16/آذر/1404
|
12:23
روزی که هیاهوی نابجای یامال او را بلعید

سقوط کودک معصوم

طناز مقدم: بارسلونا نه با گل‌ها شکست خورد، نه با تاکتیک، نه حتی با کمبود بازیکن. آنها مغلوب چیزی شدند که سال‌هاست در سایه ورزشگاه‌ها پرسه می‌زند؛ غرور زودرس. جوانی که تازه نامش سر زبان‌ها افتاده بود، تصور کرد جهان در مشت او است اما زمین سبز هیچ‌ وقت با رویاهای نوجوانانه معامله نمی‌کند. این مسابقه برای لامین یامال، نه صرفاً یک بازی، نه یک ال‌کلاسیکو، بلکه کلاس درس بود، البته درسی که شهریه‌اش بسیار سنگین بود.
از آن طرف میدان، سه‌گانه رئال مادرید مثل سیل حرکت می‌کرد: امباپه، وینیسیوس، بلینگام؛ نه یک خط حمله، بلکه موجودی 3 سر با یک قلب واحد. وقتی این ۳ نفر توپ را لمس می‌کردند، زمان برای مدافعان بارسا کندتر می‌گذشت، تنفس سخت‌تر و میدان کوچک‌تر.
فلیک محروم از نیمکت بارسا، چیزی برای خرج کردن نداشت جز امید. مصدومان، مانند گودالی که هر روز عمیق‌تر می‌شود، امکان هر نوع تغییر بزرگ را گرفته بودند. پس او تیمی را به زمین فرستاد که بیش از آنکه جرأت حمله داشته باشد، مجبور بود ایستادگی کند. در سوی دیگر، ژابی آلونسو تیمی را به میدان آورد که نه از خاطرات گذشته، بلکه از خشم امروز نیرو می‌گرفت. شکست مقابل اتلتیکو و حرف و حدیث‌های چند هفته اخیر، به این رئال چهره‌ای جدی و تشنه داده بود.
بازی با شتابی دیوانه‌وار شروع شد. توپ نه در میانه میدان، بلکه در جریان سریع تبادل خط به خط جابه‌جا می‌شد. هویسن در نخستین لحظات همان اشتباهاتی را انجام داد که سرمربی‌ها نیمه‌شب برای جلوگیری از آن کابوس می‌بینند اما رئال هنوز تیغ را نکشیده بود. در یک‌ سوی زمین، وینیسیوس و لامین درگیر شدند؛ برخوردی که بیشتر شبیه تقابل جهان‌های متفاوت بود: یکی سالخورده در خشم، دیگری ناآزموده در غرور. داور نخست پنالتی را اعلام کرد اما وقتی تصاویر دوباره دیده شد، حقیقت عریان سر بیرون آورد؛ وینیسیوس خودش افتاده بود.
ورزشگاه لرزید. این لرزش فقط از فریاد نبود؛ از عطش انتقام بود، از زخمی که از سال گذشته باقی مانده بود.
لحظاتی بعد، ضربه‌ای از امباپه شبکه را لرزاند اما میلیمتری‌ترین خطی که فناوری می‌شناسد، آن را پس زد. بارسلونا زنده بود اما فقط زنده، نه چیزی بیشتر. این تیم با تکیه بر دی‌یونگ و پدری همچون فردی که روی طنابی باریک میان ۲ آسمان‌خراش قدم می‌گذارد، هر لحظه ممکن بود سقوط کند.
سرانجام، در لحظه‌ای که سکون ورزشگاه فقط از جنس سکوت قبل از توفان بود، بلینگام توپ را نگه داشت، نگاه کرد و بدون نیاز به نمایش اضافه، امباپه را به مسیری هدایت کرد که تنها به یک نتیجه ختم می‌شد: گل. یک تمام‌کنندگی سرد و بی‌رحم.
اما شزنی با چند واکنش که اگر در بازی‌های خیابانی رقم می‌خورد مردم به شیشه مغازه‌ها می‌زدند و فریاد می‌کشیدند «این دیگه چی بود»، بارسا را در بازی نگه داشت. حتی زمانی که زمین داشت از زیر پای‌شان می‌رفت.
نیمه دوم، اشتباه گولر فرصتی ساخت که بارسا مثل کسی که ناگهان از غرق شدن نجات پیدا کرده، نفسی تازه کند. فرمین توپ را گرفت و ضربه‌ای زد که نه محکم بود و نه زیبا اما هدفمند بود. بازی مساوی شد و برای لحظاتی، بارسا تصور کرد ممکن است سرنوشت را دوباره بنویسد.
ولی فوتبال مثل زندگی است؛ رحم ندارد. بلینگام دوباره ظاهر شد، این بار در میان سایه‌ها. باهوش، آرام و دقیق. او توپ را به قلب دفاع بارسا رساند و ضربه‌ای وارد شد که دیگر شزنی هم نمی‌توانست در برابر آن مقاومت کند. بارسلونا باز هم عقب افتاد.
در ادامه جنجال‌ها شروع شد. وینیسیوس وقتی تعویض شد، مثل کودکی که اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش را گرفته‌اند، غرش کرد. آلونسو نه نگاه کرد، نه جواب داد. تنها دست‌هایش را در جیب فرو برد، گویی می‌دانست این توفان از خودش عبور خواهد کرد.
لامین اما… این شب برای او نه لحظه‌ای برای ساختن، بلکه برای دیدن بود. دیدن اینکه هیاهو جای فوتبال را نمی‌گیرد. پیش از بازی، استوری‌ها، شوخی‌ها، کنایه‌ها، نگاه‌های رو به دوربین… همه تصور کردند او آمده تا ال‌کلاسیکو را تسخیر کند اما وقتی توپ می‌آمد، تصمیم‌هایش نه مثل ستاره، بلکه مثل تازه‌کار بود. نه لمس‌ها، نه حرکات بدون توپ، نه حتی جسارت به چالش کشیدن وینیسیوس.
لحظات پایانی. تلاش آخر. یک پاس دقیق به ژول کنده. فرصتی که می‌توانست همه‌ چیز را برگرداند اما این فوتبال است؛ جایی که لحظه‌ها قهرمان می‌سازند و کنده این لحظه را کُشت.
وقتی پدری کارت زرد دوم را گرفت و همچون اشباح قرمز از زمین بیرون رفت، پایان نه فقط روی تابلو، بلکه در چهره بازیکنان حک شد.
آن شب، بارسلونا نباخت؛ یامال باخت.
گاهی شکست یک تیم در آمار ثبت می‌شود اما شکست یک بازیکن… مستقیماً در حافظه‌اش حک می‌شود.
از این پس، هر بار یامال در آینه نگاه کند، این شب را خواهد دید: وقتی برای نخستین‌بار فهمید مشهور بودن هرگز برابر با بزرگ بودن نیست.

ارسال نظر