وارش گیلانی: «شهر تنگ شده است به تنم
خیابان پایم را میزند
تقصیر خودم بود
دوست داشتم زودتر بزرگ شوم
بیشتر به چشم بیایم»
این اثر که پشت جلد کتاب شعر «دستشستن از مرگ» آمده، یک حرف و نثر معمولی خوب و جالب است و نکتهای هم در خودش دارد مبنی بر اینکه «بزرگ که شوی، بیشتر به چشم میآیی» اما اینکه بخواهیم در نقد خود آنقدر اینگونه حرفهای معمولی را بالا ببریم که شعری نو و مدرنشان بپنداریم، سخت به اشتباه رفتهایم. اینکه شاعری به زبان امروز حرف بزند و از جزئیات و عناصر امروزی در شعرش بهره ببرد، خوب است و لازم است اما این امر صرفا دلیل بر مدرن بودن شعرش نمیشود که هیچ، حتی اغلب اینگونه حرفها در حد شعر هم نیستند، بلکه میتوانند در حد یک حرف جالب یا یک طنز تاثیرگذار عمل کنند. این گونه آثار حرفهای روزنامهای است؛ شبیه حرفهای روزنامهنگاری که حرفش را با ظرافت و شیرینی بیان میکند. اثری که در ابتدا این نوشته آمده، هیچ جلوهای از زبان فارسی در آن دیده نمیشود؛ مگر در حد بازی سطحی در زبان که این امر خوراک طنزپردازان و سیاهبازها هم میتواند باشد:
«ایستاده
کنار پیادهرو
با چراغی آویزان از سایهبان
دکه
زیر چراغ
فندک بسته
پاچهی سیگارها را میگیرد...»
طنزی در حد «گرفتن پاچه سیگارها توسط فندک!»؛ همین.
علاوه بر این، اثر مورد نظر تابع و پیرو و مقلد زبان ترجمه است. با این همه، شما اگر ترجمههای شعر را ببینید، نوع بیان و مضمونشان از این دست است که کمیل قاسمی گفته. یعنی هم تابع زبان ترجمه است، هم تابع شعر و زبانی ساده؛ منتها با این فرق که مثلا در اشعار عاشقانه نزار قبانی یا محمود درویش، عمق عاشقانگی و عشق قابل درک و فهم است و حتی در اشعار دوصداییاش که هم عاشقانه است و هم سیاسی - اجتماعی، نوعی فراروی از معانی تکبعدی و محتوای بسته دیده میشود؛ در صورتی که در اغلب اشعار عاشقانه شاعران نسل امروز یک نوع یلگی، بیتعهدی، بیخیالی و خودخواهی به چشم میآید که چندان شباهتی به عشقهای اصیل قدیمی ندارد و حتی در جلوههای امروزینشان هم ماهیت و ذات و اصالتی دیروزی ندارند. منظور از دیروزی، همان عشقی است که از پشتوانه فرهنگی و عرفانی ما برخوردار است:
«...من آدمی آرام و
عاشقی خطرناکم
پاش بیفتد
پوست میاندازم
نقش عوض میکنم
با من قراری بگذار
در خیابانی شلوغ
میخواهم دست از پا خطا کنم
یک بغل تو را بدزدم
و رد کنم قرمزترین چراغها را
با من قراری بگذار
در ایستگاهی شلوغ
میخواهم بمبی که سالهاست حمل میکنم
در گلویم را
در آغوشت منفجر کنم
ما در محاصرهایم عشق من!
پیش از آنکه دروبینهای پارک
ما را به پلیس بگویند
با من قراری بگذار
میترسی نه؟
فکر میکنی دارم برای تو نقش بازی میکنم نه؟»
هرچند که کتاب شعر نازک «دست شستن از مرگ» کمیل قاسمی بیش از 4-3 شعر عاشقانه ندارد؛ کتابی که نشر شورآفرین در 43 صفحه منتشر کرده است.
شاعر این کتاب اهل طنز و طنزپردازی هم است؛ منتها طنزی نه چندان غلیظ؛ یعنی بیشتر نوع زبان و بیانش که قصد عادتزدایی دارد، شعرهای کمیل قاسمی را تا حدی تبدیل به طنز کرده است؛ شعرهای طنزوارهای که بیشتر به حرفهای جالب میمانند تا به شعر؛ به طنزهای روزنامهای و مجلات فکاهی:
«شب
ساعت تو سری خور خود را کوک میکند
صبح
مثل روح از بدن تخت جدا میشوم
آبی به صورتم بزنم
و دهان خوابآلودهام را
با کلمات پر کنم...»
که البته طنز بیمزهای است و اگر این نوع کارها را خیلی دست بالا بگیرم، میتوان آنها را در ردیف طنزهای گفتاری و نوشتاری خوب یا تقریبا خوب قرار داد، زیرا هیچیک از عناصر شعری در ۲ نمونه بالا دیده نمیشود و زبان هیچ کنش و واکنشی نسبت به محتوا ندارد و حتی اثر فاقد جوهرهی شعری است.
بهتر است قاسمی اینگونه آثار طنزگونه خود را با نام کتاب طنز منتشر کند، تا موضع مخاطب خاص و حتی مخاطب عام نیز در مقابل این نوع کارها روشن باشد؛ البته به شرطی که در کتاب طنزی که در آینده منتشر میکند، از طنزهای پختهتر و بامزهای استفاده کند و طنزش را اینگونه خام و سست و بیمزه، با ظاهری روشنفکرانه تمام نکند:
«وسط خواب زمستانی
از همهمه بیدار شد
تکانی به خودش داد
بیرون زد از دهان تونل
به زحمت از سکوی مترو
خودش را بالا کشید
به سوی خروجی
آنگاه
قطار سرما خورده
با خوابهای سنگین
با تاخیر بسیار
به راه افتاد»
در کتاب شعر «دستشستن از مرگ» آثار جدی نیز مایههایی از طنز دارند که این نقص و عیب کار نیست. اشعار حافظ و سعدی هم سرشار از طنز است، همچنین در اشعار شاعر و طنزپرداز همروزگارمان عمران صلاحی هم اغلب طنز میبینیم اما صلاحی طنز خود را بر شعر تحمیل نمیکند، بلکه برعکس، طنزش به کمک شعر آمده، جلوهای دیگر به آن میدهد، نه مثل اغلب شعرهای قاسمی که میخواهد حرفهای به ظاهر فلسفی یا روشنفکرمأبانهاش را پشت زبان طنز پنهان کند تا مهم بودن سخنش را به رخ مخاطب بکشد؛ در صورتی که آثاری نظیر کارهای زیر، چیزی جز لفاظی نیست:
«این میدان همه ما را دور زده
بیزارم از بریز و بپاش فوارهاش
از رودهدرازیهای خیابانهایی که به او میرسند
از هر که با آزادی عکس میگیرد
به شما پشت کردهام اما
روی صحبتم با شماست
رانندهای در آینه
با مسافر تنهایش حرف میزند»
البته در این دفتر چند شعر که توانسته جدیت و طنز را به هم و در یک بستر آورد و در این ۲ به وحدت رسیده دیده میشود؛ شعرهایی که به واسطه پرداخت خوب یا تقریبا خوب توانسته خوب از آب و گِ درآید؛ مثل نمونه زیر:
«چه حرفها پشتشان است و
حرفی نمیتوانند بزنند
مثل همین شب
ایستاده بالای پنجره
به اتفاق ماه
یا
این دیوار که حاضر نیست از جایش جم بخورد
این در
که همیشه روی یک پاشنه میچرخد
چه حرفها پشتشان است و
حرفی نمیتوانند بزنند»
یا شعرهایی که مایهای از طنز ندارند و در جدیت خود به سمت ناب بودن میروند:
«این برف که بیاید
32 سالگیام را میپوشاند
اعداد سن من
مثل شاخهای گوزنی آرام
از پشت کپهای برف
پیدا میشود
33»
اگرچه من با آوردن عدد «33» در پایان شعر موافق نیستم. حذف آن به اصالت و نابتر شدن شعر کمک میکند و بودنش چیزی از ارزشهای شعریاش میکاهد، زیرا 33 مثل یک حرف یا پلاک نابجاست و به نوعی حشو و زاید به نظر میرسد، چون که شاعر پیش از این از سن 32 سالگیاش گفته است و این خود کافی است تا پایان شعر 33 سالگی را ناگفته، گویاتر بیان کند و نشان دهد.
از دیگر کارهای کتاب شعر «دستشستن از مرگ»، کارتونیکردن شعرهاست که همین امر هم از روحیهی طنزپرداز وی سرچشمه میگیرد. در واقع هنرنماییهایی از این دست در شعر جایگاهی ندارد و این تنها از ویژگیهای یک نوع طنز خوب میتواند باشد:
«با دستهای بالا
روی یک پا
خیرهایم
به نیمکتها
که مثل بچه آدم
ساکت
سر جایشان نشستهاند»
طنزهای کارتونی که گاه با طنز درآمیخته و نثرگونه و کنایهوار از این شکل به آن شکل تغییر میکند:
«عکس هیتلر رو تو روزنامه دیدم
از بیحوصلگی
با مداد رو دماغش یه عینک گرد گذاشتم
چاپلین شد
به جای سبیلهای بند انگشتیش، سیبیلهای کلفتی کشیدم
با نیچه مو نمیزد
صورتش رو با ریشای بلند پوشوندم
ته چهرهش به مارکس میزد
براش موهای بلند کشیدم خود تولستوی شد
یه کلاه سیاه کوچیک سرش گذاشتم
شد عینهو یه خاخام یهودی...»
به هر حال، تفکیک درست طنز از شعر را هر شاعری باید بلد باشد (اگر چه بسیار این را نمیدانند)؛ تلفیق این ۲ نیز ظرافتهای خاص خود را میطلبد.
دیگر اینکه باید یادمان باشد که راه شعر دیگر است و صرفا از راه غیرمتعارف حرف زدن نمیگذرد، زیرا در حوزههای طنز و فکاهه و کاریکلماتور و دیگر موارد هنری و غیرهنری نیز غیرمتعارف حرف زدن کاربرد دارد. اگر هم در شعر کاربرد پیدا کند که میکند، یا تابع فضایی شطحگونه است که با حالتهای بیخودی و ناخودآگاه شاعرانه نزدیکیهایی دارد. یعنی غیرمتعارف شدن زبان شعر تابع حال و حالات شاعرانه و عارفانه شاعران است و از راه بیخودی و ناخودآگاه و نوعی شور و جذبه به دست میآید، نه از راه آگاهانه؛ حتی اگر مثل اثر زیر در غیرمتعرف بودن خود خیلی جالب و دلچسب هم باشد:
«صبح تا شب
سر کار
شب
پایت که به خانه میرسد
چوبرختی
لختت میکند
مبل گوشهای مینشاند تو را
و تلویزیون
کنترلت را در دست میگیرد
دست آخر
از سر سیری
خواب
کورمال کورمال میبرد تو را تا
تخت
(لطفا کسی سنگ در این مرداب نیندازد)
شعرهای کوتاه این دفتر نیز بیشتر به حرفهای معمولی میمانند و خالی از جوهره شعری هستند. این هم ۲ نمونه از شعرهای کوتاه کتاب شعر «دستشستن از مرگ» کمیل قاسمی:
«تنهایی من
دیوار اتاقیست
که قاب عکس تو، بر آنجا انداخته است»
«مادربزگ قصه میبافت
بچهها دور هم جمع شوند
اما همیشه
یکی بود، یکی نبود».
نگاهی به دفتر «دستشستن از مرگ» سروده کمیل قاسمی
بازیهای سطحی در زبان
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها