن لب، شکوه کن، فریاد کن، حرفی بزن
با منِ دلداده‌ از بی‌قراری جان به لب
عشق در چشمان تو پیداست، رسوایم نکن
کی رطب‌خورده مریدان را کند منع رطب...»
و همچنین در غزل «ناگزیر» هم این نظم دست از سر  الهی‌پور برنمی‌دارد:
«یا برو از ناگزیری‌های دنیا دور باش
یا بمان و مثل من تسلیم حرف زور باش
رج بزن دلتنگی‌ات را، با خودت سر کن ولی
پیش چشم مردم دنیا کلافی کور باش...»
البته شاعر دفتر «مجال» با همه‌ فراز و فرودهایی که در زبان این دفتر دارد، یک چیز را همواره در شعر خود حفظ می‌کند؛ در فرود آمدن‌هایش از پله‌ غزل نو به غزل امروز و به غزل میانه و دیروز از روانی و سلامت کلام نه‌تنها دست برنمی‌دارد، بلکه گاه همین امر و همین ارزش ادبی در شعر، او را در غزل‌های نزدیک به غزل دیروز حتی کمک می‌کند تا غزلش پسندیده و قابل قبول شود؛ با اینکه با غزل‌های تازه و بکر و امروزی نخستین کتاب «مجال»، دیگر توقع تغییر و پسرفت در زبان - به لحاظ تاریخی - از او نمی‌رفت، آنگونه که به غزل‌هایی با زبان دیروز برسد؛ اگر چه شسته ‌و رفته و جاافتاده و سلیس و روان و  با قدرت، هر چند در بیت‌های آخر غزل زیر تا حدی هم به زبان عامه‌ امروز نزدیک شده است:
«چه می‌خواهد مگر از جانم این دنیای بی‌آخر
که غم را می‌برد از یادم اما با غمی دیگر
به هر تقدیر، تن دادم شبیه قایقی در موج
به هر لبخند دل بستم، شبیه طفل بی‌مادر
سرم بر دامن صحراست شب‌ها، چشم دنیا کور!
دلم هم‌صحبت دریاست، گوش شیطان کر!
بدم می‌آید از خوش‌نامی بیهوده‌ بی‌پیر
جوانی را گرفت از دل، جنونم را پراند از سر
دلم جام شراب بی‌غشی می‌خواهد، آن هم پر
سرم خواب خوشی بر بالشی می‌خواهد، آن هم پر
به شوق وصل روزی ساده و آرام می‌میرم
خوشا آن روز! یک عاشق چه می‌خواهد از این بهتر؟»
الهی‌پور در غزل «هراس» بار دیگر به غزل امروز با ابیاتی نزدیک به غزل نو بازمی‌گردد اما این بار کمی گنگ در معنا و مفهوم و منظور؛ یعنی چندان مشخص نیست او درباره چه کسی دارد حرف می‌زند و چه چیزی را منظور دارد، البته که غزل با کلمه‌ «فقر» شروع می‌شود و این شروع خود تا حدی گویای منظور هست اما این گنگی بیشتر در پرداخت خود را نشان می‌دهد:
«فقر توجیهی برای این هراس لعنتی نیست
این صدای ساعت عید است، بمب ساعتی نیست!
سال تحویل غریبی می‌شود؟ باشد، چه بهتر
چشم‌مان دیگر به دست عابران غربتی نیست
یک خیابان را برایت سنگفرش تازه کردند
گرچه می‌دانم که آن هم رختخواب راحتی نیست
گل‌فروش چارراه خلوت این شهر متروک
خنده‌هایت مشتری دارد، نگو که قیمتی نیست
گریه‌هایت را برای شانه‌های من نگه دار
فکر کردی یک خیابان خواب تنها غیرتی نیست؟!»
اما در غزل‌های انقلابی محمدجواد الهی‌پور بار دیگر این نوگرایی و تازگی در کلمات امروزی و بین‌المللی گل می‌کند و این گل کردن نیز در پرداخت تا حدی گل می‌دهد؛ هر چند زبانش زبان سوز نیست و از غزل دور است و بیشتر زبان واقعیت است؛ واقعیت‌هایی که خشک بیان شده است:
«کولیان جنوب شیکاگو، نوجوانان شاخ آفریقا
دختران جوان اورشلیم، عابدان قلمرو بودا
همه در انتظار یک روزن در دل برگ‌های تقویمند
چشم‌شان خیره مانده سوی افق، دل‌شان در امید فرداها
بچه‌های گرسنه‌ هائیتی، مادران اسیر بحرینی
بغض دارند - بغض دلتنگی - گله دارند از خدا حتی
بوی باروت می‌رسد از مصر، از یمن بوی تند خودسوزی
کودکان یتیم غزه هنوز ناامیدند از همه اما...
بیت پنجم رسید و تا اینجا ۶ نفر از گرسنگی مردند
درد تو چیست جز یتیمی که بی‌غذا مانده آن سر دنیا!
ما هم این گوشه از جهان خوبیم، حال‌مان؟ ای... بدون تو بد نیست
سامری‌ها فریب‌مان دادند، دور دیدیم چشم موسی را
یک شب جمعه، جمکران، باران، مهر و سجاده‌ای به سبک کمیل
آسمان‌ها به سجده افتادند، کاش می‌شد شما همین فردا...»
شاعر در غزل‌های آیینی دفتر «مجال» هم طرحی و حرفی تازه دارد و در بیان شخصیت حضرت امام جواد(ع) از منظر شخصی خود به تازگی‌هایی در بیان و معنا می‌رسد و البته دور نمی‌شود از شأن و مقام حضرت؛ هر چند صمیمیت او در این غزل، بیشتر موازی با سن کم امام طراحی شده است:
«لطف تو بی‌واسطه، دریای جودت بی‌کران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
صورت و سیرت؟ نه! اصلا عمرت از مضمون پر است
ماه گندمگون، غریب خانه، مولای جوان!
روز حسرت هیچ‌کس حسرت نخواهد خورد تا
جود بی‌پایان و احسان تو باشد در میان
داستان عمر تو کوتاه بود اما نبود
لحظه‌ای تاریخ نور از رد پایت بین‌شان
یوسفی اما عزیز خانه‌ات هم نیستی
یا سلیمانی که شأنش را نمی‌فهمد جهان
نام‌تان را شیعیان گاهی به قصد... بگذریم
ما چنین گفتیم تا وا شد دهان دیگران
از قضا من هم جواد بن رضایم، گر چه باز
بین‌مان فرق است مولا از زمین تا آسمان»
محمدجواد الهی‌پور در بیان نگاه خود درباره‌ شأن و مقام پدر بزرگوار حضرت جواد(ع) یعنی حضرت امام رضا(ع) نیز همان طراحی شخصی خود را مثل یک شاعر مهندس حرفه‌ای در غزل به ما نشان می‌دهد؛ طراحی و طرحی که او را از بیان واقعیت نه‌تنها دور نکرده، بلکه در معنا و منظور - در بعضی ابیات - حرف تازه‌ای را نشان مخاطب داده است:
«برای خود اگر رنگ و لعابی دست و پا کرده
به حوض آبی صحن تو دریا اقتدا کرده
بهشت از اشک گل‌های ضریحت عطر می‌گیرد
ضریحی که نگاه خلق آن را کهربا کرده
ورودت نقطه‌ عطفی‌ست در تاریخ این سامان
و سر عشق ما ایرانیان را برملا کرده
تو شرط رستگاری... شرط توحیدی... خوشا عشقت
که مستحکم‌ترین دژهای عالم را بنا کرده
قدومت جایگاهی امن در ناامنیِ عالم
برای راحت حال بنی‌آدم بنا کرده
به سویت می‌دوم هر وقت دنیا سخت می‌گیرد
چنان طفلی که بابا سوی او آغوش وا کرده
قلم را می‌گذارم... با دلِ سرگشته می‌گردیم
یکی ما را صدا کرده... یکی ما را صدا کرده».

ارسال نظر