25/آبان/1404
|
00:42
رویارویی ایران و آمریکا نه نزاع منافع، بلکه تصادم ۲ نحوه هستی است؛ یکی در طلب سلطه، دیگری در جست‌وجوی معنا

هستی مؤمن در برابر سلطه

مهرداد احمدی: ایالات متحده آمریکا را باید نه صرفاً به عنوان یک قدرت سیاسی یا اقتصادی، بلکه به ‌مثابه تجسد تاریخی نوعی خودآگاهی خاص در تمدن غرب فهم کرد. آمریکا مرحله نهایی تکوین چیزی است که فیلسوفان مدرن از دکارت تا نیچه و هایدگر از آن با عنوان «سوژه» یاد کرده‌اند؛ سوژه‌ای که جهان را نه به‌ مثابه ساحتی از معنا، بلکه به ‌مثابه مجموعه‌ای از ابژه‌ها برای تصرف، تنظیم و کنترل درک می‌کند. اگر در قرون وسطی انسان خود را در نسبت با امر الهی می‌فهمید، در دوران مدرن به نقطه‌ای رسید که خود را معیار همه چیز قرار داد. از این منظر، آمریکا نه صرفاً کشوری پس از اروپا، بلکه تحقق تاریخی همان «من اراده‌گر» غربی است که اکنون بر تمام جهان سایه افکنده است. در این معنا، آمریکا محصول طبیعی تاریخ مدرنیته است؛ مرحله‌ای که در آن عقل ابزاری و تکنولوژیک، جای هر گونه نسبت معنوی با هستی را گرفته است. از لحظه‌ای که سوژه مدرن تصمیم گرفت جهان را «محاسبه» کند، سلطه و قدرت دیگر نه ابزار، بلکه غایت شد. همان چیزی که نیچه آن را «اراده معطوف به قدرت» نامید، در آمریکا به صورت تاریخی متبلور شد. این اراده در همه جا حاضر است: از زبان علم و تکنولوژی گرفته تا سیاست خارجی و نظام اقتصادی. در واقع، آمریکا آخرین صورت‌بندی تمدن غرب است؛ جایی که اراده به قدرت نه‌ فقط در رفتار سیاسی، بلکه در ساختار ذهنی جامعه، نظام آموزشی، رسانه‌ای و حتی فردی رسوخ کرده است. در چنین منطقی، هر موجودیتی که از این اراده تبعیت نکند یا در برابر آن مقاومت ورزد، نه صرفاً «دیگری»، بلکه «مزاحم» تلقی می‌شود. تمدن غرب در مرحله آمریکایی‌شده‌اش دیگر تحمل هیچ امر بیرونی را ندارد، چرا که وجود امر بیرونی یعنی امکان دیگری برای فهم و سامان هستی. اما اراده به قدرت اساساً با امکان دیگری بودن در تضاد است. از همین‌‌جاست که مسأله آمریکا با انقلاب اسلامی ایران آغاز می‌شود؛ انقلابی که نه از سر رقابت اقتصادی یا نظامی، بلکه بر پایه انکار بنیادین همان منطق قدرت شکل گرفت.
انقلاب اسلامی، بر خلاف همه انقلاب‌های مدرن، نه برای تصرف قدرت، بلکه برای نفی نوع خاصی از قدرت بود؛ قدرتی که ماهیتاً با توحید ناسازگار است. انقلاب ایران در لحظه‌ای تاریخی به وقوع پیوست که جهان دوقطبی شرق و غرب هر دو در منطق تکنولوژیک مشترک بودند. هر دو سوژه‌هایی بودند که اراده خود را بر جهان می‌افکندند؛ یکی با زبان سرمایه و دیگری با زبان ایدئولوژی. در چنین فضایی، ظهور انقلابی که انسان را نه سوژه محاسبه‌گر، بلکه موجودی در نسبت با امر الهی می‌دید، برای جهان مدرن قابل فهم نبود. به همین دلیل آمریکا از همان آغاز، مسأله خود با ایران را نه سیاسی، بلکه هستی‌شناختی تجربه کرد؛ یعنی مساله‌ای مربوط به «بودن» خود. از منظر آمریکا، انقلاب اسلامی نوعی اخلال در نظم طبیعی جهان بود. جهانی که بر مدار قدرت و سود می‌چرخید، ناگهان با زبانی مواجه شد که از «حق»، «شهادت»، «مقاومت» و «معنویت» سخن می‌گفت؛ مفاهیمی که برای نظام معنایی غرب، بیگانه و حتی خطرناک بود. از این رو برخورد آمریکا با ایران را نمی‌توان صرفاً در قالب تعارض منافع یا اختلافات سیاسی توضیح داد. 
در پس این دشمنی، اضطراب عمیق‌تری نهفته است؛ اضطراب تمدنی از مواجهه با امری که از منطق قدرت بیرون است و با این حال در جهان حضور دارد. ایران برای آمریکا مساله‌ای حل‌ناشدنی است، زیرا وجود انقلاب اسلامی خود نفی زنده منطق تمدن غرب است. هر اندازه آمریکا تلاش کند این وجود را به انقیاد کشد، باز با حقیقتی مواجه می‌شود که در منطق سلطه نمی‌گنجد. از همین‌ جاست که سیاست آمریکا در برابر ایران، همواره میان ۲ قطب حذف و جذب در نوسان بوده است؛ گاه می‌خواهد ایران را به ‌کلی نابود کند و گاه می‌کوشد آن را در نظم جهانی خود هضم کند. البته هر دو راه شکست‌ خورده‌اند، چون در هر دو فرض، وجود انقلاب اسلامی به ‌مثابه نحوی از بودن مستقل باقی می‌ماند.
از سوی دیگر، برای فهم عمق این تضاد باید به لایه تاریخی‌تری از مساله نگریست. در طول ۲ قرن گذشته، غرب همواره در پی جهانی‌سازی خود بوده است؛ از استعمار کلاسیک تا استعمار فرهنگی و اکنون استعمار دیجیتال. در این میان ایران، با همه چالش‌ها و پیچیدگی‌های تاریخی‌اش، تنها جامعه‌ای بود که نه‌تنها تسلیم نشد، بلکه از دل تجربه تاریخی خویش نظمی دیگر را پدید آورد؛ نظمی که به ‌جای تبعیت از غرب، بر «بازگشت به خویشتن» و «احیای معنا» استوار بود. در واقع، انقلاب اسلامی نوعی بازیابی تاریخی از امکان دیگری بودن بود؛ امکانی که غرب گمان می‌کرد برای همیشه نابود شده است. ایران در این معنا، تنها کشوری نیست که در برابر آمریکا ایستاده است، بلکه نمادی است از امکان گسست از جهان‌نگری غرب. از این رو تضاد میان ایران و آمریکا نه‌فقط تضاد ۲ دولت، بلکه تقابل ۲ افق از هستی است: یکی مبتنی بر تصرف و دیگری بر حضور؛ یکی بر محاسبه و دیگری بر معنا؛ یکی بر انباشت قدرت و دیگری بر قرب الهی. چنین تقابلی را نمی‌توان با مذاکره یا معامله حل کرد، زیرا ریشه در نحوه وجود دارد، نه در سطح سیاست روز. همین امر سبب شده هر بار که ایران در برابر فشارهای آمریکا ایستادگی می‌کند، واکنش غرب نه‌تنها سیاسی، بلکه عصبی و هستی‌شناختی باشد. آمریکا از شکست در برابر ایران نه به ‌خاطر از دست دادن منافع، بلکه به‌ سبب فروپاشی یک تصویر از جهان می‌ترسد. 
در منطق او، هر چیزی باید قابل پیش‌بینی، کنترل و تنظیم باشد اما انقلاب اسلامی به ‌مثابه پدیده‌ای زنده، این نظم را بر هم زده. این پدیده نشان داده هنوز می‌توان جهانی غیر از جهان آمریکایی را تصور کرد و در آن زیست.
تضاد ایران و آمریکا در حقیقت تضاد میان ۲ تلقی از انسان است. انسان آمریکایی همان سوژه مدرن است؛ خودبنیاد، محاسبه‌گر و منفصل از معنا. در برابر، انسان انقلابی ایرانی، انسانی است که وجود خود را در نسبت با خدا و تاریخ و امت می‌فهمد. برای اولی، آزادی در گسست از هر تعهد و پیوندی است و برای دومی، آزادی در پیوند با حقیقت. از این رو هر گفت‌وگویی میان این دو تنها در سطح زبان ممکن است، نه در سطح معنا. آنچه آمریکا از آزادی، دموکراسی یا پیشرفت می‌فهمد، برای ایران اسلامی چیزی جز بندگی تکنولوژیک نیست و آنچه ایران از استقلال و عدالت می‌گوید، برای غرب نوعی بازگشت ارتجاعی تلقی می‌شود.
با این حال، این تضاد به معنای تقابل صرف یا نفی متقابل نیست، بلکه می‌توان گفت هر دو در میدان واحدی از تاریخ قرار گرفته‌اند که آن را هایدگر «تاریخ بودن» می‌نامد. در این میدان، انقلاب اسلامی نه به عنوان حادثه‌ای جدا، بلکه به ‌مثابه گسستی در تاریخ غربی‌سازی جهان ظاهر شده است. این گسست همان چیزی است که امکان اندیشیدن دوباره به معنای وجود انسان و نسبت او با قدرت را فراهم می‌کند. از این منظر، تضاد ایران و آمریکا نه فاجعه‌ای سیاسی، بلکه فرصتی تاریخی است؛ فرصتی برای بازاندیشی در سرنوشت بشر. در سطح تاریخی -واقعی باید اذعان کرد آمریکا از آنجا که تجسد اراده به قدرت است، نمی‌تواند وجود مقاوم ایران را تحمل کند. هر چه ایران بیشتر بر استقلال خویش پافشاری کند، میل آمریکا به حذف یا مهار آن شدت می‌گیرد. این امر نه ناشی از سوءتفاهم، بلکه از منطق درونی قدرت غربی است. به همین دلیل، امید به حل کامل مسأله ایران و آمریکا نوعی ساده‌انگاری فلسفی است. مسأله‌ای که ریشه در تاریخ وجود دارد، با توافق سیاسی حل نمی‌شود. با این همه، تداوم این تضاد به معنای نفی امکان تعامل یا گفت‌وگو نیست، بلکه به معنای شناخت درست حدود آن است. می‌توان با آمریکا سخن گفت اما نمی‌توان در منطق او زیست. انقلاب اسلامی اگر بخواهد بماند، باید همواره به این تفاوت آگاه باشد. زیرا هرگونه غفلت از این آگاهی به معنای بازگشت به درون همان جهانی است که از آن بیرون آمده است. در نهایت، مسأله ایران و آمریکا مسأله ۲ سیاست یا ۲ ایدئولوژی نیست، بلکه مسأله ۲ نوع بودن است؛ بودنی که می‌خواهد بر جهان سلطه یابد و بودنی که می‌خواهد در جهان حضور یابد. تضاد این دو تا زمانی که جهان بر مدار قدرت می‌چرخد، باقی خواهد ماند. انقلاب اسلامی با همه دشواری‌ها و تناقضاتش، یادآور این حقیقت است که هنوز می‌توان در برابر منطق سلطه ایستاد و جهانی دیگر را اندیشید و شاید معنای تاریخی این انقلاب همین باشد: گشودن امکانی برای آنکه بشر بار دیگر از نو بیندیشد «چگونه باید در جهان بود».

ارسال نظر