شرط بیداری
۱۴ مرداد سنه ۱۲۸۵ خورشیدی
صبح از خواب برخاستیم. فیالواقع اصلاً نخوابیده بودیم که بیدار شویم. گویا دیشب خواب جن گشته بود و چشمهای همایونی ما بسم الله. هرچند با گند شب پیش، خوابیدن، مایه حیرت بود. به غایت، قدری در جایمان خرغلت زدیم که دیگر جانی به تنِ مبارکِ نازک طبعمان نماند.
هر آیینه فحش و فضیحت بود که نثار مشیرالدوله میکردیم. پادشاههای همسایه صدراعظم دارند ما هم خیرِ سرِ همایونیمان صدراعظم داریم. واه... واه... مگر نه اینکه فلانفلانشده را ببینیم. آنچنان تیپایی حواله نشیمنگاهش مینماییم که تا الی یوم قیامه نسیان نکند. مردک، هی به مثابه کنیز کفگیرخورده بیخ گوش شاهانهمان خواند و وِروِر کرد که به این فرمان کذایی تن دادیم. آخر مملکت مشروطه میخواهد برای کجا! خدایی نکرده، زبان کل رعایا لال، مگر ما مو میباشیم. ممالک محروسه ایران، شاهی چون مایی دارد که مشرق و مغرب عالم مشابهاش را نه دیده و نخواهد دید. والا! دیدهایم که میگوییم. یک تنه به جای همگی فکر میکنیم و دستور میدهیم.
هرچه سعی نمودهایم وا بدهیم و قضیه را به جبه شاهانهمان دایورت بنماییم، نمیشود که نمیشود. باز یادمان میآید که چه خبطی نمودهایم. اگر باباشاه در قید حیات بود و ملتفت میگشت خودمان با دستهای همایونی خودمان مشروطه را تصدیق و توشیح نمودهایم و امر کردهایم تا مجلسی در همین راستا تاسیس شود، آبدهان مبارکش را همراه با خلط غلیظ و بسیط توی صورتمان میانداخت و میگفت: «خاک تو سرت.»
نمیدانیم این مشیرالدوله واجبالگد به چه سان ما را مسخ نمود که همچون حمار، خر گشتیم.
باری هرچقدر بگوییم غلط کردهایم و آن چیزهای نگفتنی و نخوردنی را تناول نمودیم، دیگر آب ریخته به جوی برنمیگردد. به قول اهالی اندرونی «دست به مهره حرکت است». باید فکر چارهای باشیم. البت این تن رنجور ما که توان این اکشنبازیها را ندارد. بایستی محمدعلی را بگوییم تا حسابی حال این مشروطهچیان را بگیرد. فیالحال تا از پا نیفتاده و زارپ پخش زمین نگشتهایم برویم و مرقومهای برای ولیعهد مفتخورمان کتابت نماییم.