به عبارت دیگران
مهمترین مجتهد
ساموئل بنجامین، نخستین نماینده رسمی آمریکا مدعی است مهمترین مجتهد تهران آنقدر قدرتمند است که هر چند برای رفتوآمد از قاطر استفاده میکند و یک خدمتکار بیشتر ندارد، میتواند با یک کلمه، شاه [قاجار] را از سلطنت ساقط کند.
یرواند آبراهامیان/ تاریخ ایران مدرن
محمدابراهیم فتاحی
نشر نی - صفحات ۴۰ و ۴۱
***
چنین کنند بزرگان...
روز اولی که مرحوم حاج میرزا جوادآقا، با آن هیئت یک طلبه اعیان و اشراف متعین به درس آخوند ملاحسینقلی همدانی میرود، وقتی که میخواهد وارد مجلس درس بشود، آخوند ملا حسینقلی همدانی، از آنجا صدا میزند که همانجا یعنی همان دم در، روی کفشها بنشین. حاج میرزا جوادآقا هم همانجا مینشیند. البته به او برمیخورد و احساس اهانت میکند؛ امـا خــود ایـن و تحمل این تربیت و ریاضت الهی، او را پیش میبرد. جلسات درس را ادامه میدهد. استاد را آنچنان که حق آن استاد بوده گرامی میدارد و به مجلس درس او میرود. یک روز در مجلس درس او که در اواخر مجلس هم نشسته بود، بعد که درس تمام میشود، مرحوم آخوند ملاحسینقلی همدانی به حاج میرزا جوادآقا رو میکند و میگوید: برو این قلیان را برای من چاق کن و بیاور! بلند میشود، قلیان را بیرون میبرد؛ اما چطور چنین کاری بکند؟! اعیان اعیانزاده جلوی جمعیت با آن لباسهای فاخر؟ ببینید! انسانهای صالح و بزرگ را اینطور تربیت میکردند. قلیان را میبرد به نوکرش که بیرون در ایستاده بود، میدهد و میگوید: این قلیان را چاق کن و بیاور. او میرود قلیان را درست میکند و میآورد به میرزا جوادآقا میدهد و ایشان قلیان را وارد مجلس میکند. البته این هم که قلیان را به دست بگیرد و داخل مجلس بیاورد، کار مهم و سنگینی بوده است؛ اما مرحوم آخوند ملاحسینقلی میگوید خواستم خودت قلیان را درست کنی، نه اینکه بدهی نوکرت درست کند. این، شکستنِ آن منِ متعرضِ فضولِ موجب شرک انسانی در وجود انسان است. این، آن منیت و خودبزرگبینی و خودشگفتی و برای خود ارزش و مقامی در مقابل حق قائل شدن را از بین میبرد و او را وارد جادهای میکند و به مدارج کمالی میرساند که مرحوم میرزا جوادآقای ملکی تبریزی به آن مقامات رسید. او در زمان حیات خود، قبله اهل معنا بود و امروز قبر آن بزرگوار، محل توجه اهل باطن و اهل معناست. بنابراین، قدم اول، شکستن منِ درونی هر انسانی است که اگر انسان، دائم او را با توجه و تذکر و موعظه و ریاضت همینطور ریاضتها پست و زبون و حقیر نکند، در وجود او رشد خواهد کرد و فرعونی خواهد شد.
سیدعلی حسینیخامنهای
بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم
30 فروردین 1369
***
پس از رسیدن به قدرت!
در سال ۱۹۳۵، دو سال پس از به قدرت رسیدن نازیها، گوبلز با خودستایی نوشت: «ما همواره اعلام کرده بودیم که برای رسیدن به قدرت، از امکانات دموکراسی استفاده خواهیم کرد و پس از رسیدن به قدرت، هیچکدام از آن امکانات را در اختیار مخالفان خود نخواهیم گذاشت».
اینیاتسیو سیلونه/ مکتب دیکتاتورها
مهدی سحابی
نشر نو - صفحه 43
***
حرفهایی که ناگفته ماند...
گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم». آقاتیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود. آقاتیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است».
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه میکردم... جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همینقدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه».
پدرشوهر و مادرشوهرم بیتابی میکردند. از شهادت ستار فقط 2 ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. میخواستم تنهایی با او حرف بزنم نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت میکرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو میرفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید دم آخر سیر ببینمش».
راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یکعالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از 9 سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
بهناز ضرابیزاده/ دختر شینا
خاطرات قدمخیر محمدی کنعان
صفحات ۲۴۶ و ۲۴۷
گردآورنده، تقی دژاکام