طغیان در قفس طلایی
مهرداد احمدی: سریال «تفکیک» (Severance) اثری است که در لایههای زیرین خود، کابوسی را به تصویر میکشد که در جامه اتوپیا به کارمندانش لبخند میزند. این سریال را میتوان تلاشی برای نقب زدن به اعماق روان انسان و محدودیتهای اراده آزاد در جهان مدرن دانست؛ جهانی که در آن، کار نهتنها از زندگی جدا نیست، بلکه به مرزهای هویت فرد نیز تجاوز کرده و او را به ابژهای بیاختیار بدل میکند. در نگاه روانکاوانه، «تفکیک» آینهای شکسته است که بازتابی از پارادوکسهای ذهن انسانی را به نمایش میگذارد. جدایی شخصیتهای سریال میان 2 جهان، آنها را به سوژههایی تجزیهشده بدل میکند؛ یک «من» که به عنوان یک نیروی کار مطیع، درون یک جعبه بسته محبوس است و «من» دیگر که بیرون از این جعبه، شاید گمان کند آزادی دارد، اما از واقعیت خود بیخبر است. ایده تفکیک حافظه، تمثیلی از فروپاشی وحدت نفس و دوپارگی سوژه در مواجهه با اقتضائات سرمایهداری متأخر است. کارمندان شرکت، همان بازماندگان کاووس بوروکراتیک قرن بیستویکم هستند که در سیاهچالههای ملال، هویت خود را میبلعند. در این میان، مرز میان خودآگاهی و کنترل سازمانی به نقطهای میرسد که دیگر نمیتوان تشخیص داد این افراد داوطلبانه در این سیستم گرفتار شدهاند یا توسط سیستمی نامرئی به بردگی ذهنی کشیده شدهاند.
فلسفه «تفکیک» اما از دل روایت روانشناختی آن بیرون میآید. این سریال را میتوان کابوسی کارگری در بستر سرمایهداری خواند؛ جایی که «اراده آزاد» نه در چنگ دولت که در قبضه شرکتهای بیچهره قرار دارد. شرکت «لومون» در سریال، همان معبد مدرن سرمایه است که از کارمندان خود طلب قربانی شدن میکند. همچون یک آیین پنهان، این شرکت از افراد میخواهد قسم بخورند و ذهن خود را دوپاره کنند؛ یک زندگی درون شرکت، یک زندگی بیرون آن. اما این جدایی نه از سر لطف که از سر استبداد انجام میشود. فرد درون شرکت، چونان یک موش آزمایشگاهی، در بیخبری مطلق از جهان بیرون، تنها در تکرار کارهای عبث غوطهور است. آیا این یک کنایه به ذات کار مدرن نیست؟ آیا ما هم همان کارمندان بیچهره «لومون» نیستیم که هر روز در میان دیوارهای بتنی دفاترمان محبوس شدهایم، بیآنکه درکی از معنا یا هدف داشته باشیم؟ حالا که از فلسفه این سریال حرف زدیم، بهتر است به خودش بپردازیم. بله، خود «تفکیک» به عنوان یک اثر سینمایی. و اینجاست که باید با پتک بر سر آن کوبید، چرا که هر چقدر ایده آن درخشان است، اجرای آن گاه در دام تصنعی بودن میافتد؛ سریالی که قرار بود اضطراب مدرنیته را فریاد بزند، گاه در چیدمان بیش از حد مینیمالیستیاش آنقدر سرد و بیروح میشود که تماشاگر را پس میزند. طراحی صحنهای که میخواهد استعارهای از بروکراسی مرگآور باشد، گاه به جای حس خفگی، به سمت ژستهای هنری توخالی کشیده میشود؛ میزهای سفید، راهروهای بیانتها و نورهای فلورسنتی که قرار است شکنجه بصری ایجاد کنند، اما در بعضی لحظات، بیشتر به یک نمایشگاه طراحی داخلی شبیهاند تا جهنم سرمایهداری. و بازیها، بله! بازیهایی که گاه سرد و دقیق و گاه مصنوعی و نمایشیاند. آدام اسکات در نقش مارک، مثل تکهای از یک ماشین عمل میکند که در تلاش برای فهمیدن خودش است اما آیا این سردی بیش از حد، به بهای از دست رفتن همدلی تماشاگر تمام نشده؟ تماشاگر قرار است با رنج او همراه شود اما او آنقدر خالی از عاطفه به نظر میرسد که بیشتر شبیه یک سایبورگ است تا یک انسان درگیر بحران هویت. دیگر شخصیتها هم گاهی چنان در پوسته خود فرو رفتهاند که بیننده را در مرز بین ترس و ملال معلق نگه میدارند. جان تورتورو و کریستوفر واکن هرچند باتجربهاند اما حتی آنها هم قربانی ریتم کند و خودآگاهانه اثر شدهاند. و اما بزرگترین خیانت سریال: ریتم. آه، این ریتم کشدار و مرگبار! «تفکیک» مثل یک کارمند بروکرات، با کاغذبازی بیپایان، سعی دارد حوصله تماشاگر را سر ببرد؛ صحنههای بیش از حد طولانی، دیالوگهای قطرهچکانی و گاهی سکانسهایی که انگار عمداً طراحی شدهاند تا مخاطب را در شکنجه انتظار نگه دارند. بیتردید، این تمهیدات برای ایجاد حس استیصال عمدی بوده اما آیا نباید میان هنر و آزار تفاوتی قائل شد؟ تعلیقی که نفسگیر باشد، با فرسایشی که تماشاگر را به چرت زدن وا میدارد، زمین تا آسمان فرق دارد. و پایانبندی؟، فاجعه پایانبندی! پس از آن همه تعلیق، پس از آن همه انتظار، ناگهان سریال تصمیم میگیرد درست در نقطه اوج، تماشاگر را پرت کند و او را در تعلیقی بینتیجه رها سازد. این همان بلایی است که بسیاری از سریالهای مدرن به آن دچار شدهاند: ترس از پایان. انگار سازندگان از این میترسند که اگر داستان را ببندند، سحر آن بشکند. در واقع اما این کار نهتنها سحر را نمیشکند، بلکه تماشاگر را به احساس خیانت دچار میکند. در نهایت، «تفکیک» سریالی است که در ایده شاهکار است اما در اجرا، میان کابوس و خوابآلودگی سرگردان. استعارهای عمیق از زخمهای مدرنیته، اما گاهی آنقدر گرفتار فرم میشود که جوهر خود را از دست میدهد. اگر این سریال یک اتاق کار بود، بیشک آن را با نورهای فلورسنت بیرحم و دیوارهای خالی تزیین میکردند اما فراموش میکردند که یک پنجره برای نفس کشیدن بگذارند. اما بزرگترین ادعای «تفکیک» در نقد سرمایهداری، خود به پاشنه آشیلش تبدیل میشود. این سریال با ژست ضدفئودالی و ضدسرمایهداری، در تلاش است چهره هولناک شرکتهای مدرن را افشا کند اما در نهایت خود در دام همان چیزی میافتد که ادعای نقدش را دارد. لومون، این شرکت مرموز، نمادی از یک سرمایهداری افسارگسیخته است که نهتنها بدن، بلکه ذهن کارگران را نیز در اختیار میگیرد. این انتقاد اما در نهایت به یک ژست تزئینی تبدیل میشود؛ نه یک چاقوی برنده، بلکه یک چنگال پلاستیکی که بیشتر از اینکه ببُرد، در هوا تکان میخورد. برای آنکه نقدی مؤثر بر سرمایهداری ارائه شود، باید ایمان داشت که این سیستم در ذات خود معیوب است، ولی کارگردان «تفکیک» به نظر میرسد که درونیترین لایههای ذهنش، هنوز به یک رؤیای سرمایهدارانه پاک و اصلاحشده باور دارد. این تناقض را میتوان در نماهای وسواسی او دید؛ جایی که معماری مینیمالیستی دفترهای لومون، به جای آنکه زشتی سیستم را فریاد بزند، گاهی به نمایشگاهی از زیباییشناسی مدرن تبدیل میشود. راهروهای بیانتها، رنگهای سرد، ترکیببندیهای دقیق... اینها بیش از آنکه نقد یک جهنم اداری باشند، شبیه کاتالوگ تبلیغاتی یک برند مبلمان لوکس هستند. دوربین کارگردان هم، برخلاف ادعای ضدسرمایهداریاش، با نگاه عاشقانهای از جزئیات این جهنم بهرهوری لذت میبرد. به جای آنکه حس انزجار ایجاد کند، گاهی تماشاگر را مسحور نظم مکانیکی شرکت میکند. این همان خیانتی است که اثر را از یک فریاد به یک زمزمه بیاثر تقلیل میدهد. کارگردان بهجای آنکه چهره سیستم را بتراشد، آن را براق و صیقلخورده به نمایش میگذارد.
اینجاست که مشخص میشود او بیش از آنکه یک انقلابی باشد، یک توریست در سرزمین نقد سرمایهداری است؛ کسی که دوربینش را روی ویرانهها میبرد اما حاضر نیست دستهایش را به خاک آلوده کند. و شخصیتها؟ بله، کارمندان لومون قرار است قربانیان این سیستم باشند اما آیا ما واقعاً آنها را در یک مخمصه واقعی میبینیم؟ زجرشان قابل لمس است؟ در بیشتر دقایق سریال، آنها نه در وحشت، بلکه در یک مالیخولیای آرام غوطهورند. بله! داستان از استثمار ذهنی سخن میگوید ولی با چنان آرامشی روایت میشود که تماشاگر را در یک رخوت فرو میبرد. قرار بود شاهد یک کابوس مدرن باشیم اما به جای آن، انگار در میان صفحات یک مجله معماری پرسه میزنیم که فقط زیرنویسهایی با شعارهای ضداستثماری به آن اضافه شده است. در نهایت، «تفکیک» یک اعتراض نصفهونیمه است؛ سریالی که میخواهد علیه سرمایهداری بشورد اما آنقدر در فرم و استایل غرق میشود که فراموش میکند زخم واقعی را لمس کند؛ نماهای تمیز، دیالوگهای کنترلشده و فضایی که به جای استیصال، بیشتر به یک موزه زیباییشناسی پسااداری شباهت دارد. اگر «تفکیک» واقعاً میخواست علیه سرمایهداری موضع بگیرد، باید چیزی را میشکست، باید خشونتی درونی علیه سیستم را آشکار میکرد اما آنچه به ما میدهد، یک عصیان شیک و حسابشده است؛ طغیانی که در چارچوب یک قاب هنری بستهبندی شده و آماده تحسین جشنوارههاست. اینجاست که میفهمیم «تفکیک» در نهایت، چیزی بیش از یک سرگرمی شبهعمیق برای مخاطبی که دوست دارد تصور کند در حال تماشای یک اثر انقلابی است، نیست.