15/شهريور/1404
|
00:37
نگاهی به عاشقانه‌های سینمای دفاع‌ مقدس به بهانه اکران «سینمامتروپل»

عاشقانه‌های حماسی

میلاد جلیل‌زاده: جنگ یکی از داستان‌سازترین پدیده‌های زندگی بشر است. این هیولا به رغم اینکه خودش زشت و بد منظر است، می‌تواند باعث شود غیر از زشتی‌ها، هر زیبایی نهانی در نفس انسان‌ها و در ساختار روابط اجتماعی‌شان هویدا شود و برای همین در بستر جنگ، قصه‌هایی می‌توانند پدیدار شوند که در شرایط عادی زندگی رخ نمی‌دهند. دفاع‌ مقدس ۸ ساله ایران از آنجا که رزمندگان ایرانی به پیروی از مکتب انقلابی عاشورا پای در این عرصه گذاشته بودند، حتی می‌توانست داستان‌سازتر از هر جنگ دیگری باشد. 
مثلاً در فیلم «پرواز در شب» که نقطه تولد سینمای دفاع‌ مقدس بود، صحنه‌ای هست که فرمانده گردان کمیل مخفیانه به سنگر عراقی‌ها رفته تا برای یاران تشنه‌اش آب بیاورد. او قبل از پر کردن قمقمه‌ها دست در آب می‌برد تا اول خودش بنوشد اما عکس رفقای تشنه‌اش را در آب می‌بیند و صرف‌نظر می‌کند. حتی در منطق متعارف جنگی که نسبت به منطق زندگی روزمره بدیع‌تر است، چنین عملی سر نمی‌زند و بنابراین قصه‌ای هم برای آن نوشته نمی‌شود اما فرهنگ انقلابی - عاشورایی حاکم بر رزمنده‌های ایرانی به خلق چنین روایت‌های بدیعی می‌انجامد. 
فیلم «سینمامتروپل» به کارگردانی محمدعلی باشه‌آهنگر که سال ۱۴۰۱ در جشنواره فجر حضور داشت و برنده سیمرغ بلورین بهترین کارگردانی شد، اخیراً و پس از تجاوز رژیم صهیونیستی به ایران قرار است روی پرده برود. این فیلم داستان تلاش مردم آبادان تحت محاصره را برای روشن نگاه داشتن چراغ یک سینما نشان می‌دهد. آنها با دائر نگه داشتن سالن سینما می‌خواهند پیام زندگی و مقاومت را ابلاغ کنند. طبیعتاً فیلم دیدن در شرایط عادی کاری نیست که عملی قهرمانانه به‌ حساب بیاید اما جنگ می‌تواند رفتن به سالن سینما را هم به نوعی از مقاومت تبدیل کند و اینجاست که معنای داستان‌ساز بودن پدیده جنگ بهتر روشن می‌شود. 
در فیلم «سینمامتروپل» یک داستان عاشقانه هم وجود دارد که موازی با قصه اصلی پیش می‌رود و در یک نقطه عطف متأثرکننده تبدیل به بستری برای پیشروی خط اصلی روایت می‌شود. این عشق هم با تمام کلیشه‌هایی که از داستان‌های عاشقانه در شرایط عادی سراغ داریم متفاوت است و جز در شرایط جنگی نمی‌توانست رخ بدهد. به همین بهانه می‌توانیم سری بگردانیم و نگاهی بیندازیم به تاریخ سینمای دفاع‌ مقدس تا ببینیم در این نوع فیلم‌ها، چه داستان‌های عاشقانه‌ای به عنوان خط موازی یا فرعی در کنار قصه اصلی حرکت می‌کردند و آنگاه درخواهیم یافت که چه عشق‌های ممتاز و کاملاً متفاوتی در دل این قصه‌ها وجود داشت. 
پیرنگ‌های عاشقانه‌ای که در سینمای دفاع‌ مقدس ایران دیده شد، بعضاً در تمام داستان‌های عاشقانه دنیا نمونه‌ای ندارند و این در حالی است که آن ماجرای عاشقانه قصه فرعی یا خط موازی داستان بوده و کسی به آن فیلم‌ها عاشقانه نمی‌گفته. در ادامه به بهانه اکران فیلم «سینمامتروپل» و داستان عاشقانه بدیع آن، مروری خواهیم داشت بر چند پیرنگ عاشقانه ممتاز در سینمای دفاع‌ مقدس ایران که کاملاً سری سوا از کلیشه‌های عاشقانه در سایر داستان‌ها داشتند.

رهایی
رهایی نخستین فیلم رسول صدرعاملی و جزو نخستین فیلم‌های جنگی سینمای ایران بود که البته بیشتر داستان آن در پشت جبهه‌ها می‌گذشت. این فیلم زمانی ساخته شد که سینمای دفاع‌ مقدس به معنای شناخته‌شده امروزی‌اش وجود نداشت و بیشتر آثار جنگی ایرانی را می‌شد رمبوهای دست‌چندم جهان سومی دانست. با این حال صدرعاملی فیلمسازی بود که از دنیای خبرنگاری پا به این عرصه گذاشته بود و در پرواز ۱۲ بهمن سال ۵۷ که هواپیمای امام در مهرآباد تهران فرود آمد، حضور داشت. ذهنیت او در بستر کلیشه‌های فیلمفارسی رشد و قوام پیدا نکرده بود و به همین دلیل می‌توانست اندکی از ایده‌های بکر و نوی انقلابی را با خودش به داستانی که روایت می‌کند بیاورد؛ رهایی داستان یک بسیجی رزمنده به اسم قاسم است که به جنگ رفته و یک پایش را از دست داده. قرار بود وقتی قاسم از جبهه برمی‌گردد با دختر دایی‌اش ازدواج کند اما حالا که معلول شده، فکر می‌کند برای خوشبخت شدن آن دختر بهتر است از او بگذرد.  طبیعتاً وقتی یک جوان معلول می‌شود، یکی از اصلی‌ترین نگرانی‌هایش می‌تواند این باشد که کسی او را به همسری نپذیرد و اگر از قبل با کسی وارد رابطه عاطفی شده باشد، ترس از طرد شدن و ترک شدن سراغش می‌آید. اما قاسم که با روحیه ایثارگری به جبهه رفته، حالا از این دختر هم می‌گذرد تا امکان خوشبختی را از او نگیرد. این درونمایه پس از این هم بارها در سینمای دفاع‌ مقدس ایران تکرار شد. قاسم و فاطمه در انتهای فیلم رهایی ازدواج کردند اما مهم آن بود که این رزمنده برای خوشبختی معشوقه‌اش حتی حاضر شده بود تنها بماند و او را همسر مردی دیگر ببیند.

آژانس شیشه‌ای و بادیگارد
یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شمایل‌ها از روابط عاطفی زن و مرد، چیزی است که در چند فیلم ابراهیم حاتمی‌کیا، خصوصاً «آژانس شیشه‌ای» و «بادیگارد» دیده شد. «بادیگارد» به نوعی دنباله معنوی «آژانس شیشه‌ای» است. هیچ ارتباط مستقیمی بین این 2 قصه وجود ندارد اما از آنجا که حاج کاظم آژانس شیشه‌ای نماینده یک تفکر و یک جریان بود، ۱۸ سال بعد وقتی حاج حیدر در بادیگارد با همان بازیگر دیده شد، این نمایش، وصف وضعیت آن شخص در دوره و زمانه جدید قلمداد می‌شد. در آژانس شیشه‌ای و بادیگارد، حاج کاظم و حاج حیدر را داریم که قهرمان‌هایی فراهنجار هستند و در کنار هر کدام از آنها عنصر مکملی هست که اگر نبود، این مردان آرمانگرا را در این دنیا تنها می‌دیدیم؛ فاطمه و مرضیه. خط عاشقانه‌ای که در این دو داستان می‌بینیم، قصه فراق و وصال نیست. نه عاشق و معشوقی را می‌بینیم که در جست‌وجوی وصال و ازدواج باشند، نه کسانی که پس از وصال به بهانه‌ای بین‌شان جدایی رخ داده باشد. ما زن و شوهرهایی را در این فیلم‌ها می‌بینیم که میان خودشان زندگی بدون چالش و گرمی دارند و همه چیز معمولی است تا اینکه بزرگ‌ترین بحران در داستان فیلم رخ می‌دهد؛ بحرانی که این فیلم‌های حاتمی‌کیا را به نمادی از یک‌سری بحران‌های کلان سیاسی و اجتماعی تبدیل می‌کند. وضعیتی که قهرمان فیلم حاضر نیست آن را برخلاف تمام آدم‌های دیگر قصه بپذیرد، توسط او به چالش کشیده می‌شود و هیچ‌کس با این مرد فراهنجار همراه نیست و حرفش را درک نمی‌کند. تقریباً تمام اطرافیان حاج کاظم و حاج حیدر را به کوتاه آمدن و پذیرفتن شرایط عرفی جامعه دعوت می‌کنند اما آنها می‌شورند و تنها کسانی که بدون خواستن هیچ توضیحی همراه‌شان باقی می‌مانند، همسران‌شان هستند؛ فاطمه و مرضیه.

موقعیت مهدی
موقعیت مهدی یک فیلم واقع‌گرای دفاع مقدس بود. در سال‌های اخیر ساختن فیلم‌هایی درباره روزهای اول انقلاب یا ایام دفاع‌ مقدس که بر اساس رخدادی واقعی باشند بسیار زیاد شده و «ایستاده در غبار» و سری اول «ماجرای نیمروز» که در هر 2 هم هادی حجازی‌فر بازی کرده بود، شاخص‌ترین نمونه‌ها در این زمینه بودند. هادی حجازی‌فر وقتی خودش روی صندلی کارگردانی نشست و موقعیت مهدی را ساخت، بیشتر از هر چیز بهره اصلی را از زنده کردن روح ساده و بی‌تکلف دهه ۶۰ برد؛ دهه‌ای که تعدادی از فیلمسازان سال‌های اخیر بنا به خوشامد ذایقه بخشی از طبقه متوسط مرکزنشین، مرتب به آن می‌تاختند یا در مهربانانه‌ترین حالت تمسخرش می‌کردند. او همان آدم‌های دهه ۶۰ را با همان مناسبات ساده و محجوب جلوی دوربین آورد و در کانون قصه‌اش مهدی و صفیه را قرار داد که حتی عشق‌شان به همدیگر پر است از حجب و حیا. سکانسی در اوایل فیلم هست که پس از مراسم عقد، از آنجا که برق رفته، صفیه با فانوس مهدی باکری را تا دم در همراهی می‌کند و بعد می‌پرسد؛ آقا مهدی من کار بدی کرده‌ام؟ مهدی با تعجب می‌پرسد نه، چرا این را می‌پرسید و صفیه پاسخ می‌دهد چون شما به من موقع صحبت کردن نگاه نمی‌کنید. باکری یکی از جوانان مذهبی دهه ۶۰ است که حجب و حیای ذاتی دارد و این مساله حتی در زندگی عاشقانه‌اش پیداست. مهدی در جایی از داستان وقتی ماجرای اینکه جنازه برادرش را گذاشته و برگشته صحبت می‌کند، به صفیه می‌گوید تنها چیزی که در آن شرایط باعث شد به برگشتن فکر کنم تو بودی. در این فیلم نوعی از عشق را می‌بینیم که الگوی آن تقریبا در باقی فیلم‌ها و حتی شاید در سطح جامعه امروز تا حدودی فراموش شده؛ فداکاری و صبوری و حیا و غر نزدن. سکانس نهایی فیلم هم در عمق این رابطه عاشقانه رقم می‌خورد. صدای صفیه در لحظه‌ای که مهدی شهید شده و در آب فرو می‌رود شنیده می‌شود که می‌پرسد تو چرا هر وقت به خانه برمی‌گشتی، آنقدر نمی‌ماندی تا لباس‌هایت که شسته‌ام خشک شوند و بعد بروی؟

هیوا
هیوا شاید عجیب‌ترین فیلم دفاع مقدسی در سینمای ایران و حتی یکی از عجیب‌ترین فیلم‌های سینمای ایران است. قهرمان این فیلم حمید است؛ فرمانده گردان کمیل. در فیلمنامه «هیوا» که به قلم مرحوم رسول ملاقلی‌پور منتشر شده، اسم این شخصیت حمید باکری ذکر می‌شود؛ حال آنکه گردان کمیل در حقیقت یکی از 3 گردان خط‌شکن لشکر ۲۷ سیدالشهدای تهران بود و حمید باکری یکی از معاونان لشکر ۳۱ عاشورا در آذربایجان. البته عجایب فیلم فقط همین‌ها نیست. هیوا که در این فیلم همسر حمید بوده، سال‌ها پس از شهادت حمید با یکی از نیروهای او در کانال کمیل ازدواج کرده؛ مردی که هنگام تنگ‌تر شدن حلقه محاصره کانال توسط دشمن، مخفیانه یک تیر به پای خودش شلیک کرد تا بتواند به عنوان مجروح از معرکه کنار برود. او حالا دیپلمات شده و یک پایش می‌لنگد. یعنی سر خود را بالا می‌گیرد و به عنوان دیپلماتی که سابقاً رزمنده بوده و جنگیده، معرفی می‌شود. هیوا اما به مناطق تفحص بازمی‌گردد تا خبری از حمید بگیرد. می‌دانیم که پیکر حمید باکری هم در واقعیت مفقود شد و هیچگاه برنگشت اما رسول ملاقلی‌پور در این فیلم جای آن را پیدا می‌کند. هیوا از سد زمان می‌گذرد و به داخل کانال کمیل می‌رود. هنگامی که جنگ برپاست، او با حمید ملاقات می‌کند و در صحنه شهادتش همراه اوست. جایی که حمید شهید می‌شود، هیوا با چادرش روی پیکر او خیمه می‌زند؛ چیزی که به تابلوی عصر عاشورای اثر استاد محمود فرشچیان شباهت دارد و بعدها ابراهیم حاتمی‌کیا در فیلم «بادیگارد» هم به آن ادای دینی کرد. ترانه‌ای در این صحنه پخش می‌شود که بسیار محبوب شد و تاثیرگذار بود: این فصل را با من بخوان، باقی فسانه ا‌ست... . این یکی از عجیب‌ترین ملاقات‌های عاشقانه است که تاریخ سینمای ایران و حتی بدون مبالغه تاریخ سینمای جهان به خود دیده است. حمید از هیوا می‌گذرد تا به وصل محبوب برسد اما هیوا با اینکه ازدواج کرده، (یک وصلت نمادین که طعنه‌ای دارد به دوران جدید سیاست‌ورزی ایران) هنوز دلش در هوای چشم‌های خسته و پرشور حمید پر می‌زند.

روز سوم
فیلم روز سوم به مقطعی از تاریخ دفاع‌ مقدس برمی‌گردد که بسیار نزد مردم ایران محبوبیت دارد اما کمتر درباره‌اش فیلمی ساخته شده است. مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر با کمترین امکانات و در شرایطی که حتی رئیس‌جمهور وقت اعتقادی به ایستادن نداشت، مصرع برجسته‌ای از قصیده مقاومت مردم ایران بود و آرمانگرایی خالص، حتی در شرایط قطع امید از پیروزی عملی را در اعلاحد خود به نمایش گذاشت. در این فیلم دختری به اسم سمیره چون پایش مجروح شده، در آخرین لحظات سقوط شهر قادر به ترک منزل‌شان نیست. برادرش در باغچه حیاط منزل‌شان گودالی می‌کند و او را مخفی می‌کند تا در موقع مقتضی برگردد و او را با خود ببرد. از سوی دیگر فواد که قبلاً در خرمشهر معلم مدرسه بود و حالا از درجه‌داران ارتش بعث عراق است، به سمیره علاقه داشت و به محض ورود به خرمشهر سمت خانه آنها می‌رود. او هنوز عشق آتشینش به سمیره را حفظ کرده و تا آخر ماجرا هم می‌بینیم که در این زمینه ثابت‌قدم است اما موضع ما نسبت به او دوگانه است. فواد از سویی یک عاشق ثابت‌قدم است یعنی شخصیتی مثبت و از طرف دیگر یک متجاوز به خاک دیگران. گفته شده مایه اولیه این قصه از واقعیت اقتباس شده اما در اینجا جنبه‌های نمادینی هم پیدا می‌کند. سمیره نماد مام میهن است. دشمن متجاوز واقعاً این شهر را دوست دارد اما خود این شهر دلش می‌خواهد جزوی از خانواده بزرگ ایران باشد. برادر سمیره به همراه تعدادی از مدافعان شهر برای نجات او برمی‌گردند و این عملیات نجات باعث درگیری‌های گسترده‌ای می‌شود که غیر از برادر سمیره، منتهی به شهادت تمام آن مدافعان می‌شود. در آخرین سکانس از فیلم، برادر سمیره، خواهر مجروحش را روی یک وسیله شناور از رودخانه عبور می‌دهد و فواد به دنبال آنها می‌آید. قبلاً در صحنه‌ای دیده بودیم که فواد از شلیک به سمیره خودداری کرد اما اینجا برادر سمیره خطاب به خواهرش فریاد می‌زند که شلیک کن و او هم نهایتاً شلیک می‌کند. این زن کسی را کشت که حقیقتاً عاشق او بود و این را در چند گره‌گاه تعیین‌کننده به واقع نشان داد. حتی خود این زن هم به آن مرد علاقه داشت اما حالا شلیک کرد و مخاطب هم این شلیک را درک می‌کند. چنین فرجامی فقط در بستر یک قصه جنگی ممکن بود اتفاق بیفتد و در روایت‌های روزمره شهری نمی‌توان نمونه‌اش را سراغ گرفت.

سینمامتروپل
سینمای دفاع‌ مقدس ایران هر چه به سال‌های اخیر نزدیک‌تر شد، فاصله‌اش را از روایت حضور مردم عادی در جنگ بیشتر کرد و سمت پرتره‌نگاری از فرماندهان و افراد شاخص رفت. از آخرین نمونه‌هایی که هنوز در آنها می‌شد سیمای مردم معمولی حاضر در جنگ را دید، می‌توان به «آبادان یازده - شصت»، «یدو» و «پالایشگاه» اشاره کرد که همگی در آبادان تحت محاصره به روایت قصه‌هایشان پرداخته بودند. «سینمامتروپل» هم چنین فیلمی است. محمدعلی باشه‌آهنگر در این فیلم وضعیتی را نمایش می‌دهد که زندگی عادی و روزمره مردم به مثابه یک مبارزه و نوعی مقاومت در برابر تجاوز قلمداد می‌شود. یعنی اینکه آنها نشان بدهند در شهر همه چیز عادی است، نوعی دهن‌کجی به دشمن متجاوز خواهد بود. این درونمایه پس از حمله رژیم صهیونیستی به ایران و تجربه مجدد مردم ایران درباره جنگ پس از چند دهه، به‌شدت ملموس‌تر از سابق شده است. یکی از خطوط داستانی در «سینمامتروپل» عشق عجیب و منحصر به فرد آن و فرجام عجیب‌ترش است. البته اگر کسی هنوز فیلم را ندیده و فکر می‌کند با فهمیدن ماجرا ممکن است لطافت نخستین تماشا را دیگر تجربه نکند، بهتر است چنین تحلیل و توصیفی را بعد از تماشای فیلم بخواند. در این فیلم شاهد علاقه پسری جوان به دختری جوان هستیم. پسری که می‌خواهد سینمای شهر را راه بیندازد و ناقوس زندگی را در میان شعله‌های جنگ به صدا دربیاورد. کسب اطلاع از اینکه این جوان به آن دختر علاقه دارد، در طول داستان به مرور برای مخاطب اتفاق می‌افتد و بالاخره لحظه مهم و تعیین‌کننده کار که پیشنهاد این پسر به دختر مورد علاقه‌اش است، فرا می‌رسد. او پیشنهادش را می‌دهد و جواب منفی می‌شنود. دیگر در اواخر داستان هستیم و اگر قرار بود پسرک اول «نه» بشنود و نهایتاً به مرادش برسد، این «نه» خیلی زودتر باید گفته می‌شد و بعید است فرصتی برای برگشتن ورق وجود داشته باشد. قضیه اما با یک غافلگیری خاص به فرجام می‌رسد که خارج از عرف کلیشه‌ای تمام داستان‌های عاشقانه دیگر است و تنها در دل داستانی که جنگ را به ساحت زندگی روزمره کشانده می‌تواند رخ بدهد. پسرک شهید می‌شود و آن دختر پرچم‌دار ادامه راه او می‌شود. این پایان‌بندی غمبار اما پرشور، یکی از بدیع‌ترین و غافلگیرکننده‌ترین پایان‌بندی‌هایی است که در یک داستان عاشقانه می‌توان دید و بی‌شک به راحتی نمی‌شود آن را به دل روزمره‌های شهری آورد.

ارسال نظر
پربیننده