مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش
مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها
به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بیخبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزلها
ای صاحب فال!
صاحبخانه به خاطر اینکه مهمان دعوت کردهای جوابت کرده و جلوی در و همسایه فریاد زده که آغل منقل و محملت را ببند و از اینجا برو؟ حالا ماندهای با این وضعیت رهن و اجاره کجا بروی؟
میدانم که بهر امیدی به خواجه تفأل زدهای؛ اما خواجه هم هرچه به این قیمتها مینگرد کرک و پرش میریزد!
اما تو ناامید نشو و به سراغ یک بنگاه معاملات املاک برو. بگو که ته جیبت اندازه ته جیب یک سالک و رهرو هم پول نداری و از آن پیر بخواه که راه و رسم رسیدن به یک ملک اکازیون و ارزان را به تو نشان دهد.
در آخر هم چون خیلی از ما فال میگیری و رفیق ما شدهای اگر جایی برای سکونت نیافتی حصیرت را بیاور زیر چتر سبز ما پهن کن... چه کنیم دیگر؟ خواجه خراب رفاقت است!