04/مرداد/1404
|
13:56
۲۲:۴۴
۱۴۰۴/۰۵/۰۳

زندگی همین نیست

محمدحسین شیخ‌شعاعی: روزمرگی به معنای بدی که معمولا مورد استفاده است، واقعا چرا بد است؟ ممکن است افرادی را بشناسید که اگر درباره این روزمرگی با آنها صحبت کنید، از بودن در آن نه‌تنها احساس بدی ندارند، بلکه احساس خرسندی هم می‌کنند. آنها به شما خواهند گفت: «زندگی همین است». سعی کنید خودتان را جای چنین آدمی بگذارید و از نزدیک با این حس روبه‌رو شوید که «زندگی همین است؛ چرا باید تغییرش دهم؟» تا نتوانیم برای این سوال که «روزمرگی چرا بد است»، پاسخی پیدا کنیم، نمی‌توانیم کسی را از آن خارج کنیم.
اولین و مهم‌ترین علت روزمرگی، یک نگرش است. برخلاف آنچه ابتدا به نظر می‌رسد و احتمالا خیلی‌ها تصور می‌کنند، روزمرگی ناشی از شرایط خاص زندگی نیست؛ مثلا زندگی اداری یا نبود هیجان اجتماعی باعث نشده است که فرد به روزمرگی دچار شود. غالبا تصور می‌شود زندگی اداری یا نبود هیجان‌های اجتماعی (و اتفاق‌های هیجان‌انگیز و غیرمعمول) فرد را به این نقطه می‌رساند که زندگی چیزی جز همین گذران تکراری و همین چرخه بی‌پایان رویدادهای همیشگی نیست اما اگر واقعا سبک زندگی ما باعث وضعیت روزمرگی در ما می‌شود، چرا برخی می‌توانند از آن سالم بمانند؟ آیا درست‌تر این نیست که نگرش خاص ما به زندگی که قبل از هر شرایطی، زندگی را همین رفت‌وآمد مدام روز و شب می‌انگارد، باعث می‌شود که مثلا به یک زندگی اداری خشک و به روابط و جریان بی‌دردسر و بی‌هیجان زندگی گرایش پیدا کنیم؟ اگر کسی نپذیرد «زندگی همین است» چقدر ممکن است تن به شرایطی بدهد که روزمرگی را نشان می‌دهد؟
* روزمرگی اساسا درونی است
نکته بعدی برای نزدیک شدن به جواب این سوال که «روزمرگی واقعا بد است یا نه؟» ذات درونی روزمرگی است. باز هم تأکید می‌کنم منظور همان چیز نامطلوبی است که از روزمرگی در ذهن داریم. معمولا این روزمرگی یک وضعیت بیرونی و عینی تصور می‌شود، در حالی که آنچه در توضیح روزمرگی می‌شنویم، در واقعا توصیف یک صورت بیرونی از یک وضعیت درونی است. نشانه‌اش هم اینکه گاهی رفتار کاملا مشابهی را می‌توان از ۲ فرد در نظر گرفت که یکی به روزمرگی دچار است و دیگری نه. فقط تکرار بی‌تغییر اتفاقات، حتی فقط نبودن رشد ظاهری نمی‌تواند دلیل وجود روزمرگی باشد. وقتی می‌توانیم از بدی روزمرگی حرف بزنیم که درونی بودن آن را بپذیریم. بنابراین شاید درست‌تر از وضعیت روزمرگی، «حال روزمرگی» باشد و به ‌جای زندگی روزمره باید از «آدم روزمره» حرف بزنیم.
* پوچی مراتب دارد
فرض کنید روزمرگی چیز بدی نیست. اجازه بدهید درباره مفهوم دیگری حرف بزنیم؛ پوچی. پوچی مفهوم هولناکی است، حتی برای کسانی که در واقع دچار پوچی شده‌اند. بگذریم از اینکه همین هولناکی باعث می‌شود بسیاری از مبتلایان به آن، نزد خودشان یا دیگران، انکارش کنند. اینکه چرا پوچی هولناک است، فرصت مناسب‌تری برای توضیح می‌طلبد اما اگر بخواهید هولناکی آن را حضورا و کاملا از نزدیک لمس کنید، کافی است برای چند لحظه واقعا و نه از سر نمایش و فرض، تجربه‌اش کنید اما نکته‌ای که اینجا در نظر داریم، غفلت از مراتب این وضعیت هولناک است. افراد ممکن است وارد مراتبی از پوچی شوند بدون آنکه متوجه مسمومیت آن شوند. در چنین وضعیتی، نمی‌توانید بسادگی از هولناکی آنچه دچارش شده‌اند سخن بگویید؛ باور نمی‌کنند. نگرشی که در بنیان روزمرگی درونی معتقد است «زندگی همین است» و تقلای بیرون رفتن از آن بیهوده است، همان پوچی است؛ با همان مراتب. آدم روزمره، در حقیقت، سالک «پوچی» است!
* روزمرگی نشانه است، نه بیماری
بد بودن روزمرگی قابل اثبات نیست اگر بر خود روزمرگی تمرکز کنید. نه فقط وقتی به ظاهر زندگی دچار به روزمرگی - که گفتیم ممکن است در ظاهر به یک زندکی کاملا پویا و آرمان‌گرا شبیه باشد - نگاه می‌کنید، بلکه حتی وقتی به همان روزمرگی پوچ‌اندیشانه‌ درونی توجه می‌کنید، ممکن است با یک تصویر لذتبخش از یک زندگی عادی روبه‌رو شوید که اتفاقا همین روزمرگی بخشی از جذابیت آن باشد؛ چیزی که برخی از آثار هنری می‌کوشند با آشنایی‌زدایی از زندگی خسته‌کننده روزمره، به آن ببخشند. روزمره‌‌ زیبا دست شما را برای اثبات بد بودن روزمرگی خالی می‌کند. در چنین وضعیتی چاره‌ای نیست جز هم زدن این مرداب. باید نشان داد مساله این نیست که این مرداب زیباست یا نه و می‌شود در کنار آن نشست و از منظره‌اش لذت برد یا نه، مساله این است که این وضعیت ناشی از ماندگی آب است و تو نمی‌توانی نه از این آب بنوشی و نه حتی تن به آن بزنی. روزمرگی نشانه‌ یک بیماری هولناک است؛ همان نگرش «زندگی همین است».
* تنوع، بدل تحرک و بزک رکود است
برای نشان دادن وضعیت هولناکی که روزمرگی در پس خویش دارد، راه هموار نیست. برای کسی که در مراتبی از پوچی گرفتار شده است، هرچه هم که اندک باشد، درجا زدن و رکود، آزاردهنده است. چرخش بی‌هدف روز و شب‌ و چرخه‌ بی‌سرانجام کارهایی که در شبانه‌روز انجام می‌دهیم‌، بالاخره آدمیزاد را به ستوه می‌آورد اما رنج رکود همیشه به حرکت نمی‌انجامد، بویژه وقتی که بدل حرکت برای انسان راکد، در دسترس‌تر و شیرین‌تر باشد. راز تکثر و تنوع عجیب و غریبی که در کالاهای مصرفی و برای انواع نیازها حتی نیازهای معنوی می‌بینید و عطشی که نسبت به تجربه چیزهای جدید جریان دارد، همین است. انسان از رکود خسته، به تنوع دست می‌آویزد و تا وقتی که بتواند به این تنوع دل خوش کند، نمی‌پذیرد هنوز رکودش چقدر هولناک است و نمی‌پذیرد روزمرگی‌اش چیز بدی است.
* روزمرگی یک ساختار فکری است
وقتی سخن از تنوع به جای تحرک می‌شود، حتما باید به ساختارهای اجتماعی که در خدمت این وضعیت قرار دارند نیز توجه کرد؛ تنوع‌طلبی فقط یک نیاز عادی با یک چرخه‌ تأمین عادی و طبیعی نیست، بلکه برای آن برنامه‌ریزی اجتماعی می‌شود اما مهم‌تر از این ساختارهای اجتماعی که البته بسیار مهمند، روزمرگی به عنوان یک ساختار فکری است؛ چیزی که بی‌سروصدا ساختارهای نمایان اجتماعی را برای هوس‌پروری و تنوع‌طلبی و مصرف‌گرایی دیوانه‌وار پشتیبانی می‌کند. درک این ساختار و درک این جهت از ماهیت روزمرگی، ما را قادر می‌کند درباره دلیل دلبستگی افراد به روزمرگی خویش و مقاومت نسبت به تغییر آن، کج نرویم. صدها سال اندیشه‌ورزی، نظمی را در فهم هستی و انسان پایه ریخته است که نمی‌تواند از روزمرگی به‌ در آید. بنابراین اگر در رویارویی با روزمرگی ناگهان با دفاعی فیلسوفانه از آن (یا از چیزهایی شبیه به آن و همانقدر تاریک) روبه‌رو شدید، تعجب نکنید.
* جامعه‌ روزمره، تمدن روزمره می‌طلبد
فارغ از اینکه روزمرگی بد باشد یا خوب، درهم‌تنیدگی ساختارهای فکری و اجتماعی، روزمرگی را به یک وضعیت تمدنی تبدیل می‌کند. ساختار اداری به طور اتفاقی گرفتار روزمرگی نمی‌شود، بلکه در امتداد نگرش افراد، روزمرگی در نظم عینی بیرونی رسوخ می‌کند. بنابراین مساله نه افراد، بلکه نظم تحقق یافته بیرونی است که حتی افراد بیرون از روزمرگی را به کام خویش می‌کشد. تقلای برهم زدن رکود در مدیریت سازمانی، بدون لحاظ این روابط، شبیه همان تنوع‌درمانی، فقط مسکن و موقت است. جامعه‌ای که روزمرگی را بپذیرد، چاره‌ای ندارد جز اینکه به دین، حکومت و اقتصادی تن دهد که سازگار با این روزمرگی باشد و اگر در دسترسش نباشد، آن را می‌سازد. از آن سو، تمدنی که بتواند نگرش «زندگی همین است» و پوچی محتوم را به جامعه‌ای قالب کند، آنها را مستقیم یا غیرمستقیم، به دلخواه یا با اکراه، به جنگ با نگرشی می‌فرستد که با پوچی مبارزه می‌کند؛ همان نگرشی که روزمرگی را بد می‌داند.
* شبهه‌ برآمده از روزمرگی، ابزار جنگ است
وقتی روزمرگی به مثابه یک هویت تمدنی با ساختارهای اجتماعی جاافتاده و نظم فکری پشتیبان وارد شد، طبیعی است که نیروهای خود را برای پیش رفتن فرامی‌خواند. در وضعیتی که فردی روزمرگی را پذیرفته باشد، لازم نیست مورد هجمه‌ای سنگین از جنس مشکلات واقعی یا تحریف‌های واقعیت قرار گیرد تا به سرباز تمدن روزمرگی تبدیل شود. جامعه‌ای که گرفتار روزمرگی شده باشد و پوچی نهفته در آن را پذیرفته و دوست داشته باشد، خودش با کمال میل دست به تولید و ترویج شبهات و شایعات لازم می‌زند تا با تمدنی که می‌خواهد با این روزمرگی بجنگد، مقابله کند؛ هم در ساختارها و هم در نگرش‌ها. 
* مهم است که روزمرگی بد است یا نه
اینکه روزمرگی بد است یا نه، دیگر یک سوال شخصی برای بهبود وضعیت یک فرد نیست. فرق می‌کند که روزمرگی بد است یا خوب و مهم است که افراد آن را بد می‌دانند یا خوب و اینکه آیا واقعا بد می‌دانند یا بر خلاف ظاهر، درون خود به مرتبه‌ای از آن تن داده‌اند. اهمیت این سوال، از این جهت است که روزمرگی با کسی که آن را بد می‌داند، فقط ناسازگار نیست، بلکه با شدت هرچه تمام‌تر سر جنگ دارد و این را با همه‌ ابزارهایش و به مدد افرادی که چه‌بسا خودشان از این امداد بی‌خبرند، انجام می‌دهد. بنابراین اگر کسی فکر می‌کند روزمرگی بد است، برای اینکه لااقل خودش در چنگال روزمرگی ساختاریافته گرفتار نشود، ناگزیر است به جنگ روزمرگی برود و به دیگران ثابت کند روزمرگی بد است!

ارسال نظر