|
ارسال به دوستان
مرگ و زندگی
حجتالاسلام والمسلمین سیدسعید لواسانی: مرگ پررازترین واقعه و تجربه زندگی ماست که تقریباً هر روز با آن مواجه هستیم و بعد تلاش داریم آن را فراموش کنیم اما مرگ از اقتضائات زندگی ماست که از آن گریزی نیست. مرگ چیست که این همه برای ما رازآلود است؟ مرگ نابودی نیست، بلکه آغاز حرکت انسان در بازگشت به اصل خویش است، اصلی که ما در دنیا به آن نمیرسیم و تنها پس از حرکت تدریجی نفس و خروج آن از بدن حاصل میشود: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُون» [بقره: 156] در این حرکت، بدن ما فانی میشود اما حقیقت وجودی ما هرگز بلکه با مرگ شکوفا میشود بنابراین مرگ از ویژگیهای خاص آدمی است، آخرین منزل دنیا و نخستین منزل آخرت. مرگ حادثهای بیرونی نیست که بر ما تحمیل شود بلکه طبیعیترین حالت زندگی است که از متن هستی و حیات ما حکایت دارد و ما را با خود از خانه ویران دنیا به خانه ابدی میبرد. پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم میفرمایند: «مَا خُلِقْتَ أَنْتَ وَ لَا هُمْ لِدَارِ الْفَنَاءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِدَارِ الْبَقَاءِ وَ لَکِنَّکُمْ تَنْتَقِلُونَ مِنْ دَارٍ إِلَى دَارٍ» [بحارالانوار: 37/146] «نه تو و نه آنها برای خانه نیستی آفریده نشدهاید بلکه برای خانه بقا آفریده شدهاید و با مرگ از خانهای به خانه دیگر انتقال مییابید». پس مرگ- برخلاف تصور ما- نیستی نیست بلکه هستی نابی است که ما را از قفس تنگ دنیا به حقیقت هستی و حیات منتقل میکند. مرگ زندگی است که با آن ما چهرهای از چهرههای هستی خود را رها میکنیم و چهرهای دیگر میگیریم؛ چهره نابودشدنی دنیا را رها و چهره ابدی خود را مییابیم. پس حقیقت مرگ، تولد است، زایشی دوباره. تنها آمادگی میخواهد. ما به دنیا آمدهایم تا امکان زایش خود را فراهم کنیم، اهل آخرت چنین هستند و با مرگ به آسایش جاودان میرسند اما اهل دنیا به سختی و با درد متولد میشوند زیرا هیچگاه خود را آماده زندگی جاویدان نکردهاند. یاد و خاطره همکاران خوبمان «حسین جوادی» و «میلاد حجتالاسلامی» را گرامی میداریم و بر روحشان فاتحهای نثار میکنیم. آنها به ما میگویند که بدانید مرگ آماده انتقال شماست، آیا شما آمادهاید؟ آیا شما مسافران راه آخرت و زندگی جاوید، توشه برگرفتهاید؟ ارسال به دوستان
یک تحریریه در برزخ
مهدی جابری: یک نفر کم شده است از زمین ما؛ از پلاک 9 کوچه سعید؛ از طبقه دوم. از اتاق کوچکی که پنجرهاش رو به درختان و پرندهها باز میشد. برگرد حسین! سکوت محض این تحریریه را بشکن. چیزی بگو تا ما به حرف بیاییم؛ برگرد و سلام کن؛ مثل همیشه! مثل آن روزها که وارد تحریریه میشدی و به تعداد آدمهایی که اینجا بودند سلام میگفتی. اگر میدانستم روزی خواهد آمد که تو نخواهی بود، تمام لحظههای بودنت را ثبت میکردم؛ از لحظهای که وارد روزنامه میشدی و ساعت ورودت را ثبت میکردی و نگهبان نخستین فردی بود که سلام تو را میشنید و البته آنقدر با صدای رسا سلام میگفتی که ما این بالا در طبقه دوم هم میدانستیم که حسین آمده است. امروز اما نخستین روز کار است که لحظه ورود تو ثبت نمیشود. آری! تو چهارشنبه 27 اسفندماه 1393 شبهنگام، لحظه خروجت را ثبت کردی و بیآنکه ما بدانیم، در تاریکی و سکوت این کوچه بنبست، برای همیشه رفتی. ارسال به دوستان
درسی که «حسین» به ما داد
محمد صمیمی*: برای شروع مطلب شاید بهتر باشد از آشناییام با مرحوم حسین بگویم. سال 80 بود که وارد دانشکده محلات شدم. 6 ماه اول هنوز کسی را پیدا نکرده بودم تا بهعنوان دوست در کنارش باشم تا اینکه 6 ماه بعد هیات دانشجویان فاطمین را راه انداختیم و من هم مداحی را در همانجا شروع کردم. من مداحی میکردم و حسین زیارت عاشورا میخواند. از همان روزها رفاقت ما آغاز شد. از آن به بعد بود که همیشه پیش هم بودیم. رفت و آمدمان در محلات زیاد شده بود. من تا قبل از آن شعر نمیگفتم اما نشست و برخاستهایی که با مرحوم حسین داشتم من را به سمت شعر گفتن تشویق کرد. جرقه راه جدیدی که پیدا کرده بودم، در جلساتی زده شد که با مرحوم حسین و سیدمیثم حسینی داشتم. حسین شعر همه مداحها را گوش میداد. عشق و علاقه او به خانم حضرت رقیه (س) عجیب بود. بعضی شبها میشد زنگ میزد و میگفت اگر اینطور که روایت شده با حضرت برخورد کردند، خانم چه کشیده است محمد! در شرایطی که هیاتهای بزرگ سال به سال برای مداحیهایشان شعر میگفتند، ما با مرحوم حسین هفته به هفته برای هیاتمان شعر جدید آماده میکردیم. دین من به حسین و دوستان از همین راه شکل گرفت. نکتهای که وجود دارد، اینکه وقتی میگویند همنشین خوب چقدر در زندگی انسان موثر است، همین است. خدا به من لطف کرد و دوست خوبی چون حسین را سر راهم قرار داد و مسیر زندگیم عوض شد و من به وادی سرودن شعر برای اهل بیت علیهالسلام افتادم. در این 4-3 سال اخیر بهخاطر درگیریهایی که داشتیم رابطهمان کمتر شد اما به واسطه نام امام حسین(ع) همدیگر را در هیاتها میدیدیم. روحیه عجیب و غریبی داشت؛ به جای اینکه من به او شعر بدهم، او به من میگفت که فلان مداح فلان چیز را خوانده و شاید بد نباشد که تو هم بخوانی. همین روحیه عجیب باعث شده که از آن شب تا به حال شبی نباشد که برایش گریه نکنم. اسم امام حسین روی رابطه و رفاقت ما بود. وقتی خبر فوت حسین را شنیدم به دو موضوع فکر کردم؛ اولین موضوع که شخصی است و البته برایم تجربه شد، این بود که باید قدر رفاقتهایمان را بدانیم. مرحوم حسین 2 هفته قبل از این حادثه به من پیامک داد که «تونستی به من زنگ بزن». من هم درگیر موضوعات دیگر، مدام امروز و فردا میکردم تا اینکه عید شد و حسین به سفر رفت و تماسم با او به جایی نرسید. این موضوع خیلی من را اذیت کرد. دومین موضوع هم همان عرق و تعصبش به اهل بیت بویژه خانم حضرت رقیه (س) بود و انشاءالله به آبروی امام حسین(ع)، حسین ما با اهل بیت محشور شود. ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|