حکایت اول
چون به فقدان مغز، به فلسطینیان قحطی روا داشتم و با گوشه دامان، اشک شوق از دیدگان برگرفتم، اهل جهان با ناوگان صمود به سمتم تاختند. هرچه نعره زدم و بر سر خویش کوفتم، اعتنایی نکردند و همی گفتند: «شاتآپ بابا».
حکایت دوم
نتانیاهو را نقشههایش از گرسنگی دادن به مردم غزه و کار را یکسره کردن، نقش بر آب شد. چنین گفت: «هع، هم درد نداشت». آنگاه به تراپیست خود رو آورد و گفت: «هر شب خواب صمود میبینم؛ دوزی قویتر تجویز کن».
حکایت سوم
یکی از ملوک بیانصاف، پارسایی را پرسید: «از عبادتها کدام فاضلتر است؟» گفت: «سوار شدن بر کشتی صمود غقغقغقغ...» باقی سخنش ناتمام ماند، چون در آب خفه شد.
حکایت چهارم
نتانیاهو را گفتند: «ادب از که آموختی؟» گفت: «از ترس ایران ادب گرفتم، وگرنه ما اهل این چیزا نیستیم».
حکایت پنجم
وجدانی، نتانیاهو را دید.
گفت: «هیچ از ما یاد میکنی؟»
گفت: «ببخشید شما؟!»
حکایت ششم
آبکش آهنین، موشکی را دید. تا لب گشود تا نطقی کند، موشک از او گذشت و به هدف خورد.
حکایت هفتم
زلنسکی، نتانیاهو را دید.
هیچ نگفتند، چون ترامپ نیز حاضر بود و مجال غیبت میسّر نشد.
حکایت هشتم
در عقد بیع خاورمیانه متردد بود. اسرائیل به میان آمد و گفت: «آخر من از کدخدایان این محلهام؛ وصف این دیار چنان است که از من پرس. عقد را ببند که هیچ عیب در او نیست». گفت: «مگر آنکه تو در آنجا چتر شدهای».
خارستان سعدی
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها