«خانمها، آقایان، بچهها، گربهها و حتی ماهیهای قرمز داخل تنگ…»
این جمله افتتاحیه من بود. هر بار که میگفتم، انگار مدیر شبکه پشت صحنه زیر لب میگفت: «ماهیها آزاد ولی مجری زندانیِ قرارداد!»
خاطره اول- صداوسیما:
من تازه یاد گرفته بودم بگویم «امشب قراره بترکونیم!» که مدیر گفت: «درسته، ولی تو قراره ترکونده بشی.» هنوز نفهمیده بودم چندشنبه است که گفتند: «جمعه به سلامت.»
خاطره دوم-PMC:
با انرژی گفتم: «بریم ببینیم چی داریم!» مدیران جواب دادند: «هیچی نداریم جز درِ خروج.» آنجا فهمیدم PMC مخفف «پاشو، مجری، سکوت من!» است.
خاطره سوم- فارسیوان:
هر بار میگفتم: «امشب مهمون ویژه داریم!» و مهمان ویژه همان پاکت تعطیلی شبکه بود. فارسیوان مثل یک وان بزرگ بود؛ پر از سریالهای ترکی و خاطرات کوتاه. آخرش وان خالی شد و من ماندم با کفِ وان.
خاطره چهارم- MBC Persia:
اینجا دیگر شاهکار بود. من با اعتمادبهنفس میگفتم: «امشب قراره بترکونیم!» و مدیران میگفتند: «بله، ترکوندی… ولی بودجه رو!» مهمان ویژه من همیشه یک نامه فسخ قرارداد بود؛ نامهای که بیشتر از هر ستاره مهمان برق میزد.
جمعبندی خاطرات:
دفترچه زندگی من پر شده از فصلهای جدید:
- «چندشنبه با فسخ»
- «سهشنبه با استعفا»
- «پنجشنبه با بیکاری»
- و «جمعه با افسوس»
اگر روزی بخواهم برنامه تازهای بسازم، بهترین عنوانش شاید «اخراجنامه با سینا» باشد. هر قسمت یک مدیر جدید میآید، دست میدهد، لبخند میزند و در پایان میگوید: «خانمها، آقایان… این آخرین قسمت است.»
و من هم با همان لحن همیشگی جمعبندی میکنم:
«خانمها، آقایان… امشب قراره بترکونیم ولی انگار چیزی که ترکید، آینده کاری من بود!»
چندشنبه با فسخ
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها