17/مهر/1404
|
03:07

حکایت‌های دامپزشکی

بیطار رُک
مردکی را چشم‌درد خاست. پیش بیطار (دامپزشک) رفت که «دوا کن». بیطار گفت: «دیگر از موتوری جنس نخواه. بیا پیش خودم».

بیطار زرنگ
مردکی را چشم‌درد خاست. پیش بیطار رفت که «دوا کن». بیطار گفت: «اول ویزیتش لطفاً».

منشی خود برتر‌بین
مردکی را چشم‌درد خاست. عزم رفتن پیش بیطار کرد. منشی بیطار گفت: «تا سه ماه دیگه وقت نداریم آقا. بعدی!» مردک با همان چشم‌درد، زیر لب گفت: «ستایش آن خدای را که تو را در کسوت درمانگری نیافرید». منشی پچ‌پچی شنید اما حرف را از گوشی به گوش دیگر بیرون فرستاد و اعتنایی نکرد.

دماغ عروسکی 
مردکی پیش بیطار رفت که «دوا کن». بیطار گفت: «من دامپزشکم، منو سننه قربونت برم». مردک گفت: «کوری، پلتَم را آورده‌ام دماغش را عروسکی عمل کنی».

مردک فضول
مردکی هر روز به بیطار می‌رفت و بی‌آنکه حیوانی برای درمان داشته باشد، فقط می‌نشست. یک روز بیطار تحملش لبریز شد و گفت: «آیا چهارپایی برای درمان داری؟» گفت: «نه!»
گفتم: «پس اینجا نشستنت برای چیست؟» گفت: «می‌خواهم بدانم از این راه چقدر به جیب می‌زنی؟» بیطار دستپاچه گفت: «چطور؟» مرد با رندی جواب داد: «هیچ، راستی به جز کارت به کارت، نقدی هم کار می‌کنید؟» بیطار پولی را آرام در جیب مردک گذاشت و قضیه به خیر و خوشی تمام شد. 

قاضی کارکشته
مردکی را چشم‌درد خاست. پیش بیطار رفت که «دوا کن». بیطار از آنچه در چشم چهارپا می‌کند بر دیده او کشید و (وی) کور شد. داوری به قاضی بردند. قاضی گفت: «از هردو تست الکل بگیرید؛ هم این انسان که پیش دامپزشک رفته و هم این دامپزشک که انسان درمان کرده».

ارسال نظر
پربیننده