
میلاد جلیلزاده: کسی که در هلیکوپتر نشسته بود، اساساً نمیدانست اینهایی که در خیابانها میآیند چه کسانی هستند. چله شهدای قم در تبریز، چله شهدای تبریز در یزد، چله شهدای یزد در کرمان و خلاصه همینطور پشت هم غوغا بود که در شهرهای مختلف راه افتاد و البته مدتی بود که از چلهها خبری نبود. از پنجم شهریور ۵۷، شریفامامی نخستوزیر شد و سیزدهم برج، عید فطر بود. نماز عید فطری که دکتر محمد مفتح در تپههای قیطریه اقامه کرد، تبدیل به تظاهراتی شد که اگرچه آرام بود اما از لحاظ جمعیت، تا آن روز سابقه نداشت. جمعیت از خیابانهای مختلف گذشتند و به میدانی رسیدند که آن زمان اسمش شهیاد بود. جایی که بعدها شد میدان آزادی. جماعت آنجا قطعنامه تظاهراتشان را خواندند و برای روزهای بعد قرار ملاقات گذاشتند. در میان هلیکوپترهای تلویزیون ملی که برای فیلمبرداری پرواز میکردند، یک هلیکوپتر هوانیروز هم بود که از داخلش شاه با دوربین به این جمعیت ناتمام نگاه میکرد. هر بار که خلبان اجازه برگشتن میخواست، شاه با اشاره سر ردش میکرد و باز چشمش را در ویزور دوربین فرو میبرد. او واقعا هنوز نمیدانست اینها چه کسانی هستند و چه میخواهند. انگار خودش هم آن تبلیغات پرخرج از ایران لوکس و مترقی و بالاشهری پهلوی را باور کرده بود.
- اینا مردم ایرانند اعلیحضرت؛ و تو را نمیخواهند
۴ روز بعد در میدان ژاله تهران، ادامه همین تظاهرات با بزرگترین کشتار خیابانی ایران در تمام دوران بعد از مشروطه متوقف شد. خون در خیابان به راه افتاد و روی در و دیوار شَتَک زد. آشتی بین بالا و پایین هرم قدرت ناممکن شد. شاه نمیدانست اینها که کشته شدند چه کسانیاند اما آنها میدانستند که چه کسی به سمتشان شلیک کرده است.
۱۷ شهریور سال ۵۷ نهتنها یکی از نقاط عطف سیاسی در تاریخ ایران، بلکه نقطه عطفی در خلق و بالندگی هنر انقلابی بود. تا آن روز تمام الگوهای هنری، از پیش تعیین شده بودند و همه روایتها از قبل آماده. خوانندهها یا از فراق یار میگفتند یا از در برداشتنش شادی میکردند. باقی مضامین هم گاهی شکایت از پیری بود و گاهی روایت از اقبال بد یا امثال این موارد. حتی ریتمها و تیپهای ملودیسازی همه از قبل مشخص بود. زمانه داشت تغییر میکرد اما زبانی برای بازتاب آن در عالم هنر خلق نشده بود. الگوهایی از هنر انقلابی در سایر نقاط دنیا وجود داشت که اتفاقاً به کمک انقلابیهای ایران هم آمد اما چیزی که خاص مردم اینجا و عیناً مطابق با جهان آنها باشد، هنوز رخ ننموده بود.
خود تظاهرات چیزی بود که مردم ما خلق نکردند و فرم آن از سایر انقلابیهای جهان وام گرفته شد اما توانسته بود بومی شود. مثلاً چلهنشینی شهرها برای شهدای شهرهای دیگر را مردم ایران ابداع کردند و بعد سیل تظاهرات با جمعیتی که در نماز یک عید مذهبی جمع شدهاند. هنر انقلابی ما هم باید میتوانست شبیه جامعه و حرکت آن باشد و این اتفاق در فضای پراحساسی که ۱۷ شهریور به وجود آورد توانست رخ بدهد. انقلاب نهتنها باعث شد بسیاری از کسانی که از پیش در عرصه هنر فعال بودند سویه دیگری از شخصیت خود را کشف کنند و به نمایش بگذارند، بلکه حتی پای کسانی را به عرصه ترانه و موسیقی باز کرد که اگر چنین اتفاقی رخ نداده بود، هرگز به سمت این نوع فعالیتها نمیآمدند. آنها اما آمدند و کلیشهها را شکستند و نطفه هنر انقلابی منعقد شد.
در ادامه به مناسبت سالگرد قیام خونین ۱۷ شهریورماه، روزی که اگر قرنها از آن گذشته باشد هم مردم ما قصد ندارند فراموشش کنند، داستان خلق یکی از سرودهای انقلابی توسط کسانی که اساساً اهل موسیقی نبودند روایت شده است؛ داستانی که نشان میدهد یک حرکت بزرگ اجتماعی چگونه انسانهای متناسب با خود را در هر زمینه پیدا میکند و اگر چنین افرادی در هر حوزهای وجود نداشته باشند، آنها را خلق میکند.
انتحار اجتماعی شاه
به طور کل ۱۷ شهریور را باید روز مهمی در تقویم سیاسی ایران بدانیم، چراکه قبل از حمام خون آن روز در میدان ژاله تهران هم ۱۱۰ سال قبل، مردم بوشهر دقیقاً در همین روز به خونخواهی رئیسعلی دلواری قیام کرده بودند و ۷۰ شهید دادند. قطعاً کسانی که ۱۷ شهریور سال ۵۷ در میدان ژاله جمع شدند، به مناسبت آن روز قدیمی آنجا جمع نشده بودند اما اتفاقی که برای رئیسعلی و قبل و بعد از آن برای تعداد زیادی از چهرههای مبارز و استقلالطلب و انقلابی افتاده بود، در ناخودآگاه جمعیشان نیرویی را انباشت کرد که آن روز جوشیدن گرفت. در آن روز، ننگ مردمکشی دامن شاه را تر کرد و ایستادن در مقابل چنین حکومتی تبدیل به افتخار شد. شاه ایران شم اجتماعی بالایی درباره مردم خودش نداشت و جامعهای را که بر آنها حکومت میکرد خوب نمیشناخت. برای همین از دیدن جمعیت عظیمی که بعد از نماز عید فطر آن سال در میدان شهیاد یا به قول ما میدان آزادی جمع شده بودند و علیه او شعار میدادند، حیرت کرده بود.
مرتب از این و آن میپرسید اینها کیاند؟ همانطور که درباره قیام مردم تبریز در چهلم شهدای قم گفت لابد اینها از خارج کشور آمدهاند و حتی آدمهای دوروبرش را بابت این موضع نسنجیده شاکی کرد، حالا هم به هرکس میرسید میپرسید اینا کیاند؟ سفیر انگلیس به او گفت اینها مردم شما هستند اعلیحضرت. شاه گفت چرا از من بیزار شدند و سفیر جواب داد؛ مردمی که روزها در کاخ اشراف کارگری میکنند و شبها به بیغولههای خودشان میروند تا بخوابند، تبدیل میشوند به انبار نفرت. شاه که در دوره فوران قیمت نفت دست به جیب شده بود و در رسانههای غربی پول خرج میکرد تا درباره توسعه برقآسای ایران محتوا تولید کنند، انگار خودش هم باور کرده بود که ایران دوره پهلوی فقط همان ایران لوکس کاخنشینهای شمال شهر است و حالا، ایران واقعی، کف خیابان بود و علیه کاخنشینها شعار میداد.
بعد از چند چله خونین در شهرهای مختلف ایران، نماز عید فطر آن سال که به امامت دکتر محمد مفتح در تپههای قیطریه تهران برگزار شد، رفت به سمت یک تظاهرات ضدحکومتی. مردم از قیطریه تا ونک آمدند و از خیابان ولیعصر که آن زمان اسمش پهلوی بود رد شدند و رسیدند به میدانی که امروز به آن میگوییم آزادی. روزهای ۱۴، ۱۵ و ۱۶ شهریور هم به همین شکل ادامه پیدا کرد و خیابانها پر از آدم بود. ساواک گزارش داد که در ۱۶ شهریور، ۹۵ درصد مغازههای بازار تهران و شمیران و شهرری تعطیل بودند. همان شب شاه که میخواست قضیه را هر طور شده فیصله بدهد، دستور داد در تهران و ۱۱ شهر دیگر حکومت نظامی اعلام شود، آن هم در حالی که خبر این اعلام شبانه، به گوش اکثر مردمی که برای تظاهرات فردا در میدان ژاله قرار گذاشته بودند، نرسید. فرماندهی نظامی پایتخت هم به غلامعلی اویسی سپرده شد که قبلا در سرکوب تظاهرات ۱۵ خرداد سال ۴۲ به قصاب ایران معروف شده بود؛ کسی که بعد از انقلاب، از دولت بعث عراق برای طراحی حمله به ایران پول گرفت.
زمزمهای درونی
واقعه ۱۷ شهریور سال ۵۷ به طور کل مشروعیت اجتماعی رژیم شاه را دچار فروپاشی کرد. گذشته از تعداد شهدای این روز که در تعداد آنها چندین روایت وجود دارد، نفس عمل حکومت پهلوی در کشتار بیمحابای مردم و اینکه حتی نیازی به ظاهرسازی و مدارا ندیدند، جای هیچ آشتی و مصالحهای را باقی نگذاشت. این اتفاق روی هنرمندان آن دوره تاثیر محسوسی گذاشت اما در کنار آن باعث هنرمند شدن تعدادی از جوانان انقلابی هم شد؛ از جمله حمید شاهنگیان که بعدها به یکی از چهرههای مهم و موثر در عرصه موسیقی انقلاب تبدیل شد.
حمید شاهنگیان یکی از جوانان ایرانی بود که در آمریکا رشته مدیریت میخواند و همزمان عضو انجمن اسلامی دانشگاه شیکاگو هم بود. جایی که افرادی مثل دکتر مصطفی چمران و ابراهیم یزدی خیلی در آن تأثیرگذار بودند. حمید از دیماه سال ۵۶ که اخبار مربوط به اعتراضات مردم ایران در شهرهای مختلف به گوشش رسید، به صرافت این افتاد که کاری کند. برای همین تصمیم گرفت برود به سمت کار چریکی و مسلحانه؛ هرچند تجربه خاصی در این زمینه نداشت. به هر حال به ایران آمد و سال ۵۷ در نماز عید فطری که محمد مفتح برگزار کرد شرکت داشت.
روزهای بعد هم به تظاهرات رفت و ۱۶ شهریور به قدری دوندگی کرد و خسته شد که فردا صبح به سختی و با کمک دیگران توانست روی پایش بایستد و نماز صبحش را بخواند. بعد کمی پایش را در آب گرم گذاشت و ماساژ داد تا خون در رگهایش جریان پیدا کند و بتواند راه بیفتد. تظاهرات از ساعت ۸ صبح شروع میشد اما حمید این بار دیر رسید. وقتی رسید به میدان ژاله، دید مردم دارند با دست و صورت خونین از هر گوشهای میدوند و صحنه خیلی هولناکی درست شده. بدن شهدا یا کسانی که مجروح شدند، روی دست مردم بود و از میدان ژاله دور میشدند. حمید هر قدر که جلوتر میرفت، میدید صحنهها وحشتناکتر میشوند. آخر سر یکی دستش را کشید و گفت با این وضعیت لنگان راه رفتنت، نباید جلوتر بروی. تیمسار اویسی موفق شد که جلوی تظاهرات روز هجدهم را بگیرد اما این کار به قیمت نابودی کل آن دم و دستگاه تمام شد.
خود مردم از فردای ۱۷ شهریور اسم میدان ژاله را گذاشتند میدان شهدا. فکر مبارزه مسلحانه دیگر از سر حمید بیرون رفته بود چون مفهوم بزرگتری در ذهن او و باقی مردم ایران شکل گرفت به اسم انقلاب. حمید نه عکسی از حادثه گرفته بود، نه فیلمی داشت و تنها راهی که پیش رویش میدید، گفتن و نوشتن بود. او قبل هم قصه نوشته بود و دست به قلم بدی نداشت.
آمد داستان بنویسد اما توفان احساسات کشاندش به سمت شعر گفتن. کمکم شروع کرد به کنار هم چیدن کلمات و با ریتم خاصی هم پیش رفت. کمی جلوتر که رفت، دید دارد قشنگتر میشود؛ «درود، درود، درود؛ به روان پاک شهیدان خدا...»
صدای خودش را ضبط کرد اما هنوز کسی از ساخته شدن این سرود خبر نداشت.
با ریتم قدمهای تظاهرات
۱۷ مهرماه که رسید، درست یک ماه بعد از کشتار میدان ژاله، حمید برای تسلیت شب هفتم داییاش به منزلشان رفته بود و پسر داییاش شهاب گنابادی را آنجا دید. شهاب که بعدها در دهه ۶۰ وزیر مسکن شد، آن زمان یکی از چهرههای اصلی توزیع نوارهای امام بین مردم بود. حمید، نوار سرودی را که خوانده بود سر شام داد به شهاب. شهاب پرسید این چیست؟ او هم گفت حالا گوش کن تا بگویم. شهاب طاقت نیاورد و از سر سفره بلند شد تا برود در ماشین و نوار را گوش کند. چند دقیقه بعد در حالی که اشک از گوشه چشمش میغلتید برگشت و پرسید این نوار از کجا آمده؟ قضیه چیست؟ حمید گفت به اینها کار نداشته باش. خوب بود؟ شهاب گفت عالی است. کار کیست؟ حمید مِنمِن کرد و دوزاری شهاب کمکم افتاد. چند ثانیه رفت در فکر و بعد خندهاش گرفت و گفت لاالهالاالله، لاالهالاالله... اما ناگهان برگشت و گفت اسم امام در شعر نیست! راست میگفت. حمید رفت گوشهای و مقداری فکر کرد تا یک مصرع به کار اضافه کند؛ درود بر خمینی روح خدا. واکنش شهاب باعث شد حمید به کارش امیدوار بشود و بخواهد همین را جلو ببرد.
احساس کرد که اگر این سرود چندصدایی خوانده شود، خیلی بهتر است اما در آن ایام ریسکش خیلی بالا بود که بخواهد این نقشه را با هر کسی در میان بگذارد. خودش یک ضبط صوت داشت که سرود را با همان روی نوار ریخته بود و یک ضبط صوت دیگر از دوستش قرض کرد؛ چون با خودش فکر کرده بود که اگر من بخوانم و ضبط صوت هم بخواند، میشویم دو نفر. بعد صدای دو نفری را پخش کرد و همراهش خواند تا بشوند ۳ نفر و همینطور ادامه داد تا جمعیت بالا برود. کار را در زیرزمین خانه خواهرش ضبط میکرد که فضای خالیاش یک اکویی هم داشت و از آنجا که با هر بار ضبط، کیفیت صدای اولی افت میکرد، آن صداهای زیرین شبیه سایه میشدند و صدای اصلی جوهردار میماند. خروجی جدید را برای شهاب پخش کرد و او هم حسابی خوشش آمد. گفت فقط مشکلش این است که زمانش کم است. راست میگفت. برای یک سرود ۵ دقیقهای نمیشد باقی نوار کاست یک ساعته را خالی گذاشت. لابهلای سرود دکلمه گذاشتند؛ از سخنرانی حاجآقا کافی و دکتر شریعتی تا منبرهای سیاسی خود امام. چند روز بعد یک آقایی به اسم نجفی، جرأت به خرج داد و جلوی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران در میدان ۲۴ اسفند که حالا به آن میگوییم میدان انقلاب، یک نمایشگاه عکس درباره ۱۷ شهریور برگزار کرد. بچههای انقلابی دم در چیزی نداشتند که دست مردم بدهند جز موزیک فیلم «زوربای یونانی». حمید خودش را رساند به آنجا و نوار را داد به آنها که تکثیر کنند و بدهند دست مردم. همه فکر میکردند این کار در خارج ضبط شده و خود حمید هم حرفشان را تأیید کرد. جمعیت زیادی به آن نمایشگاه آمدند و این نوار به دست خیلیها رسید و کمکم زمزمهاش سر زبان همه افتاد.
حتی خود حمید چند بار آن را در کوچه و خیابان از زبان بچههای دوچرخهسوار یا آنهایی که توپ بازی میکردند شنید اما نقطه اوج آنجا بود که چند ماه بعد وقتی حمید شاهنگیان دوباره داشت میرفت تا در تظاهرات شرکت کند، وقتی از روی پل حافظ رد میشد، دید جمعیت دارند یکصدا خطاب به شاه زمزمه میکنند:
۱۷ شهریور روز ننگ تو
۱۷ شهریور افتخار ما