23/ارديبهشت/1404
|
14:05
۲۲:۱۲
۱۴۰۴/۰۲/۱۴

به عبارت دیگران

بخوان به نام خدا

گردآورنده، تقی دژاکام: گفت: روزی نشسته بودم خالی به مناجات. 
همی نگـــه کردم: برنایی دیــــــدم! نیکورویی! نیکومویی! نیکومنظر! نیکوجامه! قدم وی بر زمین و سر وی‌ عنان آسمان رسیده.
مرا گفت: «اِقرأ یا محمد!»
من گفتم: « چه خوانم؟» 
گفت: « اِقرأ بِاسم رَبِّک! بگو: بسم‌الله الرحمان الرحیم».
من این بگفتم. از برکت این نام راحتی در ۷ اندام من آمد.
یاسین حجازی/ قاف
انتشارات شهرستان ادب
صفحه ۱۸۱

***
قدری هوای زبان و قلم خود را داشته باشید!

هوالله تعالی شأنه العزیز
شاهزاده جان، فدایت شوم
این ‌بار که جعفر آمد، غیر از آه ‌و ناله هیچ از کاغذهای شما نفهمیدم. عریضه نواب ظل‌السلطان و کاغذ محمدرضامیرزا را طوری نوشته بودید که نتوانستم برسانم. شما به ضمانت حاجی‌آقا بل به شفاعت قرآن تعهد فرمودید که من‌بعد قلم بیهوده بر روی کاغذ نگذارید و حرف نسنجیده ننویسید. چطور شده که زود فراموش کردید و مناسب و نامناسب هرچه به زبان قلم بیاید بی‌پروا و بی‌باک برمی‌دارید می‌نویسید. ولیعهد مغفور، خدمت و تربیت شما را به من محول فرمود اما با اینطور بی‌باکی و بیهوده‌نویسی که از شما می‌بینم نزدیک است استعفا کنم. زنهار، زنهار حرفی که اندک گوشه‌دار و کنایه‌دار باشد نسبت به شاه و والده شاه 
منویس. تبریز شهر شام است، یعنی چه؟ زن یزید کیست؟ سیف را کی کور کرد؟ من کی در خانه ظل‌السلطان بودم؟ چرا هر پدرسوخته پاچه‌گسیخته حرف دروغ می‌زند، باور می‌کنی و از روی آن کاغذ می‌نویسی؟ باز به من تنها بنویسید طوری است، به محمدرضامیرزا آخر چرا؟ سبحان الله! قربان‌صدقه حاجی‌آقا رفتن یعنی چه؟ چرا هرچه افشار است قربان نعل کفش یک قاجار نشود؟ دوستی و مهربانی جداست و سبکی و نادانی جدا.  از برای خدا بعد از این قدری هوای قلم و زبان خود را نگاه دارید.
قائم‌مقام فراهانی
خداوندگار لحن/ نامه‌های تازه‌یاب قائم‌مقام فراهانی
محمد طلوعی، محمدرضا بهزادی و محمد میرزاخانی
نشر پرنده
صفحه ۱۲۸

***
شیراز کودکی من

زادگاهم اسماعیل‌آباد دهکده کوچکی است در حوالی مرودشت اما شیراز سال‌های کودکی‌ام شهری بود که همیشه عاشق دیدنش بودم. شیرازِ کودکی من با بازار وکیل شروع می‌شد. آنوقت‌ها شیراز برای خانواده ما یعنی محل خرید، یعنی بازار وکیل و شاهچراغ و دکان‌های دوروبرش. فرصت چنین عیشی سالی یکی‌دوبار دست می‌داد. تماشای آن‌ همه زیبایی سخت می‌شد وقتی مچم توی دست بابام بود. گاهی گیر می‌کردم لابه‌لای هیکل‌های بزرگی که دوروبرم در رفت‌وآمد بودند. بابام چندان حواسش به من نبود. بیشتر چشمش می‌گشت دنبال خرده‌ریزه‌هایی که قرار بود بخرد. من اما بوی آشنای بازار را دوست داشتم و تماشای پارچه‌ها و لباس‌های رنگ وارنگ و دکان‌هایی با گونی‌های پر از نقل و نبات و آجیل، چقدر تماشا داشت لوله‌های نور پر از ذره‌های معلق که از نورگیرهای مدور طاق‌های بلند بازار جابه‌جا سرازیر می‌شدند روی سر و شانه انبوه رهگذران و مثل تکه‌های کوچک روشنایی می‌ریختند روی آجرفرش 
کف بازار. 
محمد کشاورز/ پنج‌گاه شیراز
داستان همشهری
شماره ۶۴، صفحه ۶۵

***
سواد عربی نسل جدید!

«چکنویس» کلمه‌ای است که برخی دانشجویان آن را به‌‌جای «چرکنویس» به‌‌کار می‌برند. برخی به‌‌جای «راجع‌ به» می‌‌نویسند «راجب‌ به»؛ به‌‌جای «تکیه‌ کلام» هم دیده‌ام که می‌نویسند «تکه‌ کلام».به نظر می‌رسد، سواد عربی نسل جدید روزبه‌‌روز کاهش می‌یابد.
علی صلح‌جو/ نکته‌های ویرایش
نشر مرکز
صفحه 16

ارسال نظر