الف.م. نیساری: دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» اثر شهنار اسحاقی را انتشارات سوره مهر در سال 1402 در 163 صفحه با تیراژ 300 نسخه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر اختصاص دارد به شعرهای سپید شاعر؛ شامل 77 شعر که تنها یک شعرش کوتاه نیست، البته شعرهای کوتاه نیمایی و سپید برای خودش معیارهایی دارد که امیدوارم این مجموعه به دور از آنها نباشد؛ مثلا شعر کوتاه - به پیروی از شعر دیروز و امروز - حداقل نباید کمتر ۲ سطر و بیشتر از ۴ سطر معمول باشد؛ نباید شبیه کاریکلماتور باشد یا مانند کلمات قصار یا برشی از یک شعر و باید ساختار یک شعر کامل را داشته باشد و...
بیش از ورود به این دفتر شعر، سری به پشت جلد کتاب میزنم تا ببینم چه اثری بر آن درج شده است:
«با من رفت و آمد نکن
این رفتنها
آمدن ندارد
با من
فقط راه بیا»
به نظر میآید شاعر در پی لفاظی یا حداکثر در پی این است که حرفهای قشنگ و جالب بزند؛ اگرنه شعر از این حرفها به دور است یا اینکه این گونه حرفها از شعر دور است، چون که شاعر دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» در پی این است که هم از اصطلاحات عام و عمومی در شعرهایش استفاده کند و هم به گونهای دیگر از آنها بهره ببرد. در واقع، استفاده از اصطلاحات و ضربالمثل به بار شعر میافزاید و پشتوانه مناسبی است برای آن اما به شرطی که نخواهیم در حد لفاظی و بازیهای سطحی زبانی از آنها استفاده کنیم یا اینگونه اصطلاحات در حد کنایههای سطحی «با من راه بیا» باشد که ارتباطش با «رفت و آمد» در حد حرفهای سطحی و معمولی است که کمی هم به کنایه و ادب آغشته شده است، یا شاید شبیه برشی از نثرهایی است در نشریات فکاهی.
اثر شماره یک هم همین وضع را دارد؛ از اصطلاح «پا به ماه بودن»، «آهستگی» را به یدک کشیده تا با «ورق زدن» که ربط به کتاب و در اینجا ربط به شعر دارد، جور دربیاید. البته جور هم درمیآید اما حرف این است که این حرفهای سطحی فکاهیمانند و نثرگونه هرگز شعر نمیشود:
«این شعرها
پا به ماهاند
لطفا آهسته ورق بزنید»
حال اگر این اثر را به جای مقدمه دفتر جا میزد، میشد که قابل قبول باشد اما شعر...!
این لفاظی و سطحینگری در اثر 3 نیز وجود دارد و نویسنده به صورت تداعی معانی از «مخاطب من» و «مخاطب تو» و فعل «نداشتن» به سطر آخر میرسد. یک نوع نتیجهگیری طنزگونه و عین فکاهه که میتواند نویسنده را در جایگاه نویسنده نشریات زرد هم قرار داد؛ یعنی میتواند در اینگونه نشریات خوب قلم بزند و مشتی عوام را هم مخاطب کند؛ یعنی تا این اندازه هنر دارد:
«بعضی فکر میکنند
من مخاطب خاص ندارم...
بعضی فکر میکنند
«تو»
مخاطب خاص منی!
میبینی
چقدر مردم به ما فکر میکنند...»
شهنار اسحاقی در دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» اغلب به ارتباط اجزا و کلمات آثار خود فکر نمیکند؛ تنها به لفظ نگاه میکند و ارتباط لفظیای که از آن میتوان گرفت؛ مثلا به «راهآهن» که از «آهن» و «سنگ» است و نتیجه میگیرد «راهی که از آهن و سنگ است به رسیدن فکر نمیکند». یعنی در فکر ارتباط اصلی و عمقی و حقیقی در شعر نیست. پس اینگونه مینویسد:
«تقصیر تو نیست که نیستی
تقصیر این خانه است
که همسایه راهآهن شده
راهی که از آهن و سنگ باشد
به رسیدن فکر نمیکند»
۳ اثر آمده در بالا تا حدی شباهتهایی به کاریکلماتور هم دارند اما کاریکلماتورهای بیمزه. صبر کردم تا به مورد مناسبتر و نزدیکتر به کاریکلماتور برسم و بعد این مساله را بگویم، چرا که در کاریکلماتورهایی که تناسب را رعایت میکنند (حالا از یک سو و یک جهت؛ نه مثل شعر از چند سو و از هر جهت)، مخاطب جذب ظرافت و زیبایی آن میشود و اثر 4 این حد از ظرافت و زیبایی را دارد؛ یعنی در خود کنایه ظریفی را پنهان کرده است و به «شرمگین بودن شعر در مقابل مخاطب» اشاره دارد؛ یعنی با زبانی دیگر و غیر مستقیم میخواهد بگوید که شعر باید اینگونه باشد. از این رو سعی دارد با آن به شعر نزدیک شود:
«روسریات را سر کن!
غریبه آمده
شعرها را بخواند...»
و شعر 5 که نه، کاریکلماتور شماره 5 هم مثل اثر 4 با همان خاصیت و ویژگی که جالب بودن را در خود دارد و زیبایی یک کاریکلماتور کامل را اما به شعر نمیرسد:
«خدا را شکر
دختر متولد شدهام...
وگرنه
عروسکهام
بیمادر بزرگ میشدند!»
این رویای کودکانه (اثر شمارهی 5) اگر به زبان شعر و با بیانی عمیقتر گفته میشد، بیشک به شعر میرسید؛ آنگونه که بعضی از کاریکماتورهای درخشان این خاصیت و قابلیت را دارند.
اثر 6 و 10 و 12 و 13 و 14 و 15 و 16 و 18 و اغلب آثار دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» بیشتر شبیه کاریکلماتورند که گاه به یک نثر معمولی یا اندکی ادبی نیز شباهت مییابند.
اثر 11 و چند اثر دیگر این دفتر نیز شکل سینمایی به خود گرفته اما به شکل شعر نمیرسد:
«کافه...
فنجان...
قهوه...
او دیگر بازنمیگردد!
کات؛
سکانس بعدی...
صدا...
دنیا...
بیحرکت...!
یک شاخه گل رز
وسط هفته
قطعه عاشقان!»
در چند دهه اخیر بسیاری از شاعران از ظرفیت سینمایی در شعر بهره بردهاند اما اثرشان را تبدیل به شعر کردند؛ یعنی اول بنا را بر شعریت شعر گذاشتند و تنها از ظرافتها و موقعیتهای سینمایی و نمایشی بهره بردند، نه اینکه به دام نمایشی سطحی بیفتند که برشی از یک نمایش در سطح است؛ مگر اینکه منظومه باشد و منظومهای نمایشی که آن نیز بحثی دیگر دارد.
اما اثر 7 و 9 به شعر نزدیک شدهاند:
«این
شعر نیست...
آه دخترکیست
که دامن کلمات را گرفته!»
اثری که ابهام و ایهامش تقریبا از حد گذشته و تناسب را در این مورد رعایت نکرده است.
اثر 9 که در آن کلمه اضافه «نبودنت» تناسب شعری را برهم میزند، با حذف آن به شعر نزدیکتر میشود. در واقع همین نزدیکتر شدنها میتواند برای هر شاعری نشانههایی باشد از تجربه و درک او در زودتر رسیدن به غنا و گسترا و عمق شعر و به تناسبها و هارمونی شعر که باید از هر لحاظ رعایت شود.
به نظر من شاعر در دفتر «قلبم به احترام تو ایستاده» تنها در چند اثر، از جمله اثر شماره 8 به شعر میرسد، چون به زبان شعر، شعر گفته است، نه به زبان نثر یا فکاهه یا کاریکلماتور:
«من اینجا
درست وسط پاییز ایستادهام
و دارم
برگ
به
برگ
دوباره عاشقت میشوم»
«برگ برگ عاشق شدن در پاییز»، عشق را تداعی میکند؛ صورتی دیگر از عشق را، چرا که عاشق کارش در مقابل معشوق، زرد و پژمرده شدن و به مقام فنا رسیدن است و شهنار اسحاقی این مفهوم را هم شکلِ ساختارمندی داده و هم در آن از زبان شعر بخوبی بهره برده است؛ زبانی که در آن یکی از ویژگیها و زیباییآفرینیهایش، اضافه کردن کلمات نیست و اصراف در آن، بلکه سعی در حذف کلماتی دارد که طبعا خوانده خواهند شد.
شاید با همین شعر شماره 8 بتوان به ظرفیت و قابلیت شاعر دفتر «قلبم به احترام تو ایستاده» پی برد. منتها این ظرفیت و قابلیت باید به فعلیت یا فعلیت بیشتری درآید و شاعر در دفترهای دیگر با انتخابهای دقیقتر و درستتر دفتری را چاپ و منتشر کند.
گاهی نیز شاعر نقشه شعر را خوب میکشد اما این نقشه را تمام نمیکند؛ شاید دلیلش این است که در نوشتن همواره فکر و ذکری فراتر از «رسیدن» و «نرسیدن» یار ندارد. در واقع دفتر شهنار اسحاقی خود را در دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» با همین مضمون زندانی کرده است؛ با مضمونی که طبعا زیرمجموعههای دیگری هم دارد اما در نهایت به همین «میآیی» و «نمیآیی» ختم میشود. شاعر میتوانست از سطر اول بهترین و بیشترین بهره را ببرد اما در «به تو نرسیدن»ش ختم کرد. شاید اگر همین «نرسیدن» را با زبانی دیگر یا با زبان تصویر و تخیل نشان میداد و آن را به تصویر و تخیل ناب سطر اول ربط میداد، مخاطب از این صراحت بیان دور نمیشد. درست است که صائب تبریزی میگوید: «یک عمر میتوان از زلف یار گفت/ در بند آن نمان که مضمون نمانده است» اما منظورش این است که این مضمون را باید به گونهها و شکلهای متنوع مطبوع و جذاب بیان کرد؛ نه اینگونه با حرام کردن سطر اول:
«نقشه جهان را من کشیدهام!
هیچکس
از هیچ راهی
به تو نمیرسد...»
حرف آخر: شعر، خاصه شعر سپید که با نثر نزدیکی و قرابت بیشتری دارد، صرفا ارتقای نثر نیست، چون که در متون منثور عرفانی و ادبی و تاریخی ما این ارتقا به حد اعلا شکل گرفته است اما به ندرت به ماهیت و زبان شعریت رسیده، زیرا به نثر بودن خود مفتخر است و بینیاز از شعر شدن. از این رو، شعر سپید ویژگیهایی دارد که باید نه تنها از قابلیتها و ظرفیتهای متون منثور، بلکه باید از قابلیتهای متون منظوم فارسی نیز بهرمند شود. همچنین باید به بهترین و زیباترین شعرهای سپید شاعران مشهور و اشعار سپید درجه یک دهههای اخیر توجه و حتی به شکل غیرمستقیم به آنها اقتدا کرد و... زیرا بیعمق و گسترا دادن به ۲ کلمه «زندگی» و «ارث»، شاید بتوان تنها به نثری ادبی رسید:
«میخواهم بروم
سراغ صندوقچه قدیمی مادربزرگ
شاید
کمی «زندگی»
برایم به «ارث» گذاشته باشد»
با یک شعر خوب از دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» شهنار اسحاقی این نوشته را به پایان میبرم:
«به جای درخت
شعر میکارم
شاید زیر پای این کلمات سبز شد
و تمام نبودنهایت را با خاک یکسان کرد».
نگاهی به دفتر شعر «قلبم به احترام تو ایستاده» سروده شهناز اسحاقی
توأمانی از نثر و کاریکلماتور و شعر
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها