فوتبال ایران ایستاد
مهدی مرسلی: جمعه آسمان تبریز، غروب پیش از جشن را به تماشا نشسته بود. یادگارامام، از همان صبح، زیر قدمهای مشتاق مردمی لرزید که آمده بودند رویا را زندگی کنند؛ مردمی که سالها گلو را پر از فریاد نگه داشته بودند تا یک روز، جام را در آغوش بگیرند. آن روز آمد، نه آرام، نه منظم، که توفانی، شلوغ، شبیه خیالی که سالها در تب انتظار پخته بود.
تبریز جمعه فقط میزبان یک جشن نبود؛ پایتخت قلبهایی بود که با پیراهن قرمز میتپیدند. تراکتور، تیمی که همیشه بیشتر از یک تیم بود، به آرزویی قدیمی رسیده بود. جام قهرمانی لیگ برتر، رؤیایی که نسلها دستنیافتنی بود، حالا در چند قدمی بود اما این فتح، بیحاشیه و بیدردسر نبود. جشن، مثل خودش، پرشور و غیرقابل مهار از آب درآمد.
پیش از آنکه خورشید از نیمه آسمان عبور کند، راههای منتهی به یادگار، بند آمد. کوچهها، خیابانها، حتی تپههای اطراف استادیوم، همه پُر از هوادار بود. از تبریز تا شهرهای اطراف، از پیرمردی که عصا به دست داشت تا پسربچهای که پرچم تراکتور را به کمر بسته بود؛ همه آمده بودند شاهد اتفاقی باشند که شاید دیگر تکرار نشود. ورزشگاه، ساعتی قبل از شروع مراسم، پر شد. اما مردم هنوز میآمدند؛ همچون موجی که هیچ سدی جلودارش نیست.
ساعت که به ۴ رسید، استادیوم از شور و هیجان لبریز شد. نخستین چهرهای که چشمها را خیس کرد، محمدرضا زنوزی بود؛ مردی که سالهاست بار آرزوی یک شهر را به دوش میکشد. او آمد، با اشک، با بغض، با دستی که برای مردم تکان میداد و چشمی که میگریست. صحنهای بود که دلها را نرم کرد. آغازی شاعرانه برای جشنی که قرار بود حماسی باشد.
نزدیک غروب، اتوبوس قرمزرنگی که ستارههای تراکتور را با خود داشت، در هیاهوی هزاران فریاد وارد زمین شد. تشویقها دیوار صوتی را شکست. جام قهرمانی، با دستان مهمانداران یک شرکت هواپیمایی، به استیج رسید. حرکتی نمادین که جام را از آسمان به زمین آورد؛ به زمینِ آرزوهایی که حالا دیگر محقق شده بود.
اما همه چیز طبق برنامه پیش نرفت. هجوم ناگهانی هزاران هوادار به داخل زمین، مثل موجی که دیوار را بشکند، نظم را به هم ریخت. صحنهای که بیشتر به سکانس پایانی یک فیلم جنگی شبیه بود تا جشن قهرمانی. مردم آمده بودند تا سهمی از این لحظه داشته باشند اما آنقدر زیاد بودند که زمین از نفس افتاد. استیج فرو ریخت، مسؤولان هراسان شدند و مراسم دچار وقفهای شد که شاید تا همیشه در حافظهاش بماند.
با زحمت بسیار، مسیر باز شد. بازیکنان به استیج رسیدند. جام بالا رفت و ورزشگاه، نه، کل تبریز، از شادی لرزید. انگار بغضی قدیمی، درست در همان لحظه، ترکید. خندهها، اشکها، آغوشها، فریادها… همه با هم یکی شد. مردم در دل یک شهر بزرگ، به قله رسیده بودند.
پس از بالا رفتن جام، مراسم به پایان رسید اما نه برای مردم. هزاران نفر، زن و مرد، پیر و جوان، هنوز در زمین بودند. روی چمنها قدم میزدند، عکس میگرفتند، گریه میکردند. انگار نمیخواستند این لحظه را رها کنند. حتی اگر زمان جلو میرفت، آنها میخواستند بمانند؛ در همان قاب، همان نور، همان حسرت برآوردهشده.
زنها هم آنجا بودند. حضورشان نه در سایه، که در متن داستان بود. در دل شادی، در قابهای دوربین. آنان هم بخشی از این پیروزی بودند. با پرچمها، با لبخندهایی که به آینده امیدوار بود.
بیرون ورزشگاه اما اوضاع متفاوت بود. کسانی بودند که نتوانستند وارد شوند. حجم جمعیت، مثل سیلی که راه را بند آورد، آنها را به عقب رانده بود. خانوادههایی که با شور آمده بودند اما در ازدحام راه خانه را برگزیدند. حتی آسمان تبریز هم آن شب برای خوابیدن عجله نداشت. صدای شادی تا نیمهشب ادامه داشت؛ در کوچهها، روی بامها، در دلهایی که بالاخره آرام گرفتند.
حیدر بهاروند، کشوریفرد، استاندار، همه بودند. همه دیدند چه اتفاقی افتاد. پرچم کرواسی هم بود، هدیه اسکوچیچ، که در شلوغی گم شد و استیجی که قرار بود نماد پیروزی باشد، از هجوم مردم تاب نیاورد. همه چیز فراتر از تصور بود؛ و همین «فراتر بودن»، راز بزرگی آن روز شد.
حالا، این روز، با همه بینظمیها، همه شلوغیها، در تاریخ فوتبال ایران باقی خواهد ماند. نه فقط به خاطر جام، که به خاطر مردمی که نشان دادند وقتی آرزویی دیر برآورده میشود، چطور مثل سیل جاری میشود. یادگارامام، جمعه، فقط یک ورزشگاه نبود. قلب تپنده مردم یک شهر بود که بعد از سالها، طعم شیرین پیروزی را چشید.
اینچنین بود آن روز. روزی که فوتبال ایران ایستاد، تا تبریز، تمامقد فریاد بزند: ما هم قهرمان شدیم.