29/مهر/1404
|
01:42
نگاه

ساکن ابدی جزیره‌ اسرار

زهرا محسنی‌فر: یک روی سکه جنگ‌ها قتل و کشتار و خرابی و پلشتی است و روی دیگر آن بروز استعدادها و تجلی ظرفیت‌ها و ظهور نوابغ. سال‌ها روایت «پسران هور»، مهجور مانده بود و ردی از مردان به‌ کلی‌ سری دفاع‌ مقدس در جعبه جادو و پرده نقره‌ای نبود. وقتی رسانه‌ ملی، شیر یا خط تردید را در واگویی قصه خط‌شکنی شیرمردان گمنام کنار گذاشت، نوبت به روایت مردان مفقودالقصه رسید. قصه علی هاشمی، حمید رمضانی، عبدالمحمد سالمی و همه مردان مرد قرارگاه نصرت از آن دست روایت‌های شنیدنی‌ای است که بالاخره از نهانخانه سینه‌ها و گنجینه حافظه‌ها بیرون آمد و بر صفحه رسانه‌ ملی نقش بست. کیمیای جنگ تحمیلی که ذره‌ها را زر ناب می‌کرد، دیدیم که چگونه یک کارگر ساده‌‌ شرکت نفت را به یک فرمانده نظامی تأثیرگذار تبدیل کرد و چه شورانگیز است داستان زندگی شهید سالمی، یکی از ستارگان پرفروغ قرارگاه پرستاره نصرت.
وقتی خدا برای پدر عبدالمحمد جفت‌ 6 خواست، 2 گل‌پسر دوقلو را در دامان مادرش گذاشت. اینگونه بود که خانواده‌ سالمی از غصه‌های روزگار، 2 - هیچ جلو افتادند. تا چشم بر هم زدند، عبدالمحمد با قل دومش بزرگ شد و استخوان ترکاند و به سنی رسید که باید کسب و پیشه‌ای ردیف می‌کرد. چون ساکن اهواز بودند، کجا بهتر از کارگری در شرکت نفت؟! روزگار جوانی قهرمان قصه ما با انقلاب امام روح‌الله(ره) مقارن شد و عبدالمحمد چون قلبی سلیم و جگری پرزَهره داشت، خیلی زود خود را در قامت یک انقلابی شجاع‌دل نشان داد و شروع به جنب و جوش کرد. او کار توزیع اعلامیه‌های امام را تا جایی پیش برد که کارفرما عذرش را از شرکت نفت خواست و ساواک اخراجش کرد. پهلوی‌چی‌های پتیاره که جوانان اهوازی را مست و پاتیل می‌خواستند، کارخانه تولید مشروبات الکلی را در کوت ‌عبدالله راه انداخته بودند تا از آن محله پاک عرب‌نشین، نجاست صادر کنند. عبدالمحمد به کمک دوستانش آنجا را آتش زد تا هم بلد مسلمین را از لوث محرمات پاک کند و هم آتش انقلاب را شعله‌ورتر. به اراده نفس نفیس حضرت امام و مجاهدت عبدالمحمدها، قیام مردم ایران به پیروزی رسید. اوایل انقلاب بود و موسم خدمت. هر کجا کاری بر زمین مانده بود، عبدالمحمد همان‌جا حاضری می‌زد. عضویت در کمیته انقلاب و خدمت در جهاد سازندگی، بخشی از کارنامه تکلیف‌محوری او بود. روزگار او بر مدار خدمت بود تا اینکه سر و کله اژدهای جنگ پیدا شد. عبدالمحمد خیلی زود به ستاد پشتیبانی رزمندگان ارتش پیوست و همزمان در خطوط مرزی مشغول جنگیدن شد.
در آن روزگــاران، بنـی‌صدر فرمانده کل قوا بود و هنوز مشت خیانتش پیش ملت باز نشده و کوس رسوایی‌اش به گوش مردم نرسیده بود. وقتی کارکنان دفتر همکاری‌های رئیس‌جمهور برای سرکشی به وضعیت جبهه‌ها با شمایل نامتعارف پا به ستاد پشتیبانی گذاشتند، عبدالمحمد روی آنها اسلحه کشید و از ستاد اخراج‌شان کرد و به همرزمان خود گفت اینها ضدانقلابند. او نشان داد شعاع بصیرتش تا کجاها را دیده و عمق دوراندیشی‌اش چه افق‌هایی را پیش‌بینی کرده است.وقتی شهید علی هاشمی «قرارگاه کاملا سری نصرت» را در «رُفیع» پایه‌گذاری کرد، عبدالمحمد به همراه رفیق شش‌دانگش سیدناصر سیدنور پا به ‌رکاب سردار هور شدند تا به مدد تسلط بر زبان عربی و شناخت فرهنگ بومی مرزنشینان در 2 سر مرز، کار اطلاعاتی، دیده‌بانی و شناسایی کنند. این 2 دلیر مثل سپند بر آتش خدمت در جبهه‌های جهاد آرام و قرار نداشتند و مأموریت‌های ناممکن شناسایی را ممکن می‌کردند. وقتی به دل منطقه می‌زدند، رفتن‌شان با خودشان و برگشتن‌شان با خدا بود. گاهی تا هفته‌ها خبری از آنها نبود. آنقدر جنم و نبوغ داشتند که از حلقه‌های نفوذناپذیر استخبارات صدام می‌گذشتند و تا عمیق‌ترین مناطق عراق می‌رفتند و اطلاعات جمع می‌کردند و برمی‌گشتند. در آن ایام که رزمندگان اسلام در حسرت زیارت کربلا شهید می‌شدند، عبدالمحمد و سیدنور در یکی از عملیات‌های شناسایی خود آنقدر به عمق خاک عراق زدند که سر از عتبات عالیات درآوردند و به زیارت نجف، کربلا، کاظمین و سامرا رفتند و حتی عکس یادگاری هم انداختند. غیبت چندهفته‌ای آنها جای هیچ‌ شک و شبهه‌ای باقی نگذاشت که یا اسیر شده‌اند یا شهید. وقتی دست پر از زیارت عتبات برگشتند، محسن رضایی آنها را احضار کرد تا بابت طولانی شدن بدون هماهنگی مأموریت و احتمال اسارت و لو رفتن عملیات‌ خیبر، تنبیه‌شان کند. عبدالمحمد که رگ خواب فرمانده جنگ و نقطه ضعف او را می‌دانست، تربت امام حسین(ع) را به عنوان سوغاتی سپر بلای خود کرد و اشک برادر محسن را درآورد تا ماجرای تنبیه با سلام و صلوات و گریه و روضه فیصله یابد. بزرگ‌ترین حسرت زندگی عبدالمحمد زمانی رقم خورد که برای شناسایی به نزدیکی پادگان حمید رفته و یک بلیزر نظامی را در اسکورت چند خودروی عراقی زیر نظر گرفته بود. آرپی‌جی را به دوش کشیده بود تا بلیزر را منهدم کند اما دو به ‌شک مانده بود که بزند یا نزند. بالاخره از چکاندن ماشه منصرف و به قرارگاه برگشته بود. همان شب تلویزیون عراق تصاویر بازدید صدام از مناطق جنگی اطراف پادگان حمید را پخش کرده بود تا آه از نهاد عبدالمحمد برخیزد. پیش از آنکه به عملیات خیبر برود، خواب دیده بود پیامبر اسلام(ص) از او خواسته مهیای ملاقات شود. قهرمان داستان ما در دلش قند آب شده و رویای شیرینش را برای برادر دوقلویش تعریف کرده بود. از آن پس عبدالمحمد در آسمان‌ها سیر می‌کرد، هرچند پای در جزیره مجنون گذاشته و به استقبال شهادت رفته بود. وقتی سیدناصر هدف تک‌تیراندازهای عراقی قرار گرفت و پر کشید، اگرچه قامت عبدالمحمد خم شد اما آنقدرها هم رفیق نیمه‌راه نبود که دل از سجاده نیزارها بیرون بکشد و به عقب برگردد. در یکی از روزهای سرد اسفند ١٣۶٢ در منتهی‌الیه جزیره مجنون پشت پل شهید شحیطاط در خاک عراق، آنجا که زمین بلا به آسمان خدا دوخته شده بود، روح بلند عبدالمحمد سالمی به سماوات اعلی عروج کرد و پیکر مطهرش تا روز قیامت در آن جزیره اسرار به ودیعه باد و باران سپرده شد. اگر گوش جان تیز کنیم، هنوز هم رجزهای او از دل مجنون شنیده می‌شود.

ارسال نظر
پربیننده