22/آبان/1404
|
02:28
دلنوشتی به مناسبت سالگرد شهادت حاج‌حسن طهرانی‌مقدم

مردی در بی‌نهایت

زهرا محسنی‌فر: وقتی آقامحسن، حکم مأموریت را داد دستش، بعضی فرماندهان جنگ در دل‌شان خندیدند. فکر می‌کردند آقامحسن خواسته حاج‌حسن را دست بیندازد و او را فرستاده دنبال نخود سیاه. البته حق داشتند. خود حاج‌حسن هم اولش وقتی به پیچیدگی موشک فکر کرد، مخش سوت کشید. چند وقت قبل‌تر که واحد توپخانه را راه انداخته بود، باز هم به او خندیده بودند. آخر نه توپی داشت و نه توپخانه‌ای! پادشاه بی‌رعیت و بی‌اقلیم! اما وسط خنده دوستان با اشاره انگشت، سمت دشمن را نشان داده و گفته بود توپ‌های ما آنجاست. چند روز بعد، گردان توپخانه‌ای صدام، غنیمت حاج‌حسن شده بود تا جنسش جور شود و کارش راه بیفتد. توپ‌های ۱۳۰ میلیمتری اما چه می‌توانستند بکنند؟ فوق فوقش بصره را می‌زدند؛ یعنی پیش پای خودشان را! 
موشک اما داستانش و دنیایش فرق می‌کرد. صدامِ لعنتی شهرهای ایران را به موشک بسته بود و مردم شعار می‌دادند: «موشک جوابِ موشک» ولی کو موشک؟! ما در خرج آرپی‌جی و خرید سیم خاردار هم مانده بودیم. موشک که هندوانه نبود تا از میوه‌فروشی بخریم. حافظ اسد که مثلاً خاطرمان را می‌خواست و می‌خواست مرام خرج‌مان کند، فقط پذیرفته بود کار با موشک را به حاج‌حسن و نیروهایش آموزش دهد و زیر بار فروش موشک نمی‌رفت. معمر قذافی هم ۳۰ عدد موشک اشانتیون به ما داده و بعد کرکره مغازه را پایین کشیده بود. وقتی از سوریه و لیبیِ مسلمان طرفی نبسته بودیم، معلوم بود از کره‌شمالی نامسلمان هم آبی گرم نمی‌شود اما صدام کاری به این آب‌گرم‌نکن‌ها نداشت و دستش روی دکمه موشکباران بود. کشور در بد مخمصه‌ای گرفتار شده بود. چه می‌گویند این اندیشمندان؟ «تنهاییِ استراتژیک!» حاج‌حسن باید یک کاری می‌کرد. انگار باید چرخ را از نو اختراع می‌کرد. وقتی دوست و دشمن در تامین مایحتاج نظامی جنگ، شریعه را بسته بودند، بچه محله سرچشمه تهران، باید جنمش را نشان می‌داد و خودش عزم سرِ چشمه می‌کرد. موشک اول را توی همان یکی دو سال اول مأموریتش ساخت. دستگرمی بود برای دلگرمی. روزی که بغداد را نشانه رفت و گفت خدایا ما نمی‌خواهیم مردم عادی را بکشیم و فقط می‌خواهیم نظامیان بعثی را بزنیم و ‌ای خدا تو این موشک را به باشگاه افسران بزن، فقط چند دقیقه بعد رادیو بی‌بی‌سی اجابت دعایش را به عالم مخابره کرد و گفت 200 فرمانده عراقی هلاک شدند.
به هر والزّاجراتی که بود، جنگ تحمیلی تمام شد. جنگ تمام شد و کار حاج‌حسن تازه شروع شده بود. او باید قدم در راه‌های نرفته می‌گذاشت اما هنوز یک راه مانده بود که باید امتحانش می‌کردند. حاج‌احمد و حاج‌حسن تیری در تاریکی انداختند و با هم رفتند روسیه تا شانس خودشان را برای خرید موشک امتحان کنند. اگرچه به هندوانه دربسته می‌ماند اما باید میوه‌فروشی روسیه را هم امتحان می‌کردند. اینطور لااقل خیال‌شان راحت می‌شد که همه راه‌ها را رفته‌اند. رفتند و دست خالی برگشتند. برگشتند اما قسم خوردند کاری کنند که روزی روس‌ها به احترام‌شان کلاه از سر بردارند. این شروعِ مردی بود که آرزوهای دوربرد داشت. حاج‌حسن که لحن صدایش لاتی می‌زد، یک چیز را مثل دستمال‌گردن انداخته بود روی شانه‌های باورش تا همیشه همراهش باشد؛ اینکه «نمی‌شود، نداریم.» اصلاً خودش می‌گفت تنها آدم‌های ضعیف به اندازه امکانات‌شان کار می‌کنند. 
و بالاخره رسید روزی که حاج‌حسن و دوستانش از هیچ، هایپرسونیک ساختند. با دست خالی، دست جبهه اسلام را پر کردند. «موشک، جوابِ موشک» بالاخره جواب داد. موشک‌های اولیه، اشکال‌شان این بود که عطش بی‌نهایت‌خواهی حاج‌حسن را سیراب نمی‌کردند. این بود که نگاهش از مرز و جغرافیا گذشت و روی سرزمین‌ اشغالی قفل شد. بی‌قراری‌اش تنها آنجا آرام می‌گرفت. وقتی روی سنگ قبرش نوشتند «اینجا مزار کسی است که می‌خواست اسرائیل را نابود کند»، موشک‌های او از لحظه شلیک فقط ۷ دقیقه تا تل‌آویو فاصله داشتند. پیش از شهادت، خودش جایی سربسته گفته بود دیگر هیچ محدودیت بردی برای موشک‌های ما متصور نیست. در بیکران خدا می‌روند و هر جا اراده کنیم، فرود می‌آیند. حاج‌حسن راست می‌گفت. این را همه مردم دنیا به چشم دیدند. وقتی میوه‌های باغ پدر موشکی ایران، به آخرین فناوری‌های پدافندی بشر مدرن می‌خندیدند و سامانه‌های پرطمطراق آمریکایی را تحقیر می‌کردند و تل‌آویو و حیفا را شخم می‌زدند، دنیا به احترام او ایستاد و روس‌ها به پاس بزرگی‌اش کلاه از سر برداشتند.
وعده‌های صادق پیاپی و بشارت فتح، عرصه نمایش اراده، نبوغ و شاهکار حاج‌حسن طهرانی‌مقدم و یاران و شاگردانش بود. آقامحسن رضایی و حاج‌احمد کاظمی زمین بازی را برای طهرانی‌مقدم‌ها و حاجی‌زاده‌ها خط‌کشی کرده بودند تا فوق‌ستاره‌های ایرانی، خوش بدرخشند و گل بکارند. در آن ۱۲ شب، وقتی مظلومان عالم تیرِ شهابِ ثاقبِ شست خدا را در آیینه‌ دنباله‌دارهای آتشین ایرانی می‌دیدند، لابد به طهرانی‌مقدم‌های پشت موشک‌ها فکر می‌کردند و صدای خدا را می‌شد در کلام کودکی که برای موشکی، «اللهم سدد رمیهم» می‌خواند، شنید. این روزها با خودم فکر می‌کنم اگر ما ابرفراصوت‌های رادارگریزِ نقطه‌زن را نداشتیم، در آن ۱۲ روز و در این تنهایی استراتژیک تحمیلی، چه می‌کردیم؟! 
و سلام خدا بر حاج‌حسن طهرانی‌مقدم، روزی که زاده شد و روزی که از این خاک، آزاده شد و آنگاه که دیگربار در پیشگاه آفریدگار برانگیخته می‌شود.

ارسال نظر
پربیننده