03/آذر/1404
|
22:41
نگاهی به مجموعه‌ غزل «شلتاق» اثر غلامرضا طریقی

معلق میان تخیل و تعقل

الف.م. نیساری: مجموعه‌ غزل «شلتاق» از غزل‌سرا و ترانه‌سرای نام‌آشنای هم‌روزگارمان غلامرضا طریقی است که نشر چشمه آن را در 89 صفحه منتشر کرده است؛ مجموعه‌ای که به چاپ چهارم رسیده است.
مجموعه ‌غزل «شلتاق» غلامرضا طریقی 40 غزل دارد؛ غزل‌هایی گاه با مصراع‌هایی بلند اما معمولا 5 تا 9 بیتی و اغلب شاید همان ۶ و ۷ بیتی.
غلامرضا طریقی در جامعه‌ ادبی از دهه‌ 80 به بعد بیشتر شناخته شد و بعد از اینکه برای چند خواننده‌ مشهور ترانه ساخت، این شناخت تا حدی بیشتر شد. او از غزل‌سرایان خوب و شاخص معاصر و روزگار ماست:
«نگرد نیست! که پیش از تو هر که جست نبود
که عشق حادثه‌ای جز تب نخست نبود
برای ما که پر و بال کوچکی داریم
شکستن قفس از ابتدا درست نبود
من و تو زود شکستیم و دیر فهمیدیم
که آسمان گذر بال‌های سست نبود...» 
بسیاری از غزل‌های این دفتر خالی از حرف‌های شاعرانه و سخنان نغز نیست، چنان‌که در هر بیت از ابیات بالا این حرف شاعرانه و سخن نغز را می‌بینیم؛ آنجا که «عشق را جز تب نخست نمی‌داند و زود شکستن قفس جان را برای بال‌های کوچک و سست جایز نمی‌شمارد»، یا در غزل زیر که می‌گوید:
«زندگی شبیه جاده نیست
خط عابر پیاده نیست
کوچه‌ای پر از چم و خم است
یک مسیر صاف و ساده نیست
هم بدون استفاده است
هم بدون استفاده نیست...»
یا در بیت زیر که سخن نغزش صورتی دیگر دارد و حرف شاعرانه‌ای دیگر:
روی برگرداندن از آن صورت خوش مشکل نیست
مشکل آینه این است که آهن ‌دل نیست...»
از این روست که گاه در غزل‌های غلامرضا طریقی، سخن نغز می‌ماند و حرف شاعرانه می‌پرد و ابیات به ‌جای کشف‌هایی که زاییده‌ تخیل است، به سخنان آگاهانه و معقول تبدیل می‌شوند:
«گوش کن در نظر آن‌که فریبت داده‌ست
هرکه دیوانه‌ دنیا نشود عاقل نیست»
یا ابیاتی از این دست منظوم و عاقلانه که یا بار شعری ندارند یا قدرت تخیل‌شان اندک است:
«کدام نقش می‌ارزد؟ به درد بودن و دیدن
کدام گنج قدیمی به رنج نقشه ‌کشیدن...؟
کدام عطر می‌ارزد به دنگ و فنگ تنفس
کدام عطر می‌ارزد به چند و چون چشیدن؟
کدام خط؟ به امید رسیدن و ندویدن
کدام نقطه؟ به بیم دویدن و نرسیدن...»
بی‌شک مصراع‌های بلند نیز در منظوم‌ شدن و معقول‌گشتن ابیات زیر دخالت داشتند، زیرا وزن‌های سالم و مطبوع دارای افاعیل کوتاه و متوسطند؛ اگر غیر از این بود، زیبایی‌شناسی وزن این اجازه را به شاعران قدیم ما می‌داد و وزن‌های بلند نیز در مخیله‌ شاعران بزرگ ما راه پیدا می‌کرد:
«دل بی‌دست‌وپای من بنشین فتح این شهر در توان تو نیست
سهم تو از جهان همین خانه‌ست گرچه این خانه هم از آن تو نیست...
سینه به سینه سوختی اما دیده بر دیده دوختی اما
هستی‌ات را فروختی اما هیچ جز هیچ در دکان تو نیست
سال‌ها دست‌ و پا زدی اما از کجا تا کجا زدی اما
یک‌ وجب از زمین از آن تو نیست آسمان هم سهم کودکان تو نیست»
تعدادی از غزل‌های این دفتر، غزل‌های روایی است و بسیاری نیز نیمه‌روایی و اغلب این غزل‌ها تخیلی قوی دارند:
«آشکارا به چشم می‌بینم در تو چندین غزال پنهان است
خوش‌تر از گیسوان گندمزار خرمنی زیر شال پنهان است
آشکارا به چشم می‌بینم که در آن قامت حجاب‌آلود
دست‌کم زیر پلک‌ها ده‌ها آرزوی محال پنهان است...
وقت رفتن پس از دو سه بوسه بغلت می‌کنم - نمی‌فهمی -
دل و جرأت به خرج می‌دهم و جرأتم در خیال پنهان است»
تعداد کمی هم روایی ‌بودن‌شان به شکل مناظره است:
«خندید و گفت مرگ درختان طبیعی است
دعوی نکن! شهادت انسان طبیعی است
خندید و گفت فصل بهار است و... خب که چه؟
- گیرم که تیر - بارش باران طبیعی است
گفتم بهار بی‌ثمر از باغ ما گذشت
خندید و گفت رفتن مهمان طبیعی است...»
نکته‌ دیگری که می‌توان روی آن انگشت گذاشت، نوگرایی و امروزی ‌بودن نوع نگاه و زبان شاعر است که سعی دارد از کلمات کاربردی امروزی یا تعابیر تازه غیرتکراری استفاده کند. در این راستا خودبه‌خود حرف و درد شاعر نیز از جنس زمان می‌شود؛ امری که طبعا شاعر را معاصر خود کرده، غزلش را به «غزل نو» نزدیک یا نزدیک‌تر می‌کند؛ چون در شعر، این نوع زبان است که محتوا را می‌سازد:
«بعد از تو این مسافر بی‌مقصد از جای خود نخورده تکان حتی
در آینه به صورت برعکسش عکس تو را نداده نشان حتی
بعد از تو درد مزمن مرموزی مانند درد کهنه‌ یک سرپر
بی‌وقفه تیر می‌کشد از قلبش اما نمی‌شود نگران حتی
ذهنی که تا همین 3-2 ماه قبل در حیرت حقیقت هستی بود
در بند واقعیت محتومش وقعی نمی‌نهد به جهان حتی
او که قرار بود فلک را نیز با دست روی خاک فرود آرد
کز کرده کنج خانه‌ای و اکنون دستش نمی‌رسد به دهان حتی...»
رسیدن به زبان و غزل امروز گاه آرام است و چندان آشکار نیست در تعابیر و کلمات امروزی بلکه در متن و بطن کار نشانه‌های مدنظر را دارد:
«با لعنت تو طاقت شب سر نمی‌رود
دیوار از اینکه هست عقب‌تر نمی‌رود
نفرین نکن به خانه که اوج صدای تو
از سقف این اتاق فراتر نمی‌رود
حتی اگر صدای تو از عرش بگذرد
دیوار از مقابل ما در نمی‌رود...»
«تنگنای وسعت» و «چشم‌های قهوه‌ای روشن» و «راه ماه مهاجر» و «سینه‌های سربی» و نظایر آن تعابیر و اصطلاحاتی هستند که به غزل دیروز راه نداشت و از آنِ غزل امروز است و در بسیاری از غزل‌های غلامرضا طریقی جای دارد و دیده می‌شود:
«دنبال رد پای که می‌گردید در تنگای وسعت دید من
در منظر سیاه چه می‌جویید ‌ای چشم‌های قهوه‌ای روشن
راه کدام ماه مهاجر را کج می‌کنید از پس دود و ابر
رد کدام پای مسافر را خط می‌کشید تا پل برگشتن
جایی برای عشق نمی‌ماند در سینه‌های سربی انسان‌ها
جایی برای رود نمی‌ماند در راه‌های پر شده از آهن...»
شاعری که گاه نوگرایی‌اش به مرز کلام و زبان غزل‌های نو سیمین بهبهانی می‌رسد (زیرا خود سیمین بهبهانی نیز غزل‌های قدمایی و نوقدمایی هم بسیار دارد) و تفاوت و قدرت زبانی و استعدادش را به گونه‌ای دیگر رخ می‌کشد:
«شده که بی‌هوا بی‌گمان بکنی قفس سینه‌ات پر از سنگ است؟
بعد عمری گشاده‌دل بودن ناگهان حس کنی تنت تنگ است؟
شده برعکس سال‌ها یک روز عکس خود را دقیق دیده و بعد
حس کنی برخلاف تصویرت چشم‌هایت چقدر کمرنگ است؟
شده که ناگهان به یاد آری زن کف‌بین چه گفت و حس بکنی
بین تقدیر و خط دستانت فاصله صد هزار فرسنگ است؟...»
بعد همین شاعر در یک دفتر شعر، از این‌گونه نوگرایی‌ها فاصله می‌گیرد و به اندک نوگرایی شخصی که نشانه‌های زبانی و کلامی‌اش را در غزل‌های دیروز و امروز (توأمان) می‌توان دید، می‌رسد که می‌گوید:
«می‌توانستم لباسی سبز بر تن مشرق‌زمین باشم
می‌توانستم گلی کوچک در دل دیوار چین باشم
می‌توانستم چنان چون بید در کنار رود بنشینم
می‌توانستم چنان چون رود عابری بی‌سرزمین باشم
مثل موسی در دل یک رود با هیاهو راه بگشایم
مثل بودا در ته یک باغ عارفی عزلت‌نشین باشم...»
۲ بیت آخر غزل هم با مثال‌هایش حرف‌های بالا را تکرار می‌کند و در نهایت می‌گوید: «می‌توانستم این باشم یا آن یا همزمان هر دو باشم» که یک حرف کلی است و حرف‌های کلی هم در نهایت به شعر نمی‌رسند، حتی اگر از تعابیر شاعرانه و زیبا هم استفاده کرده باشند.
حال همین شاعر با این زبان و با غزل نو یا که امروزی، در همین دفتر غزلی دارد که دارای زبانی بین رهی معیری و حافظ است. طبعا شاعری که زبان دیگران را برمی‌گزیند، لاجرم پیرو همان زبان به مفاهیم صاحب زبان نیز اگر مطلقا کار نداشته باشد، حداقل اشارتی دارد:
«...چشم در چشم مرا باش که در سینه‌ من
سخنی هست که در حوصله‌ گوشی نیست
ای بسا مرد که عریان به سیاهی زد و رفت
مرگ - پوشیده بگویم - به کفن‌پوشی نیست
جان ققنوسان را از شرر مرگ چه باک
خاطر سوخته را بیم فراموشی نیست...
عمر کابوس مهیبی‌ست که تکرارش را
چاره جز گیجی و سرمستی و مدهوشی نیست»
و در غزل زیر به زبان و نوع نگاه شاعران بعد از مشروطه نزدیک‌تر می‌شود؛ به غزل‌های رهی معیری و شهریار و رعدی آذرخشی که شعرهایی است که در عین عاطفی‌ بودن، خالی از گلایه و دعا و نفرین و نصیحت و هشدار و از این قبیل نیست:
«سلام ‌ای که شکستی بلور جان مرا
زدی به خون جگر لقمه‌لقمه نان مرا
سلام ‌ای که سپردی به جرم خیره‌سری
زمانه تخته کند دکه‌ دهان مرا
به دست چرخ فلک پتک آهنی دادی
که تکه‌تکه کند مغز استخوان تو را...
به نام عشق مرا از خودم بریدی و بعد
گره به سنگ زدی قلب مهربان مرا
بیا تمام کن این قهر را و از سر مهر
به احترام سلامم ‌بگیر جان مرا»
حرف آخر اینکه غلامرضا طریقی در مجموعه‌غزل «شلتاق»، چند دسته از غزل‌هایش را یکجا جمع آورده و مخاطبش را در این دفتر با چند زبان روبه‌رو کرده است؛ اشعار و غزل‌هایی هم که دچار چند زبان باشند، در نگاه نخست، نبود استقلال زبانی شاعر را در یک زبان مشخص نشان می‌دهد و در نگاه دوم، اگر زبان شاعر علاوه بر این تنوع ناهمگون و زبانِ کسب جمعیت‌ نکرده، دچار زبان غزل دیروز و غزل امروز باشد یا در غزل‌هایی توأمانی از این دو و... نتیجه می‌شود اینکه شاعر حداقل در این دفتر دچار پراکندگی زبانی و نداشتن استقلال شعری است؛ اگرچه زیبایی‌های پراکنده در این مجموعه کم نیست و تخیل قوی در آن نشان از شاعری جدی و حرفه‌ای دارد.

ارسال نظر