
زهرا محسنیفر: وقتی آرمیتای 5 ساله خودش را پری دریایی با موهای بلند و لباس صورتی نقاشی کرد و شاهکار هنریاش را به رهبر انقلاب هدیه داد و موقع خداحافظی، مزه یک بوس خوشمزه را به آقا چشاند، تنها چند ماه از ترور پدرش میگذشت. دختری که رد خون را روی صورت متلاشی پدر دیده و فریادهای بلند مادر را شنیده بود، میتوانست همانجا فرو بریزد و تمام شود اما مادرش در همان چند مدتی که بابایش پیش خدا رفته بود، به او یاد داد اسرائیل، جزیره آدم بدهاست؛ همانها که آدم خوبها را شهید میکنند و اینطور بود که آرمیتا تصمیم گرفت اسرائیلیها را دستگیر کند و بندازدشان جهنم. وقتی آرمیتای 16 ساله سخنرانی خودش را به زبان انگلیسی ارائه میکرد و رافائل گروسی، مدیرکل آژانس بینالمللی انرژی اتمی را مخاطب قرار میداد و از آن 6 گلولهای میگفت که سرنوشت زندگیاش را عوض کرده، همه میدانستند پشت دختری چادری که انگیزه و اعتماد به نفس از سر و رویش میبارد، مادری ایستاده که با چنگ و دندان و یکتنه، پری دریایی را تبدیل به یک پارچه خانم کرده. راه به جهنم انداختن اسرائیلیها را همسر شهید به فرزند شهید یاد داده بود.
قصه آرمیتا رضایینژاد، ناداستان پرتکراری است. فهیمهسادات، دختر دهه هشتادی، شاید غم سنگینتری را به دوش میکشید. وقتی بعد از 3 ماه برزخی چشمش را باز کرد، مادری کنارش نبود تا گرد یتیمی را از سر و رویش پاک کند و دلداریاش دهد اما در دیدار رهبری چادر مادر شهیدش را به سر کرد و همانطور که از جراحت جانبازی روی ویلچر نشسته بود، وصیت پدر شهیدش را به یاد آورد که از او خواسته بود خوب درس بخواند تا در کارزار مبارزه با آمریکا، حرفی برای گفتن داشته باشد. فهیمهسادات حالا نمیتواند روی پایش بایستد اما نه حس ناتوانی در او دیده میشود و نه افسردگی و ناکامی. پدر و مادر، بذری در نهاد او کاشتهاند که بیآفت و خوشمحصول است و شعلهای در درونش برافروختهاند که پیشران پیشرفتهای بزرگ است.
راستی وقتی آقا مهدی به خواستگاری دختر خانواده ردایی رفت، انگار جایی سر دوراهی دلدادگی و شیدایی گیر کرده بود. چه میگویند شاعرها؟! کشاکش عشق زمینی و آسمانی. شاهداماد هم دلش برای زهرا خانم غنج میرفت و هم نگران بود اگر شهید شود، دختر مردم چه سرنوشتی خواهد داشت. وقتی زهرا خانم با کمالات، شرایط سخت کار پاسداری را شنید، میتوانست روزه شکدار نگیرد و خیلی ساده و محترمانه جواب رد بدهد و منتظر خواستگار بعدی بماند اما بله را آگاهانه گفت و پای مأموریتهای
30-20 روزه همسرش ایستاد و دل مرد میدانهای جهاد و شهادت را قرص کرد که خیالش از بابت او راحت باشد. حالا که با 2 دختر یتیم از خاطرات عاشقانهاش با شهید مدافع حرم مهدی نعمایی میگوید و از نمازی که حاجقاسم در خانه آنها بر تربت شهادت آقا مهدی خوانده یادی میکند، صدایش لرزش ندارد و لبخندی به لبش نشسته و میتوان برق امید و ایمان را در چشمهایش دید. همسر حاجهادی کجباف هم میتوانست با دل خود کنار نیاید و به هر قیمتی شده پیکر عزیزش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد اما وقتی داعش برای تبادل پیکر پای معامله آمد و پیشنهاد دریافت رقمی هنگفت را روی میز گذاشت، شاهزاده خانم احمدیزاده گفت راضی نیست یک ریال از بیتالمال خرج تکفیریها شود و چیزی که در راه خدا داده پس نمیگیرد. او شاید داستان مادر وهب نصرانی را شنیده بود اما تا در آن موقعیت کربلایی قرار نگرفت، عیار و قواره ایمانش معلوم نشد. حتماً حاج هادی کجباف یک عمر نگران بوده که مبادا در مأموریتهای گاه و بیگاهش و در نبودنهای پردامنه و پرتکرارش، حاجیه خانم آزرده شود و کم بیاورد و اگر خانمش بهانه میآورد و دلتنگی میکرد و مانعش میشد، معلوم نبود تکلیف آن عملیاتهای پارتیزانی در خاک عراق و سرنوشت نبرد بصریالحریر در استان درعای سوریه چه میشد. مردی که ذهنش درگیر خانه است، نمیتواند با قلبش بجنگد.
چه میگویم؟! وقتی صحبتهای زهرا رحیمی را میشنوم، یقین میکنم هم او مشوق و برانگیزاننده حاجغلامعلی رشید برای جهاد مادامالعمر بوده و شهادت سردار، میوه باغی است که نهالش را حاجیه خانم رحیمی غرس کرده و همین بانوی عارفه بود که آن سردار اعجوبه را تنهاترین سردار مینامید و در دلتنگی و تمنای شهادت به سیف دلداریاش میداد و میگفت مجاهد را مرگ در بستر و فراش هم چونان شهادت است. اینگونه بود که حاجیه خانم فقط یک ساعت قبل از اذان مغرب او را میدید و در هوای بودنش نفس میکشید و بعدش، والسلام. خود شهید به او گفته بود انگار کن من جانباز قطعنخاعیام و از من دل بکن و زهرا خانم دل کند، چه دلکندنی! از عباسش که آینه پدر در زهد و تقوا بود هم دل کند. عباسی که در دامن او پرورش یافت، حاجتی پیش خدا داشت که از مادر پنهان میکرد.
و زهرا خانم رحیمی زیر آوار فهمید حاجت پسرش شهادت در جوانی بوده.
اما عصمت احمدیان، سرنوشت مشترکی با زهرا رحیمی داشت. پیکر یکی از پسرهایش بعد از 8 بار مجروح شدن و شهادت، 19 سال و 7 ماه در امالرصاص عراق مفقود شده و پیکر پسر دیگرش هم بدون سر به وطن برگشته بود. غم افزونش این بود که دخترش، جانباز 85 درصد شده بود اما فقط به این دلیل که داغدار 2 پسر و غمخوار دخترش شده، به او لقب «مادر ایران» ندادند. مادر شهیدان فرجوانی میتوانست با شهادت و جانبازی فرزندانش تمام شود. عصمت خانم، زن بود و زن جنسی لطیف دارد. ریحانه است؛ به تندبادی میشکند اما خانم احمدیان همان روزهای پر تب و تاب جنگ تحمیلی از زیر بار شهادت فرزندان کمر راست کرد و استوار و محکم در پشت جبههها به کمک رزمندگان شتافت. بعد از جنگ هم برای بیش از 300 خانم بدسرپرست و بیسرپرست، شغلی دست و پا کرد و 30 تیم فوتبال را برای نوجوانان و جوانان شهرش سرپرستی کرد و لژیونر به عمان فرستاد و بازیکنانش سر از لیگ برتر درآوردند. همه این کارها را کرده بود اما به کارستان 2 گلپسرش غبطه میخورد. به اینکه ره صدساله را یکشبه رفتهاند. اینها فقط نمونههایی از زندگی زنان پرافتخار ایران است. سرگذشت و سرنوشت این مادران و زنان و دختران، انگار تکرار زندگانی امالبنین و زینب و رقیه(س) است. چیزی در دل تاریخ و در پهنه اعتقادات و باورها بوده که در عصر ما عینیت و تجسم یافته؛ چیزی نه از جنس کلیشه، بلکه از جنس ریشه. فراز و فرود هزاران زندگی پرماجرا و متنوع که پدیدهای به نام شهادت غایت مشترک آنهاست، ما را به یک الگوی بیکلیشه رهنمون میکند. یک رهیافت دقیق و یک بینش عمیق در پس این ماجراهاست. میگویند امامت عاطفه در سرشت زنان است و فضیلت قوام در جوهره مردان. از این رو مردان را قهرمانان جنگ میدانند و زنان را قربانیان آن اما حقیقت این است که مرد، امتداد اجتماعی تربیت زن است. جهاد، میدان حضور مردان و عرصه ظهور زنان است. بذر حماسه را مادران در نهاد پسران میکارند و مردان به پشتوانه همسران، سلحشور و بیپروا میشوند. مرد، روحیه مقاومت دارد و زن، روح مقاومت است. مردهای بزرگ گاهی جاویدالاثر میشوند و زنان بزرگ همیشه مفقودالقصهاند. پشت هر مرد شهید، زنی است که شهادت را زندگی کرده است و چه دقیق و عمیق گفت که از دامان زن، مرد به معراج میرود.