تاج بر سر مدعی ماند
اصفهان، دومین روز از جام تختی، سالن نقشجهان زیر هیاهوی تماشاگران، بوی حماسه میداد. نبردی در راه بود؛ نه صرفاً یک مبارزه ورزشی، بلکه برخورد ۲ اقلیم، ۲ قصه در خاک یک وطن. ۲ سنگینوزن، ۲ غول جوان پرآوازه که هر کدام توسط پدری کشتیگیر بالیده بودند. یکی امیرحسین زارع، مازندرانی صبور، مردی از سواحل آمل با نگاهی سنگینتر از وزنش. دیگری، امیررضا معصومی جوان، کشتیگیر رعنای گیلانی که یادگار غیرت فردین پرخروش است.
امیررضا آمده بود انتقام بگیرد. از آن شکستهای تلخ پیشین. آمده بود بگوید دیگر کودک نیست و وزن نام پدر را حالا خودش باید به دوش بکشد. آمده بود برای دوبنده تیم ملی، آمده بود تا طلا بر سینهاش بدرخشد.
۳ دقیقه نخست، آرام و بیحادثه. کشتی ایستاده بود؛ همچون کوه، پیش از رانش. فقط اخطاری که یک امتیاز را به زارع داد، سکوت را شکست. اما نیمه دوم، شعله کشید؛ معصومی، ناگهان همچون شیر، خیز برداشت و در کنار تشک، فیتویی زد که تماشاگران را به وجد آورد. ۴ امتیاز؟ شاید اما داوران پس از بازبینی، آن را ۲ امتیاز شمردند و طنین اعتراض، از گوشه تشک برخاست.
در ادامه این زارع بود که از دل تجربه، آرام برخاست. معصومی را گرفت، او را به خاک کشاند و بر کناره تشک، باراندازی زد که بحثبرانگیز بود. صدای اعتراض از مربیان گیلان بلند شد. اما صحنه بازبینی شد و تصمیم، پابرجا ماند. کشتی، ۶ بر ۲. زمین، گواه پیروزی تدریجی مازندران.
هر چه امیررضا کوشید، زارع اجازه نداد. جوان گیلانی میخواست از دل تقلا و درد، راهی به برد باز کند اما دیوار تجربه زارع بلند بود. یک لحظه، یک چرخش دیگر و کشتی ۸ بر ۲ شد.
لحظهها گذشت. ثانیهها بوی اشک میداد. وقتی سوت پایان کشتی به صدا درآمد، زارع هیچ نگفت، هیچ غروری به نمایش نگذاشت، فقط رفت، مستقیم به سمت سکوها در آغوش پدر. عباس زارع، پدر امیرحسین، مردی که خودش طعم سختی این تشکها را چشیده بود، اشک ریخت. اشک پدری که فرزندش را قهرمان دید. آن سو، فردین معصومی، بغض کرد اما استوار ماند. شکست تلخ بود اما پسرش مردانه جنگیده بود.
این فقط یک فینال نبود؛ روایتی بود از نسلها، از بار سنگین نام خانوادگی، از جنگیدن در میدان بیرحم زندگی. اینجا، در قلب اصفهان، طلا بر سینه زارع درخشید اما گریه، سهم معصومی شد و کشتی، همچنان روایت مینویسد.