12/آذر/1404
|
23:05
تحلیل «وطن امروز» درباره سریال «هیولا در من»

به غریزه‌ات گوش کن!

آراز مطلب‌زاده: نوامبر امسال، ساعت صفر به وقت جهانی، نتفلیکس 8 قسمت کامل  سریال «هیولا در من» را منتشر کرد و در کمتر از ۹۶ ساعت این مینی‌سریال به رتبه یک در ۶۸ کشور، رتبه ۲ در ۲۲ کشور دیگر رسید و بیش از ۹۳ میلیون ساعت تماشا در هفته اول ثبت کرد. امتیاز IMDb به 8.6 از ۱۰ (با بیش از ۸۹۲ هزار رأی) رسیده و در لتر باکس میانگین 4.2 از ۵ دارد؛ عددی که برای یک درام کاملاً بزرگسالانه، بدون هیچ صحنه اکشن، بدون ستاره نسل Z، بدون موسیقی ترند تیک‌تاک و کاملاً متکی بر 2 بازیگر بالای 50 سال و یک فضای گوتیک سنگین، عملاً یک پدیده تاریخی به شمار می‌رود. در این نوشتار بر این هستیم نگاهی داشته باشیم به ابعاد مختلف این سریال که اگر آن راه بهترین سریال امسال نتفلیکس و موفق‌ترین درام روان‌شناختی امسال بنامیم پربیراه نگفته‌ایم. 
* فریاد درونی مشترک
به نظر می‌رسد مهم‌ترین نکته سریال در همین یک جمله خلاصه شده باشد: «همیشه باید به غریزه‌ات گوش کنی». این جمله ساده، در طول 8 ساعت «هیولا در من»، به یک طلسم، یک نوع دعای مدام و فریاد درونی مشترک میان میلیون‌ها تماشاگر تبدیل شد. به ‌یک معنا گویی غریزه ما تماشاگران هم با غریزه شخصیت اَگی همنوا شده بود؛ همان غریزه حیوانی و باستانی که در مواجهه با شکارچی، پیش از هر استدلالی، پیش از هر مدرکی، پیش از هر توجیهی، فقط یک چیز می‌گوید: بدو! پیش از هر چیز باید گفت سریال به لحاظ شخصیت‌پردازی، چگونگی پرداخت و ترسیم اثری تمام و کمال است. سریال با تمرکزی شگرف تک‌تک جزئیات را محقق می‌سازد. 
* بازی دردناک و دقیق
اَگی ویگز، با بازی دردناک و دقیق کلر دینز، تجسم زنی است که زندگی‌اش را در یک شب بارانی لعنتی از دست داده و حالا در ویرانه‌های خودش نفس می‌کشد. 2 سال است که قلمش خشک شده، 2 سال است کلمات در گلویش گیر کرده‌ و هر شب، وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شود، صدای برخورد فلز و شیشه و فریاد کوتاه پسرش دوباره در سرش می‌پیچد. او هنوز نتوانسته نوجوان پشت فرمان را ببخشد؛ نه به خاطر بی‌احتیاطی او، بلکه به خاطر اینکه خودش آن شب پشت فرمان نبود. گناه بازماندگی مثل خزه روی دیوارهای روحش بالا رفته و هر روز ضخیم‌تر می‌شود. کتاب اولش که زمانی همه ‌جا بود، دیگر تجدید چاپ نمی‌شود؛ ناشر ایمیل‌های تهدیدآمیز می‌فرستد؛ حساب بانکی‌اش قرمز قرمز است و ستاره‌ای که روزی در آسمان ادبیات جنایی می‌درخشید، حالا در حال سقوط آزاد است. او در عمارتی ویکتوریایی رو به زوال زندگی می‌کند؛ جایی در حومه اعیانی نیویورک که باد در دودکش‌هایش آواز مرگ می‌خواند، راه‌پله‌ها زیر پای آدم جیرجیر می‌کنند، انگار از درد می‌نالند و پنجره‌های بلندش همیشه رو به باران بی‌امان باز می‌شوند. دیوارهای کاغذدیواری کهنه‌اش بوی نم و خاطره می‌دهد، لوسترها با هر نسیم می‌لرزند و شب‌ها سایه درختان کاج بیرون مثل انگشتان دراز یک غول روی دیوار اتاق خوابش می‌رقصند. این خانه دیگر پناهگاه نیست؛ زندان است، مقبره است و حالا ناگهان همسایه جدیدی پیدا کرده: نایل جارویس، غول املاک و مستغلات، با بازی متیو ریس؛ مردی که انگار از دل کابوس‌های مشترک طبقات بالا بیرون آمده. نایل دقیقاً همان چیزی است که کندال روی می‌توانست بشود اگر یک روز تصمیم بگیرد دیگر ماسک نزند: ثروتی که می‌توان با آن شهر خرید، پدری شبیه شیر غران صنعت (جاناتان بنکس در نقش مارتین جارویس، نماد قدرت کهنه و بی‌رحم)، همسر دوم جوان، زیبا و به‌طرز مشکوکی آرام (بریتنی اسنو)، ظاهر همیشه بی‌نقص، موهای صاف و براق، کت‌وشلوارهایی که انگار با خط‌کش دوخته شده‌اند و یک پرونده خونین حل‌نشده که مثل سایه‌ای سیاه دنبالش می‌آید: مدیسون، همسر اول، 6 سال پیش ناپدید شد؛ نه جسدی، نه مدرکی، نه اشکی از طرف نایل. دادگاه مدعی است او بی‌گناه است اما خیابان، اینترنت و مهم‌تر از همه، غریزه زنانه اَگی فریاد می‌زند: قاتل است. وقتی نایل، برای نخستین و احتمالاً آخرین بار در زندگی‌اش، در را به روی یک نویسنده باز می‌کند و می‌گوید «روایت من را بنویس»، اَگی ناگهان جرقه نجات را می‌بیند. سوژه‌ای که می‌تواند او را از باتلاق بیرون بکشد؛ مردی که هیچ‌گاه مصاحبه نکرده، هیچ‌گاه عکسی نداده، هیچ‌گاه یک کلمه درباره مدیسون نگفته اما هر ملاقات، هر نگاه، هر سکوت سنگین نایل، همان غریزه باستانی را در اَگی بیدارتر می‌کند. غریزه‌ای که اول مثل زمزمه است، بعد مثل ضربان قلب و در نهایت مثل آژیر خطر در سرش می‌پیچد: این مرد شکارچی است. شاید قاتل باشد، شاید حتی بدتر از قاتل؛ شاید چیزی که در عمق چشمانش نشسته، چیزی فراتر از قتل باشد؛ یک خلأ، یک هیولای واقعی که لبخند‌‌زنان منتظر است تا طعمه‌اش خودش به دام بیاید و ما، پشت صفحه تلویزیون، با تمام وجود فریاد می‌زنیم: اَگی، فرار کن. همین الان فرار کن. سریال با جزئیاتی دقیق و تماشایی تک به تک این جملات را به تصویر بدل می‌کند و مخاطب را پای خود می‌نشاند. 
آنچه بلافاصله در همان دقایق ابتدایی خودنمایی می‌کند، این است که سریال روی شانه‌های 2 غول بازیگری بنا شده؛ 2 غولی که پیش‌تر در «هوم‌لند» و «آمریکایی‌ها» نشان داده بودند در خلق شخصیت‌های چندلایه، شکننده و خطرناک استادند و حالا روبه‌روی هم ایستاده‌اند و یکی از خیره‌کننده‌ترین، نفسگیرترین و تاریخی‌ترین دوئل‌های بازیگری تلویزیون را رقم زده‌اند. 
* غمی که زیست می‌شود
کلر دینز با اَگی ویگز یکی از بهترین، عمیق‌ترین و دردناک‌ترین نقش‌آفرینی‌های دوران حرفه‌ای‌اش را تحویل داده است. اَگی ترکیبی است از سرسختی کیت وینسلت در «میر از ایست‌تاون و غم عمیق و مادرانه جسیکا چستین در «صحنه‌هایی از یک ازدواج». لب و چانه لرزان معروف دینز که روزگاری برخی آن را «بازی بیش از حد» می‌نامیدند، این بار کاملاً در خدمت نقش است؛ غم اَگی نه بازی می‌شود، بلکه زیست می‌شود. وقتی نیمه‌شب با بطری ویسکی تنها می‌نشیند، وقتی به عکس پسرش نگاه می‌کند و اشک بی‌صدا می‌ریزد، وقتی هنوز نتوانسته نوجوان راننده را ببخشد، تماشاگر نه فقط می‌بیند، بلکه در سینه‌اش احساس خفگی می‌کند اما همین زن شکسته، وقتی روبه‌روی نایل می‌نشیند، ناگهان تبدیل به یک بازجوی بی‌رحم، سگ شکاری‌ای که استخوان گیرش آمده می‌شود؛ رودررو به او می‌گوید «همه فکر می‌کنند تو زنتو کشتی» و هیچ یاوه‌ای از او قبول نمی‌کند. نه از شایعات می‌ترسد، نه پول نایل او را فریب می‌دهد، نه از نگاه‌های یخ‌ زده‌اش می‌لرزد. او دقیقاً همان حریفی است که نایل در تمام عمرش نداشته و حالا روبه‌رویش ایستاده. 
* کاریزماتیک‌ترین هیولا‌های انسانی
در سوی دیگر، متیو ریس یکی از وحشت‌آورترین، سردترین، واقعی‌ترین و در عین حال کاریزماتیک‌ترین هیولاهای انسانی دهه را خلق کرده است. نایل جارویس او سرد، بی‌ادب، متکبر، خونریز در تجارت و تجسم کامل یک سرمایه‌دار پست است اما وحشت واقعی او در جزئیات است. در سکوت‌های سنگین‌تر از هر دیالوگ، در نگاه‌های یخ‌زده‌ای که انگار روح آدم را می‌مکند، در حرکات حساب‌شده و حیوانی. صحنه معروف خوردن مرغ بریان با دست در قسمت چهارم همان‌طور که نویسنده اصلی هم نوشته بود، به‌تنهایی وارد تاریخ تلویزیون شد: ریس بدون یک کلمه دیالوگ، فقط با صدای جویدن، با انگشتانی که چربی را پاک می‌کنند، با چشمان بی‌احساس، تماشاگر را میخکوب می‌کند؛ لحظه‌ای که حتی صحنه گوجه ‌خوردن دنتور در «ارباب حلقه‌ها» در مقایسه با آن مانند یک پیک‌نیک مودبانه به نظر می‌رسد. ریس شایسته هر گل، هر تشویق و هر جایزه ممکن است؛ نایل او مردی است که حتی وقتی هیچ مدرکی علیه‌اش نیست، خون در رگ تماشاگر یخ می‌زند و همزمان نمی‌توان چشم از او برداشت.
* یکی از بهترین آثار نتفلیکس
از نظر فنی، «هیولا در من» نه فقط یکی از بهترین آثار نتفلیکس، بلکه یکی از درخشان‌ترین دستاوردهای بصری - صوتی تلویزیون دهه اخیر است؛ اثری که در آن هر تصمیم تکنیکی، هر انتخاب لنز، هر سایه و هر سکوت، با دقت جراحی‌مانند در خدمت حس خفقان گوتیک مدرن قرار گرفته و انگار یک گروه فیلمبردار، طراح نور، تدوینگر و صدابردار وسواسی یک فیلم هنری بلند اروپایی را به خدمت یک مینی‌سریال 8 ساعته درآورده‌اند. فیلمبرداری عمدتاً با لنزهای پرایم ۲۷، ۳۵ و ۵۰ میلی‌متری انجام شده و عمق میدان بسیار کم کم مداوم، چهره‌ها را از پس‌زمینه جدا می‌کند تا انگار در خلأ معلق‌اند؛ گویی شخصیت‌ها در یک جعبه شیشه‌ای سیاه محبوس شده‌اند و تماشاگر فقط اجازه دارد از پشت شیشه نگاه کند. این انتخاب عمق میدان محدود، همراه با فوکوس دستی فوق‌العاده دقیق، باعث می‌شود حتی کوچک‌ترین لرزش لب کلر دینز یا انقباض عضله گونه متیو ریس به یک رویداد دراماتیک تبدیل شود. نورپردازی عمدتاً کم‌کلید و کاملاً طبیعی است؛ نور سرد آبی روزهای بارانی از پنجره‌های بلند می‌تابد، سایه‌های بلند غروب روی دیوارهای کاغذدیواری کهنه می‌خزد و شب‌ها تنها منبع روشنایی از شمع‌های نیمه‌سوخته، فانوس‌های قدیمی یا نور لرزان لامپ رومیزی تأمین می‌شود. مه نفوذی واقعی (نه دیجیتال) در بسیاری از نماهای بیرونی و حتی برخی نماهای داخلی به کار رفته تا مرز میان بیرون و درون محو شود؛ انگار خانه خودش نفس می‌کشد و مه را به درون می‌کشد. قاب‌بندی‌ها یادآور نقاشی‌های ادوارد هاپر است: تنهایی مطلق انسان در فضاهای بزرگ، نور مورب پنجره، رنگ‌های سرد و خاکستری و حس انتظار تهدیدآمیز. گاهی هم یادآور پرتره‌های رامبراند می‌شود؛ نور تک‌نقطه‌ای که فقط نیمی از چهره را روشن می‌کند و نیم دیگر را در تاریکی مطلق فرو می‌برد، تا تماشاگر مجبور شود به حدس زدن نیت پنهان در سایه باشد.  تدوین وجه دیگری از قدرت این سریال است. پلان‌های طولانی و کاملاً بی‌حرکت (گاه تا 3 دقیقه و 40 ثانیه در گفت‌وگوی ناهار قسمت پنجم) که در آن دوربین حتی یک میلیمتر جابه‌جا نمی‌شود و فقط 2 چهره روبه‌روی هم نفس می‌کشند، با قطع‌های ناگهانی و بی‌رحمانه به کلوزآپ‌های شدید همراه می‌شود؛ کلوزآپ‌هایی که نه فقط چشم و لب، بلکه قطره عرق روی شقیقه، لرزش مژه، یا انقباض رگ گردن را هم نشان می‌دهد. این تضاد میان سکون مرگبار و انفجار ناگهانی جزئیات فیزیولوژیکی، دقیقاً همان چیزی است که ضربان قلب تماشاگر را بالا می‌برد و حس «نفوذ به ذهن دیگری» را به اوج می‌رساند. تدوین‌ حتی در لحظات سکوت هم ریتم دارد؛ گاهی با یک قطع بی‌صدا به سیاه، گاهی با نگه داشتن یک پلان ثابت تا مرز آزار و گاهی با یک جامپ‌کات برق‌آسا که انگار تیغ روی پوست می‌کشد. اما شاید برجسته‌ترین عنصر فنی، صداگذاری و طراحی صوتی باشد که به تنهایی نیمی از وحشت سریال را می‌سازد. موسیقی اصلی (اثر هیلدور گودنادوتیر ایسلندی) به‌شدت مینیمال است: پیانوی تک‌نوت تکرارشونده، ویولن‌های کشیده و لرزان و گاه فقط یک نت بم نگه‌داشته‌شده که تا استخوان نفوذ می‌کند اما بیشتر اوقات، موسیقی غایب است و جای آن را صداهای محیطی تقویت‌شده پر کرده‌اند؛ قطره باران روی شیشه پنجره که مثل ضربان قلب می‌زند، جیرجیر پله‌های چوبی که انگار خانه خودش دارد حرف می‌زند، صدای باد در دودکش که شبیه ناله انسانی است، نفس‌های سنگین و نامنظم شخصیت‌ها که در میکروفون‌های نزدیک ضبط شده‌اند و گاهی آنقدر بلندند که انگار در گوش تماشاگر زمزمه می‌شوند. در برخی سکانس‌ها، حتی صدای تیک‌تاک ساعت دیواری یا صدای چکه شیر آب حمام، به عامل اصلی تنش تبدیل می‌شود. این انتخاب جسورانه باعث شده صدا نه فقط همراه تصویر، بلکه گاهی خود تصویر باشد. همه این عناصر، در خدمت یک فضای گوتیک کاملاً مدرن و خفه‌کننده قرار گرفته‌اند؛ فضایی که در آن عمارت دیگر صرفاً لوکیشن نیست، بلکه موجودی زنده، تهدیدکننده، قضاوت‌کننده و حتی انتقام‌گیرنده است. دیوارها گوش می‌دهند، پنجره‌ها نگاه می‌کنند، راه‌پله‌ها نجوا می‌کنند و باران انگار اشک خانه است. این عمارت، مثل شخصیت‌های اصلی راز دارد، گذشته دارد و از همه مهم‌تر حافظه دارد؛ و در پایان، وقتی حقیقت خونین بیرون می‌ریزد، انگار خود خانه است که نفس راحتی می‌کشد.
* تلویزیون هنوز نفس می‌کشد
در پایان باید گفت «هیولا در من» چیزی فراتر از یک مینی‌سریال موفق است؛ یک یادآوری قاطع و درخشان از اینکه تلویزیون درجه ‌یک هنوز نفس می‌کشد. در دورانی که اغلب درام‌های پرستیژی یا به سمت پیچش‌های شوک‌آور ارزان‌قیمت می‌روند (مانند برخی فصل‌های «داستان جنایت آمریکایی» یا «تو») یا در دام خودنمایی بصری بی‌محتوا می‌افتند (مانند «لوتوس سفید» در فصل سومش)، این سریال 8 ‌ساعته با کمال سادگی و عمق ویرانگر، فقط به 2 چیز تکیه می‌کند: 2 بازی تماشایی و یک فضای گوتیک خالص. نتیجه اثری است که به راحتی کنار شاهکارهای دهه اخیر می‌نشیند؛ نه از «چیزهای تیز» و «میر از ایست‌تاون» کم دارد، نه از «چرنوبیل» و «من این‌گونه نابود می‌شوم» کمتر است و حتی در برخی لحظات، بُرنده‌تر از «برکینگ بد» و «جانشینی» عمل می‌کند. در مقایسه با «بچه گوزن» یا «شوگان»، «هیولا در من» هیچ‌گونه ترفند خارجی ندارد؛ نه خون زیاد، نه جنگ، نه لباس‌های پرزرق‌وبرق. فقط 2 انسان شکسته و یک خانه زنده که نفس می‌کشد. با این حال، همانقدر که «بچه گوزن» با یک مونولوگ 7 ‌دقیقه‌ای قلب را می‌فشرد، «هیولا در من» با یک نگاه 20 ‌ثانیه‌ای متیو ریس یا یک لرزش لب کلر دینز، همین کار را می‌کند اما 8 ساعت مداوم و بی‌وقفه. در روزگاری که بسیاری از سریال‌ها پس از 3 قسمت فراموش می‌شوند، این اثر مثل خنجری در ذهن می‌ماند؛ دردناک، تیز و غیرقابل بیرون ‌کشیدن. اگر بخواهیم صادق باشیم، از سال ۲۰۱۹ به بعد (یعنی پس از پایان «برکینگ بد» و «چرنوبیل») کمتر اثری توانسته این‌چنین بی‌رحمانه، زیبا و کامل، همزمان هم عقل و هم غریزه تماشاگر را تسخیر کند. پس اگر در سال ۲۰۲۵ فقط فرصت یک درام روان‌شناختی واقعی دارید، هیچ تردیدی نکنید: «هیولا در من» همان است. فقط یک درخواست کوچک دارم؛ وقتی قسمت آخر تمام شد و تیتراژ بالا آمد، چراغ‌ها را خاموش نکنید، درها را قفل کنید و اگر نیمه‌شب صدایی از راه‌پله شنیدید به یاد‌ این سریال به غریزه‌تان گوش کنید. چون گاهی، واقعاً، واقعاً باید به غریزه گوش کرد.

ارسال نظر
پربیننده