02/ارديبهشت/1404
|
13:23
۲۲:۱۶
۱۴۰۴/۰۱/۳۱

به عبارت دیگران

درباره شعر سعدی

شاعر اگر سعدی شیرازی است
بافته‌های من و تو بازی است
سیدروح‌الله موسوی خمینی/ پاسخ نامه خانم فاطمه طباطبایی
دیوان امام
صفحه 314

***
برتر از مَلِک

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگریست و گفت: اگر من خدای را - عز و جل - چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جمله صدیقان بودمی.
گر نبودی امید راحت و رنج
پای درویش بر فلک بودی
ور وزیر از خدا بترسیدی
همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی
مصلح‌الدین سعدی شیرازی / کلیات سعدی - گلستان
محمدعلی فروغی- انتشارات امیرکبیر
صفحه 63

***
می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند...

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم! جانِ من و جانِ شما
غوطه‌ها زد در ضمیر زندگی اندیشه‌ام
تا به‌دست آورده‌ام افکار پنهان شما
مهر و مَه دیدم؛ نگاهم برتر از پروین گذشت
ریختم طرح حرم در کافرستان شما
تا سنانش تیزتر گردد، فرو پیچیدمش
شعله‌ای آشفته بود اندر بیابان شما
فکر رنگینم کند نذرِ تهی‌دستانِ شرق
پاره لعلی که دارم از بدخشان شما
می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند
دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما
حلقه گرد من زنید ‌ای پیکران آب و گل
آتشی در سینه دارم از نیاکان شما
محمد اقبال لاهوری / اشعار فارسی اقبال لاهوری
م. درویش - سازمان انتشارات جاویدان
صفحه 6

***
اینها معقول نیست!

حضرت آیت‌الله العظمی بهجت گاهی به عنوان طعن و طنز می‌گفتند: بله! ما‌ها برای تکامل خود دنبال چیزی می‌گردیم که نه خدا گفته باشد، نه پیغمبر و نه امام. دنبال یک چنین‌ چیزی می‌گردیم. خیال می‌کنیم که راه سعادت یک چیزی است که نه خدا گفته، نه پیغمبر، نه امام. در صورتی که آنچه آنها بیشتر گفته‌اند و بیشتر تأکید کرده‌اند آن موجب سعادت است. چطور ممکن است چیزی بیشترین تأثیر را در سعادت انسان داشته باشد و آنها غفلت کرده باشند و نگفته باشند، واگذار کرده باشند به اینکه یک پیری، مرشدی، قطبی بیاید بیان بکند. آیا چنین‌چیزی ممکن است؟! و یا به چیزهایی تأکید کرده باشند که چندان اهمیتی نداشته باشد و درباره امور مهم، خیلی کم درباره‌اش گفت‌‎وگو شده یا با یک بیان مثلا خیلی ساده‌ای گذشته باشند؟! اینها معقول نیست.
محمدتقی بهجت فومنی‌/ فریادگر توحید
موسسه تحقیقاتی فرهنگی اهل بیت«ع»
صفحه ۶۴

***
آقای مارک تواین راست گفته بود

اگر کتاب سرگذشت تام سایر را نخوانده باشید مرا نمی‌شناسید اما عیبی ندارد. این کتاب را آقای مارک تواین نوشته بود و هرچه گفته بود راست گفته بود. بعضی جاها را خیلی کشش داده بود اما روی ‌هم ‌رفته راست گفته بود. مهم نیست. من هیچ‌کس را ندیده‌ام که در عمرش دروغ نگفته باشد. آن‌ کتاب این‌جور تمام می‌شود که من و تام، پولی که دزدها در غار پنهان کرده بودند را پیدا می‌کنیم و ثروتمند می‌شویم. به هر کدام از ما ۶ ‌هزار دلار رسید؛ دلار طلا. وقتی که پول‌ها را روی هم می‌ریختیم راستی تماشا داشت اما قاضی تچر پول‌‎ها را گرفت و به تنزیل داد که در تمام سال، روزی یک دلار گیر هر کدام‌مان بیاید. و این یک دلار از سر ما هم زیاد بود.زن دوگلاس که شوهرش مرده بود، مرا به پسری برداشت و گفت تربیتم می‌کند اما همیشه توی خانه بیوه ماندن سخت بود، چون نمی‌دانید این بیوه‌ زن در همه کارهایش چه‌جور مرتب و معقول بود. و برای همین وقتی که دیدم دیگر طاقت ندارم، زدم زیرش. دوباره پاره‌پوره‌های خودم را پوشیدم و آزاد و سرحال شدم اما تام سایر دنبال من آمد و گفت می‌خواهد یک دسته راه بیندازد و اگر من هم دوباره پیش بیوه برگردم و بچه معقولی بشوم، می‌توانم توی دسته او بروم. من هم برگشتم. بیوه مرا که دید، زد زیر گریه و به من گفت: بره ‌کوچولوی گمشده من و چه چیزهای دیگر که به من نگفت اما از این حرف‌ها قصد بدی نداشت. بیوه دوباره لباس‌های نو تن من کرد و من بار دیگر نمی‌توانستم کاری کنم جز اینکه هی خون جگر بخورم و خون جگر بخورم و دمم را لای تله ببینم. باری وقتی که این‌جور شد، باز روز از نو و روزی از نو...
مارک تواین/ هکلبری فین
ابراهیم گلستان - انتشارات آگاه
صفحه 9

ارسال نظر