22/خرداد/1404
|
15:17
۲۲:۵۱
۱۴۰۴/۰۳/۲۰
نگاهی به گزیده ادبیات معاصر 55؛ گزیده ‌اشعار مرحوم دکتر احمد عزیزی

مثنوی‌سرای نوگرا

وارش گیلانی: گزیده ‌ادبیات معاصر 55، گزیده ‌اشعار مرحوم دکتر احمد عزیزی در 94 صفحه است که انتشارات نیستان در کنار گزیده‌های دیگری از دیگر شاعران امروز منتشر کرده است.
این دفتر چند بخش دارد؛ غزلیات (حدود 18 غزل)، مثنوی‌ها (حدود 7 مثنوی)، دوبیتی‌های پیوسته (یک شعر)، رباعی و دوبیتی (3 تا).
این گزیده را که دیدم، فکر کردم به اینکه چرا همه‌ گزیده ‌اشعار به یک شکل و صورتند؛ یعنی اصرار دارند از یک شاعر، در هر قالبی که شعر سروده، چند شعر بیاورند. در صورتی که گزیده ‌اشعار یا گزینه ‌اشعار یعنی برگزیدن بهترین ‌اشعار یک شاعر؛ حالا ممکن است آن شاعر، اصلا غزل‌سرای خوبی نباشد و اشعار سپید و نیمایی‌اش بهترین‌هایش باشد یا برعکس، یا مثل احمد عزیزی، بهترین‌هایش تنها در مثنوی‌هایش یافت شود و بیشتر این بهترین‌ها نیز در کتاب شعر «کفش‌های مکاشفه». از این رو منطق و عقل و ذوق سلیم حکم می‌کند همه‌ گزیده‌هایش یا حداقل ۹0- ۸0 درصد گزیده‌ها از مثنوی‌هایش انتخاب شود و بیشترین این انتخاب‌شده‌ها هم از کتاب «کفش‌های مکاشفه» باشد، چرا که طبیعی است، زیرا عزیزی در مثنوی‌سرایی شاعری درجه‌ یک است، نه غزل و رباعی و... نیز بهترین ‌کتاب شعرش «کفش‌های مکاشفه» است و یک گزینشگر باسواد و باذوق حتما بیشترین اشعارش را از بهترین کتابش انتخاب می‌کند. این قانون پیچیده و سختی نیست. در حالی که می‌بینیم در این محدوده 94 صفحه‌ای، فقط 7 مثنوی از احمد عزیزی انتخاب شده است! اگرچه به نظر من، برای گزیده‌ کردن مثنوی‌های عزیزی 200 صفحه هم کم است و طبعا برای این کتاب، آمدن غزل‌ها و دوبیتی پیوسته و رباعی و دوبیتی نیز اضافی. منظور این نیست که غزل‌های عزیزی شاخص و زیبا نیستند، منظور این است که هم در مقابل مثنوی‌هایش و هم در مقابل غزل پیشرو معاصر، چندان به چشم نمی‌آیند؛ در حالی که زبان عزیزی تنها در مثنوی است که می‌تواند در شعر امروز حرفی برای گفتن و نوری برای درخشیدن داشته باشد. عزیزی را باید احیاگر مثنوی دانست و ابداعگر «مثنوی نو». او حتی در دیگر قالب‌ها، پیرو زبان مثنوی خود است. درست است که زبان شاعران شاخص در قالب‌های مختلف شباهت‌های زیادی به هم دارد اما شباهت کامل زبانی همه‌ قالب‌های شعری شاعری به یکی از قالب‌های شعری او، نشانه خوبی نیست و نشان از آن دارد وی خود را در قالب‌های دیگر تکرار می‌کند؛ چنانکه عزیزی در غزل‌هایش تقریبا در حال تکرار خود در مثنوی است، زیرا مثنوی‌هایش چیز دیگری است و او ذاتا مثنوی‌سرای نوگراست؛ هرچند کسی که غزل‌های عزیزی را در این کتاب گزینه کرده، سعی کرده غزل‌هایی را انتخاب کند که زبانش با مثنوی‌های عزیزی در تفاوت باشد، اگرچه غزل‌های عزیزی در کل و کم‌وبیش طراوتی غزل‌گونه نیز دارد اما به روانی مثنوی‌هایش نیست:
«رمانده دیری ستاره‌چشمی ز دیده‌ ما نگاه ما را
به شام هجران ز تیره‌بختی نگیرد آیینه آه ما را
خیال بی‌حاصل زنخدان کشیده تنگم به بر چو بیژن
منیژه رنگی نمی‌گشاید به ماه رخساره چاه ما را
به بوسه‌گاه لبش نهادم به خواب غفلت لب نیازی
نمی‌پذیرد نگاه پاکش ز فرط عصمت گناه ما را...»
در غزل بالا نیز رگه‌هایی از تصویرسازی عزیزی در مثنوی‌هایش معلوم است و طبعا نوع زبانش؛ در بیت ذیل بیشتر:
«هنر ز آوای خودنمایی رود به برج نظاره کامل
عروج انگشت حیرت آرد به بامِ آوازه ماه ما را»
اما غزل ذیل از آن دست غزل‌هایی است که زبان و تخیل و نوع تصویرسازی‌های عزیزی در مثنوی را آشکارتر می‌کند و تاثیر قالب‌های دیگر شعری این شاعر را از زبان مثنوی‌هایش بیشتر نشان می‌دهد:
«باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست
شکوه‌ غربت نکند هر زبان
قاصدکی دربدرم آرزوست
کوچه گلبرگ پر از آشتی‌ست
از خم شبنم گذرم آرزوست
واقعه‌ دیدن پروانه را
ثانیه‌ای بیشترم آرزوست...
زخم نمی‌بارد از این نسترن
لاله‌ خونین‌جگرم آرزوست»
ویژگی دیگری که به غزل‌های احمد عزیزی رنگ ویژه و خاصی می‌زند، زبان تاثیرپذیرش از زبان و سبک هندی است. این گرایش هندی‌وار، شعر او رنگی‌تر کرده و آن را از منظر زبانی شعری «دوصدایی» می‌کند، زیرا زبان عزیزی تلفیق و توأمانی است از زبان و سبک هندی و زبان و ظرافت ابتکاری خودش و تاثیرپذیری آشکار و پنهانی که از شعر امروز دارد؛ تاثیری نه از آن نوع تاثیر اجتماعی که شاعران بعد از نیما آنان را به سمت اشعار اجتماعی گرایش داد، بلکه تاثیری سپهری‌وار با رنگ‌آمیزی‌هایش؛ رنگ‌آمیزی‌های عرفانی و طبیعت‌گرا و نزدیکی‌هایش با خدا از راه طبیعت و نزدیک‌ترین اشیا، آنگونه که سپهری نیز چنین بود و چنین می‌گفت: «هان خدا اینجاست امشب روی گل...». البته این امر بیشتر در مثنوی‌های عزیزی قابل پیگیری است:
«کاشکی آیینه عریانی نداشت
هیچ چشمی پلک پنهانی نداشت
کاش هر کوهی بهار رنگ بود
هر درختی لانه‌ آهنگ بود
کاش هر باغی که در گل می‌نشست
زیر هر برگش تامل می‌نشست
کاش حیوانات کافر می‌شدند
فوج انسان‌ها پیمبر می‌شدند
کاش مذهب مثل نان تازه بود
کاش دین در شهرها دروازه بود...»
و کمتر در غزل‌هایش؛ غزل‌هایی که گاه به زبان و سبک هندی و تا حدی به زبان بیدل دهلوی نزدیکی‌هایی دارد:
«شقایق‌پیکرِ دردم ز شیون پیرهن دارم
به داغم تازه کن چون لاله تا زخمی به تن دارم
به تاویل طرب مایل مگردان رنگ زردم را
خمار خلسه‌ام خمیازه‌ می ‌در دهن دارم
به طاق خلوت ار آیینه می‌بندم عجب نبود
اویس خویشم و همواره شوقی با قرن دارم...
گذر کن از جنون شعر در کوی فنون کامل
که من صد کوچه ترس از سنگ طفلان سخن دارم»
احمد عزیزی در غزل، میدانش برای پرواز تخیل کم است و محدودش می‌کند؛ او با این تخیل سیال ناگزیر است قالبی را انتخاب کند که معمولا مصراع‌هایش کوتاه است و قافیه‌های چندانی نمی‌خواهد که دست و پاگیر باشد؛ از این رو مثنوی بهترین گزیده‌ ناگزیر است برای ذهن موزونی که خیلی در بند موسیقی قافیه نیست و مثنوی‌ هم از این باب، باب دل است، چون هر بیتش تنها یک قافیه لازم دارد و عزیزی نیز دنبال قافیه‌های آزاد است؛ از قافیه‌های کناری و صوتی و شکلی گرفته تا قافیه‌های پنهانی که شعر را سرشار از موسیقی می‌کند اما اجباری نیست و صدای زنگ و آهنگش از درون شنیده می‌شود؛ از حروفی که کلماتش ناخودآگاه بدرستی و دقیق و ظریف و آهنگین کنار هم نشسته‌اند:
«دانه‌ دل از چه باغی برده‌ام
من که گنجشکی زمستان‌خورده‌ام...
مردم از ذوق تکلم‌رانی‌ات
آه از این ته‌لهجه‌ عرفانی‌ات...
ما قدمگاه گیاهان تریم
زائر آیینه‌ یکدیگریم
روح ما نیلوفر اندوه‌هاست
لانه‌ ما بیشه‌ها و کوه‌هاست...
تو مرا آغشته می‌سازی به نور
من تو را آیینه می‌گیرم ز دور...» 
عزیزی نه تنها در این قافیه‌زار و بازار موسیقی شعرش را می‌تند تا در نوگرایی کمتر از شعرهای درجه‌یک و درخشان نیمایی و سپید نباشد، از بازی‌های زبانی نیز غافل نیست؛ بازی‌هایی که شکلش شعر را به محتوای اصیل خود نزدیک‌تر می‌کند و به آن جلوه‌ای درخور و تازه می‌دهد:
«نبض بلبل می‌زند آواز ما...»
«نحوی آیینه صرف صورت است...»
«ما برون رنگ و درون رنگ آمدیم...»
اینگونه بازی‌ها از دستور زبان فارسی خارج نمی‌شوند، بلکه به عمق و گسترای زبان فارسی نیز فایده می‌رسانند و زبان را گسترش می‌دهند.
البته عزیزی تحت تاثیر جو زیبای تجلی، عالی کار می‌کند و از «هرکسی بر شاخه‌ خود گل کند» می‌گوید و گاه رویایی‌وار «این همه آیینه در رفتار کیست» را نشان می‌دهد اما گاه نیز در مستی شعر و هستیِ معنا، گلزار را با تجلی‌زار اشتباهی می‌گیرد و به سطرهایی از این دست می‌رسد:
«قوم بربرهای احساسیم ما
امتی پروانه‌نشناسیم ما...»
ول نمی‌زد روستامان در شپش
بین کیک و ما نمی‌شد کشمکش...»
تا «کشمکش» بتواند «کشمش کیک» را تداعی کند!
و نیز گاه می‌رسد به سطرهایی که نظمند. البته عزیزی آنقدر اشعارش پرتخیل و پرتصویر است که سطرهای منظم گاه خود نوعی تنفس و وقت استراحت و زنگ تفریح می‌تواند به حساب آید، لیکن نه همیشه:
«ما رسول امتی کور و کریم
کس نمی‌داند که ما پیغمبریم
کس ز باغ خلوت ما گل نچید
هیچ‌کس دانایی ما را ندید
ما که از خیل ابوجهلان نه‌ایم
امت امی چه می‌داند چه‌ایم
در پی ما دشنه و دار است و بس
حاصل ما سنگ انکار است و بس...»
نکته‌ مهم دیگری که در مثنوی‌های عزیزی قابل نقد و بررسی  است و باید تجزیه و تحلیل شود، انسجام معنوی و ارتباط معنایی بین مصراع‌های یک شعر است که در مثنوی‌های او گاه هست و گاه نیست. زمانی که این امر رعایت نمی‌شود، طبعا مصراع‌های پراکنده و دور از ذهن شعر را به ‌سمتی نامعلوم یا تقریبا نامشخص می‌برند؛ اگرچه اینگونه اشعار نیز خالی از سطرهای درخشان نیستند؛ شاید در این گزیده ‌اشعار بهترین‌ گزیده‌ منفی را به ‌لحاظی که گفته آمد پیدا نکنیم، زیرا هرچه باشد شعرهای این دفتر از جنبه‌های گوناگون مورد بررسی و انتخاب قرار گرفته‌اند؛ با این حال، مثنوی «وجین‌زار» تقریبا شعری نامنسجم است. البته اگر همه‌ مثنوی‌های عزیزی روایی و داستانی بودند، حداقل ارتباط معنوی اثر را به صورت طبیعی حفظ می‌کردند اما بسیاری از مثنوی‌های عزیزی روایت کمرنگی دارند و بیشتر در تصویرهای منسجم و پراکنده‌ خود گمند. شاعر در شعر «وجین‌زار» «ابتدا از بهاری که از زمستانی دور آمده می‌گوید و بعد از بلبل و کاکلی و جنگل سبزپوش و دشت شقایق‌نوش، بعد ناگهان «از این همه که بود و دیگر نیست می‌گوید» که اگر از این ناگهانی بی‌تمهید و اتصال شاعرانه‌اش بگذریم، می‌توانیم این حرکت را به ‌نوعی رعایت روند روایت محسوب کنیم که اتصال بعدی‌اش تنها با تصویرسازی‌های زیبا و کمتر زیبا و نازیبا در هر مصراع پیش می‌رود و چیزی جز آه و ناله‌های شاعرانه را با زبان زیبای شاعرانه پیش نمی‌برد. یعنی در نهایت، حرفی برای گفتن ندارد، مگر در بعضی ابیات که آن نیز سبب ارتباط و انسجام اجزای شعر نمی‌شود؛ یعنی نمی‌تواند بشود با این اندک خود:
«وه چه سرد و سوت و کور آمد بهار
از زمستان‌های دور آمد بهار...
جنگل آن تصنیف‌های شاد کو
آن زنان سبز شالی‌زاد کو...
شیون آمد راه بر شادی نماند
یک خروس از صبح آبادی نماند...
می‌کشد ما را و می‌کاهد ز ما
این شب قطبی چه می‌خواهد ز ما»
بعضی مثنوی‌های عزیزی نیز انسجام و ربط کلی اجزا و مصراع‌های‌شان را از یک مضمون می‌گیرند؛ مثلا از مضمون «جوانی»؛ منتها در اینگونه اشعار نیز انسجام و ارتباط اجزا و سطرها باید درونی باشد:
«آه گل‌های جوانی رفته‌اند
لحظه‌های ارغوانی رفته‌اند
من جوان بودم، جوان مثل غرور
با نگاهی مثل آتش، مثل نور
در نگاهم نشئه‌ای از جام‌ها
روی روحم بارش الهام‌ها...»
چون ناگهان کل مضمون و حرف این شعر می‌شود جوانی، بعد از جوانی هم ناگهان بی‌هیچ تمهید و اتصالی می‌رسد به:
«ناگهان یک روز از خواب تری
پا شدم در کاسه‌ نیلوفری
برکه پر شد از طنین سارها
بوی بودا آمد از نیزارها...»
یعنی ناگهان از جوانی و نشئگی در صبحی برمی‌خیزی و همه ‌چیز و همه ‌جا را عرفانی می‌بینی و حیرت فراگیر است و هر چیز از من خالی و از تو پر است... و همه‌ اینها با زبان تصویرهای نو و تخیلی تازه گفته می‌شود اما حرف محدود است یا برآمده از کلیت عرفان عطار و مولاناست  و خود شاعر حرفی برای گفتن ندارد، مگر در سطرهایی مستقل و جداگانه که اتصال شعری را موجب نمی‌شوند اما به تنهایی ممکن است حرف زیبایی داشته باشند، تا اینکه معمولا با سطرهایی از این دست کلی پایان می‌گیرند:
«جرم ما وقف گناهان شماست
کفر ما هم عین ایمان شماست»
در واقع، مثنوی‌های عزیزی در کل نامنسجم نیستند، بلکه در جزء و در ارتباط جزء به جزء از هم گسیخته‌اند و این به آن معنا نیست که شعرهایی که اینگونه‌اند ارزشی ندارند و خواندنی نیستند، بلکه حرف این است که اینگونه اشعار خالی از اشکال و کاستی‌هایی که مطرح شد نیستند. بی‌شک بعضی مثنوی‌های احمد عزیزی نیز از این دست نیستند و ارتباط اجزا و سطرها با هم بهتر و زیباتر و نزدیک‌ترند.

ارسال نظر