17/مهر/1404
|
00:49
نگاه

ضربه به هیپوتالاموس دنیا

زهرا محسنی‌فر: فطرت که پاک باشد، زبان آدمیزاد حالی‌اش می‌شود. شما بگو ف، تا فرحزاد می‌رود. آدم پاک‌نهاد، یکفیه‌الاشاره است. چیزفهم است. چه می‌گویند این فلاسفه؛ حجاب هرمنوتیک ندارد. درک مفاهیم و پدیده‌های پیچیده‌ عالم برای انسان سلیم‌النفس، فوت آب است. منبر و موعظه نمی‌خواهد. وقتی قلب آدم مثل کف دستش صاف باشد، خدا روی آن انشا می‌نویسد اما وقتی روح را غبار می‌گیرد، انگار کسی به آینه‌ای‌ «ها» کرده یا لنز دوربینی پرز گرفته یا انگار بخار روی شیشه عینکی نشسته. کدورتی که بر روح می‌نشیند، مثل پنبه‌ای است که در گوش می‌رود. حواس‌پرتی می‌آورد. آدم، گیج می‌زند. چشمش قیچ می‌شود. برای اینکه ملتفت اوضاع شود، لازم است کسی دستی تکان دهد و بگوید: «ها! کجایی عمو؟!» سقلمه‌ای بزند و نیشگونی بگیرد. إسمع إفهمی بگوید. روح کدر، موعظه می‌خواهد. سنباده و سوهان می‌خواهد تا صیقل بخورد. اما وای به روزی که دل بمیرد. «بفهم نفهم» گفتن دیگر آب در هاون کوبیدن است. داستان یاسین و درازگوش است. بشر ذی‌شعور اگر روح را بکشد، بی‌شعور می‌شود. می‌بیند اما نمی‌بیند. فلج مغزی می‌شود. مشاعرش تاب برمی‌دارد. قوه عاقله‌اش در درک حقایق هستی، رد می‌دهد. مثل ماشینی خلاص‌دنده و بی‌ترمز، تا ته دره می‌رود. آدم دل‌مرده، مثل محتضری است که شوک الکتریکی می‌خواهد. کشیده‌ برق از سر پران می‌خواهد. ترکه و فلک می‌خواهد. فقط فرورفتن در بحران می‌تواند بیدارش کند؛ اگر بکند. شاید باساء و ضراء خدا از کما بیرونش بیاورد؛ اگر بیاورد. شدائد و فجایع ایام شاید شیرفهمش کند؛ شاید! ای‌ بسا فقط سیلی روزگار بتواند ادبش کند. و پیش از آن روزِ خدا، دنیای غرب، همان انسان دل‌مرده‌ در اغما بود. همانی که پرده‌ صماخش پاره شده و بل و دسی‌بل برایش علی‌السویه بود. دیوار صدا می‌داد و بی‌وجدان‌های غربی صم بکم. بشر مدرن تا قبل از آن، گرفتار «الهاکم ‌التکاثر» بود؛ گرفتار منگی تمدنی؛ بی‌شعوری استراتژیک؛ لجن شهوت و غریزه منهای وجدان و انصاف اما از آن روز همه چیز تغییر کرد؛ آهسته و پیوسته. با شیب فزاینده‌ ملایم. و امروز، بشر غربی دیگر هرگز آن آدم سابق نمی‌شود. چک افسری را خورده و مغزش مثل ناقوس کلیسا دنگ‌دنگ می‌کند. به الکتروشوک جواب داده و نبضش از بوق ممتد برگشته و به نوسان افتاده. باغ بی‌برگی، به سیلی توفان پاییزی از برگ‌های کهنه سبکبار می‌شود. و توفان ‌الاقصی، همان سیلی روزگار بر چهره جهان رو به موت بود که برق از سر عالم پراند. ضربه کاری به هیپوتالاموس دنیا بود. انگار یک پارچ آب یخ روی وجدان‌های خفته ریخته باشند تا بیدار و میخکوب‌شان کنند.
7 اکتبر، برگ‌‌ریزان تقویم عادت بشر به تماشای مرگ تدریجی همنوع بود. شاید یک پایان تلخ بر یک تلخی بی‌پایان بود. نه! چه می‌گویم؟ بلکه معجزه‌ای چشم‌نواز برای احیای اموات بود. جنبشی بود که در رگ غیرت اشباه‌الرجال افتاد. حماس با توفان، تاریخ حماسه را ورق زد. با خون، ورق رخدادهای ظالمانه عالم را برگرداند. و خدا از ازل جریان را در خاصیت خون گذاشته. آری! غزه فدا شد تا انسانیت به فنا نرود. فلسطین رنج را به جان خرید تا غبار از آینه جان‌ها بزداید و انسان بی‌خرد تعطیل را چیزفهم کند. 7 اکتبر، پنبه از گوش دنیا درآورد و شیشه عینکش را دستمال کشید و لنز دوربینش را پُرزگیری کرد. توفان ‌الاقصی در سنجه شمارش کشته‌ها و گشنه‌های پس از آن محک نمی‌خورد. در قیاس خفتگان بیدارشده و نشستگان قیام کرده سنجیده می‌شود. غزه دیگر نواری بی‌نوا در گوشه‌‌ای پرت از عالم نیست و از 7 اکتبر، سیاهی فراگیر دنیا را به انزوا کشانده. و چه می‌پرسی که پشت این کیمیاگری و ققنوس‌‌پیشگی، عاقبت‌اندیشی بوده یا نه؟ حسابگری جایی داشته یا نه؟ به هزینه‌اش می‌ارزیده یا نه؟ شکافتن کوه‌ها و خاموشی ستارگان و مچالگی خورشید، حتماً به رستاخیز عالم می‌ارزد.

ارسال نظر
پربیننده