
مژده لواسانی*:
قصه دست را شنیدهاى؟
علقمه، علمدار حسین
میدانى قصهها تکرار میشوند
حتى بعد از هزار سال
و من به این فکر میکنم:
با خدا عباس وقتى دست داد
هر دو دست خویش را از دست داد...
براى من همه چیز از همان عکس دست خونین شروع شد
و تکرار هزارباره تاریخ...
و یک خبر
که کابوسش سالها با من بود
حالا چشم باز کرده بودم و این کابوس، تعبیر شده بود
خبر کوتاه بود و جانکاه!
زمین از یک مردِ مردستان، خالى شده بود...
و زمان ایستاده بود
به گمانم زمان به وقت شهادتش براى همیشه ایستاد
ایستاد که بد میاوریم در روزهاى تلخِ ادامه
باید چیزى مینوشتم
هوا کم شده بود براى از او نوشتن
تمام جهان، براى از او گفتن و نوشتن کم بود
گریه امانم را بریده بود
حاجقاسم ما
سردار سلیمانى
که پناه همه ایران بود، حالا در آغوش حسین(ع) بود و ما به اندازه همه جهان، بىپناه شده بودیم
ایستادی به جنگ رو در رو
خنجر از پشت میزند دشمن
گویی از ما و در نهان بر ما
وطنم پشت حیله را بشکن...
به قول زینب عزیزم، پدرم را جرأت نداشتند از روبهرو و در جنگ تن به تن شهید کنند... از این حرفهاى مقتدرانهاش مدام همین شعر دور سرم دوره میشد:
«ایستادى به جنگ رو در رو
خنجر از پشت میزند دشمن»
سردار سلیمانى فقط براى زینب و خواهرها و برادرهایش پدر نبود
او پدر همه ایران بود و من به پدرکشتگى فکر میکردم
بله! ما با آمریکا دیگر پدرکشتگى داشتیم
آمریکا از ما یک «پدر» کشته بود...
پدرى که چشمهای نافذش و نگاه پرجذبهاش
راه را نشانمان میداد
اصلا چشمهایش راه بود
راه ایمان، راه عشق...
مثل چشمهای همت
مثل چشمهاى باکرى...
حکایت عجیبی دارند این چشمها
دیدهاند و ندیدهایم
گفتهاند و نگفتهایم
حالا تمامشان اما
چشم در چشم خدا ایستادهاند
قسم به چشمهایتان که باز بود به حقیقت
چشم نمیبندیم به خون پاکتان...
روز تشییع را خوب یادم است
همه آمده بودند
میر و علمدار نبود...
همان روز که فرمانده براى علمدار سپاهش
با گریه خواند...
و یک ایران شهادت داد که جز خیر از او ندیده است
و بعد یک ایران، اشک شد در غم فراقش...
یک ایران او را تا آسمان بدرقه کرد
حالا یک سال میگذرد، من هنوز فکر میکنم زمان به وقت شهادتش ایستاده است
ایستاده است که بد میاوریم، روزهاى تلخِ ادامه را...
*شاعر و مجری صداوسیما