17/خرداد/1404
|
13:49
۲۲:۱۴
۱۴۰۴/۰۳/۱۶
نقدی بر گسست از زیست‌جهان ایرانی در بن‌بست‌ نظری محسن رنانی

آناتومی یک مغز کوچک

علی کاکادزفولی: ما با پدیده‌ای تکرارشونده و در عین حال بغرنج مواجهیم: ظهور متفکرانی که سودای تشخیص دردها و تجویز درمان‌ها برای جامعه ایرانی را در سر می‌پرورانند اما در عمل، گویی در ‌جهانی موازی و البته بیگانه با بطن جامعه خود به سر می‌برند. اینان که غالباً مجهز به جدیدت رین مفاهیم و چارچوب‌های نظری برآمده از آکادمیای غربی هستند، بر بالکن رفیع تحلیل‌های خود می‌نشینند و از آنجا برای مردم نسخه می‌پیچند، بدون آنکه دردها، اضطراب‌ها، امیدها و اسطوره‌های‌شان را بدرستی لمس کرده‌ باشند. گفتار این دسته از روشنفکران، هرچند در ظاهر آراسته به واژگان علمی، دقیق و آکادمیک است اما در جوهر خود فاقد ۲ عنصر حیاتی است: «اصالت» و «زمینه»؛ اصالتی که از درگیری بی‌واسطه، وجودی و مسؤولانه با «مساله ایرانی» برمی‌خیزد و زمینه‌ای که در تاریخ، فرهنگ و حافظه جمعی این مرز و بوم ریشه دارد. دکتر محسن رنانی که اقتصاددان و نظریه‌پرداز توسعه‌اش می‌خوانند، نمونه‌ای برجسته از این سنخ روشنفکران است که از درک نظام مسائل جامعه ایرانی فاصله گرفته و در بن‌بستی از تحلیل‌های تک‌خطی، قیاس‌های مع‌الفارق و گاه، گزاره‌های موهوم و خطرناک گرفتار آمده است. این یادداشت بر آن است نشان دهد چگونه فاصله گرفتن برخی روشنفکران از زیست‌جهان واقعی مردم ایران آنها را به نتایجی غیردقیق در عرصه نظر و عقیم در عرصه عمل رسانده است. این نقد، بیش از آنکه نفی شخص باشد، کالبدشکافی یک «شیوه تفکر» و یک «موقعیت روشنفکرانه» است که در آن، متفکر از ابژه تحلیل خود بیگانه می‌شود.
* پدیده «کورتکس مغزی»؛ نابینایی نشسته بر خوان معنا
جدیدترین و شگفت‌آورترین فراز از سیر نزولی در تفکر رنانی، اظهارات اخیرش در باب «کورتکس مغزی ایرانیان» است؛ اینکه توسعه‌نیافتگی ایران، ریشه‌هایی فیزیولوژیک دارد و کورتکس (قشر خاکستری) مغز ما ایرانیان به دلیل مسائلی چون نرخ بالای ازدواج فامیلی، به ‌اندازه اروپاییان رشد نکرده و ضخیم نشده و همین امر، مانع تفکر عقلانی، برنامه‌ریزی بلندمدت و در نتیجه، توسعه اقتصادی و اجتماعی شده است. این ادعا که فاقد هرگونه سند و مدرک معتبر در حوزه علوم اعصاب‌شناختی است، بیش از آنکه یک تحلیل اقتصادی یا جامعه‌شناختی باشد، بازتولید خطرناک گفتارهای نژادپرستانه و جبرگرایانه بیولوژیک قرن نوزدهمی است که برای توجیه سلسله‌مراتب تمدنی و سلطه استعماری به کار می‌رفت. اما فاجعه، تنها در بی‌پایگی علمی این سخن نیست؛ فاجعه اصلی در دلالت‌های فلسفی و جامعه‌شناختی آن نهفته است. چنین گزاره‌ای از اساس، نشان‌دهنده عمق بیگانگی گوینده با تاریخ، فرهنگ و خودآگاهی یک ملت است.
ادموند هوسرل، فیلسوف آلمانی، زیست‌جهان را افق نانوشته و بدیهی از پیش‌فرض‌ها، معانی، ارزش‌ها و تجربیات مشترکی توصیف می‌کند که ما در آن زندگی کرده و جهان را از طریقش فهم و تفسیر می‌کنیم. مساله بنیادین مبدع نظریه «توسعه‌نیافتگی کورتکس مغزی ایرانیان» و امثال او، این است که از این زیست‌جهان مشترک ایرانی گسسته‌اند. آنها جامعه ایران را نه از «درون» و به عنوان یک «مشارکت‌کننده» که از «بیرون» و به عنوان یک «ناظر خنثی» مشاهده و کالبدشکافی می‌کنند؛ همچون حشره‌شناسی که به مطالعه رفتار یک کلونی مورچگان می‌پردازد. 
مهارت بالایی می‌خواهد که کسی بتواند تاریخ پرفراز و نشیب علم، فلسفه، هنر، معماری و ادبیات ملتی را که شخصیت‌هایی چون ابن سینا، فارابی، رازی، بیرونی، خیام، مولوی و صدها متفکر و هنرمند دیگر از گذشته تا امروز در دامان خود پرورانده است، نادیده بگیرد و علت‌العلل مشکلات امروزش را به یک نقص مادرزادی و بیولوژیک در مغز فروکاهد؛ این به معنای آن است که او مسائل جامعه را «مساله خود» نمی‌داند، بنابراین دیگر از موضع یک ایرانی برای ایران سخن نمی‌گوید، بلکه از موضع یک «کارشناس» بی‌طرف برای یک «مورد مطالعاتی» به نام ایران سخن می‌گوید؛ این موضع، بازتولید مستقیم رویکرد منسوخ پوزیتیویستی است. خطای بنیادین این شیوه تفکر در این است که فرض می‌کند می‌توان جامعه انسانی را دقیقا همانند یک پدیده طبیعی (مثل کلونی مورچگان، حرکت سیارات یا واکنش‌های شیمیایی) مطالعه کرد. این فرض، انسان را از موجودی آگاه، دارای اراده، نیت‌مند و خالق معنا به یک شیء بی‌اراده و قابل اندازه‌گیری که تحت قوانین جبری عمل می‌کند، فرومی‌کاهد. این رویکرد در بهترین حالت شاید بتواند رفتار بیرونی جامعه را توصیف کند اما قادر به فهم «چرایی» و «معنای» آن برای مشارکت‌کنندگان نیست. بنابراین برخلاف تلقی رایج، این شیوه نگاه نه‌تنها خنثی نیست (چون ابزارهای تحلیلی و پیش‌فرض‌های خود را بر جامعه تحمیل می‌کند) بلکه با حذف مهم‌ترین وجه وجود انسانی یعنی «معناسازی»، تصویری مسطح، کاریکاتورگونه و اساساً غلط از واقعیت اجتماعی به دست می‌دهد. به همین دلیل، دانشی که از این طریق تولید می‌شود، دانشی بی‌ریشه و بی‌جان است و هر نسخه‌ای که بر پایه آن پیچیده شود، لاجرم با شکست مواجه خواهد شد، چرا که برای مردمی نوشته شده که به درستی فهمیده نشده‌اند.
این رویکرد، مصداق بارز «فروکاستن» هم هست؛ فروکاستن پدیده‌های بی‌نهایت پیچیده اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و تاریخی به یک عامل واحد و در این مورد، عاملی بیولوژیک. این در حالی است که هر پدیده اجتماعی، یک برساخته است که در شبکه‌ای تو در تو و پیچیده از روابط قدرت، گفتمان‌ها، ساختارهای اقتصادی، نهادهای سیاسی و مناسبات فرهنگی شکل می‌گیرد. نادیده گرفتن این پیچیدگی و پناه بردن به جبرگرایی بیولوژیک، ساده‌ترین و در عین حال، گمراه‌کننده‌ترین راه برای فرار از تحلیل جدی، مسؤولانه و چندوجهی است. وقتی مشکل در کورتکس مغز شناسایی می‌شود، دیگر نیازی به پذیرایی رنج دشواری تحلیل دقیق سیاست‌گذاری‌های غلط، فشارهای بین‌المللی و تضادهای درونی جامعه نیست. 
* رنجی که از «استبداد پرسش غلط» برده‌ایم و هنوز می‌بریم
بنیادی‌ترین اشتباه دکتر رنانی، نه در پاسخ‌هایی که می‌دهد، بلکه در خود «پرسشی» است که مطرح می‌کند. ایشان و هم‌صنفانش، «توسعه» را به ‌عنوان یک مفهوم مطلق، پیشینی، خطی و جهان‌شمول (عمدتاً با الگوی تاریخی اروپای غربی و آمریکای شمالی) در نظر می‌گیرند و سپس می‌پرسند: «چرا ما توسعه نیافته‌ایم؟» یا «موانع توسعه در ایران کدامند؟». این پرسش، خود حامل یک پیش‌فرض ایدئولوژیک و تاریخ‌مند است: اینکه تنها یک مسیر درست و از پیش تعیین‌شده برای پیشرفت وجود دارد و جوامعی مانند ایران، از این مسیر «عقب مانده‌اند» یا «منحرف شده‌اند» اما متفکر اصیل که خود را از سلطه این الگوی هژمونیک رها کرده باشد، پرسش را به گونه‌ای دیگر طرح می‌کند: «اساساً توسعه برای ما ایرانیان، با توجه به تاریخ، فرهنگ و نظام ارزش‌های‌مان، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟» یا «نظام مسائل خاص و انضمامی ما که باید برای حل آن بکوشیم، کدام است و راه‌حل‌های بومی و اصیل برای آن چیست؟» تغییر در صورت‌بندی پرسش، همه چیز را دگرگون می‌کند، زیرا در این صورت دیگر به دنبال تطبیق جامعه خود با یک الگوی بیرونی و از پیش آماده نیستیم، بلکه می‌کوشیم از نقطه آغازین جهان خود، با توجه به دردها، گسست‌ها، تضادها و آرزوهای واقعی جامعه، راهی درست بیابیم.
رنانی زمانی که از موضوعاتی چون فرهنگ ایلیاتی، اقتصاد نفتی یا ساختار زبان فارسی برای توسعه سخن می‌گوید، متوجه نیست که این فرهنگ و این زبان، همان بستری است خود او نیز در آن و به واسطه آن می‌اندیشد و سخن می‌گوید. او لمس نمی‌کند مساله یک کارآفرین در بازار تهران، یک کشاورز در هامون، یک مادر در مناطق محروم بلوچستان یا یک برنامه‌نویس جوان در پارک علم و فناوری پردیس، لزوماً همان چیزی نیست که در دیاگرام‌های کتاب‌های درسی «اقتصاد توسعه» نوشته شده است. مساله آنها برای مثال می‌تواند مجموعه‌ای درهم‌تنیده از بقا در عین حفظ کرامت، معنا در یک زندگی روزمره سخت، عدالت در توزیع فرصت‌ها و آشتی دادن میان سنت و مدرنیته در آن واحد باشد.
این نظام مسائل پیچیده، در برج عاج تحلیل‌های موهوم و تک‌خطی رنانی غایب است. او به جای درک «منطق درونی» کنش‌های اجتماعی مردم ایران (که ماکس وبر «فهم تفسیری»اش می‌نامید) آنها را با خط‌کش «عقلانیت ابزاری وارداتی» می‌سنجد و هر آنچه را با آن منطبق نباشد، غیرعقلانی و غیرعلمی می‌خواند.
* سیاست فراموشی؛ روایتی که از ققنوس، تنها خاکسترش را می‌بیند
از دیگر نمودهای این گسست عمیق، رویکرد غیرتاریخی، گزینشی و حافظه ‌زدوده به مسائل ایران است. در روایت رنانی، تاریخ ایران به مثابه مجموعه‌ای از فرصت‌های از دست رفته، شکست‌ها، ناکامی‌ها و انحرافات تصویر می‌شود. او اگرچه گاه بدرستی به چالش‌هایی چون استبداد تاریخی و اقتصاد رانتی اشاره می‌کند اما به ندرت به آن منابع قدرتمند و زیرپوستی مقاومت، تاب‌آوری، خلاقیت و معناسازی می‌پردازد که این ملت را در برابر تهاجم‌های سهمگین و ویرانگر مغول، تاتار، استعمار کلاسیک اروپایی و فشار حداکثری دوران معاصر، زنده، پویا و سرپا نگاه داشته است.
این نگاه حتما نمی‌تواند منطق درونی و عقلانیت حاکم بر حماسه انقلاب اسلامی را درک کند؛ انقلابی که نه بر پایه محاسبات هزینه - فایده اقتصادی، بلکه بر پایه «معنا» شکل گرفت. با منطق او اصلا می‌توان حماسه اجتماعی ۸ سال دفاع‌مقدس را تحلیل کرد؟ رویدادی که در آن، جوانانی که شاید هرگز نامی از نظریه‌های توسعه نشنیده بودند، توانستند با تکیه بر معنا و عقلانیت موقعیت‌مند، یکی از پیچیده‌ترین و طولانی‌ترین جنگ‌های قرن بیستم را در برابر دشمنی که از حمایت تمام قدرت‌های جهانی برخوردار بود، مدیریت کنند.
این «فراموشی تاریخی» یا به بیان بهتر، این سیاست‌زدایی از حافظه، محصول همان زندگی در زیست‌جهانی دیگر است؛ زیست‌جهانی که در آن، فرمول‌های کتابی، جای واقعیت‌های ملموس را گرفته‌ و «غرب» نه یک واقعیت تاریخی مشخص با تمام دستاوردها و جنایت‌هایش، که آرمانشهری است که باید به هر قیمتی خود را به آن رساند. به همین دلیل است که چنین متفکری می‌تواند براحتی ۲ جنگ جهانی ویرانگر، برده‌داری، استعمار، بحران‌های مالی ۲۰۰۸، ظهور فاشیسم و نژادپرستی ساختاری را در تاریخ غرب نادیده بگیرد یا کمرنگ کند و همچنان از توسعه‌یافتگی مغزی اروپا به عنوان یک الگوی بی‌چون و چرا سخن بگوید.
* روشنفکر علیه جامعه؛ آخرین پرده از تراژدی بیگانگی
مشکل بنیادین این قشر، کمبود دانش تخصصی در اقتصاد یا جامعه‌شناسی نیست؛ فقدان همدلی وجودی و گسست از جهان جامعه‌ای است که ادعای تحلیل آن را دارند. آنها در فضایی معلق، انتزاعی، کتابخانه‌ای و بشدت متأثر از گفتمان مسلط غربی به سر می‌برند و از پنجره آن، به جامعه‌ای نگاه می‌کنند که برای‌شان یک سوژه مطالعاتی جالب اما بیگانه به حساب می‌آید. از این منظر، نظام مسائل آنها، نظام مسائل واقعی و اولویت‌مند جامعه ایران نیست. تا زمانی که روشنفکران ما از برج عاج تحلیل‌های وارداتی فرود نیایند، غبار کفش‌شان با خاک کوچه‌پس‌کوچه‌های این وطن آمیخته نشود و درد مردم را همچون درد و مساله خودشان احساس نکنند، هر آنچه بگویند و بنویسند، جز افزودن بر آشفتگی‌های نظری، تعمیق شکاف‌ها و پراکندن بذر یأس و خودتحقیری، حاصلی نخواهد داشت. 

ارسال نظر