وارش گیلانی: «حرف نام تو»، نام دفتر غزلی است از حمیده پارسافر که آن را انتشارات شهرستان ادب در 75 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر 33 غزل دارد که اغلبشان 5 و 6 بیت بیشتر ندارند. غزلهای این دفتر عاشقانه است؛ عاشقانههایی که کموبیش با کلمات مذهبی درآمیختهاند؛ کلماتی چون سوره، واللیل، افطار، ظهور، حمد، رکوع، نماز، جمکران، استخاره، امامزاده، نذر و...
«من که با عمری دعا او را به دست آوردهام
مستجاب است از چه پس امشب دعای دیگری
یا «خدای من» تبانی کرده با «او» در نهان
یا زبانم لال، او دارد خدای دیگری»
یکی از راههای غیرمتعارف شعر گفتن است، کفرگوییهای مومنانه است که با کلمات دینی و مذهبی درآمیخته است. این نوع تضادها سبب غیرمتعارف بودن شعر میشود و طبعا به زیبایی و جذابیت شعر میافزاید.
البته کلمات دینی و مذهبی در اشعاری که حمیده پارسافر آنها را برای ائمه اطهار(ع) و بزرگان دیده گفته، در یک غزل هم تعدادشان بیشتر است، هم شاعر با آنها ایجاد تضاد نمیکند، زیرا در این نوع غزلها بیشتر در توصیف میکوشد و کلماتی چون «صحن» و «سَرا» یا «جمکران» همان معنایی را دارند که هر کسی به طور مستقیم و ساده و عادی آنها را میشنود و میخواند. با این وصف اما پارسافر در غزلی که برای امام زمان (عج) گفته، از تعابیر و کلمات عادی هم کارکردی مذهبی و دینی کشیده است؛ مثلا از نیمهشب آستان، خلسه حضور، جهان، تنفس صبح، غم بیکران و آبی، چون هر یک از این کلمات در ارتباط با حضرت ولیعصر(عج) معنایی خاص میگیرند؛ مثلا نیمهشب آستان با شب نیمه شعبان، یا خلسه حضور که گویای سرمستی و سرشاری حضور حضرت است، یا جهان و آبی و بیکران و تنفس صبح که تداعیگر جهانی بودن نهضت حضرت است:
«سکوت نیمهشب آستان تو، آبیست
چقدر چشم تو و آسمان تو، آبیست
نفس بکش دل من! خلسه حضورش را
که در شعاع نگاهش، جهان تو آبیست
پر از تنفس صبح است، با تو نبض غروب
عجیب نیست، غم بیکران تو آبیست
هوای صحن و سکوت سَرا، چه رویاییست
که شمع و آینه و شمعدان تو آبیست
اگر گرفته جهان را غبار غم، چه غمی؟
که تکیهگاه زمین، جمکران تو، آبیست»
اما حمیده پارسافر در غزلی که برای امام علی(ع) سروده، بر خلاف غزل بالا از کلمات عادی کارکردی مذهبی و دینی نکشیده است و هر یک از این کلمات در ارتباط با حضرت معنایی خاص ندارند، بلکه از همان معنای عام و مشخص و معلوم برخوردارند که بیشتر یا توصیفی است یا کنایی؛ توصیفی از آن دست که شاعر بیشتر در وصف و میل و خواسته خود در برابر شخص مطلوب میکوشد. منظورم از این تحلیل این نیست که این گونه گفتن زیبا نیست اما غزلهایی نظیر غزل زیر طبعا کارکرد و ساختار و فرم غزل بالا را ندارند و این از ارزش شعری آنها نسبت به نوع غزل بالا میکاهد:
«قسم خوردم تمام عمر را در محضرش باشم
که تا محشر شبیه سایهای پشت سرش باشم
قسم خوردم که هر کس نام او را خواست بنویسد
قلم از استخوانم سازم، از خون جوهرش باشم
چه میشد تکدرختی میشدم در مسجد کوفه
مرا میبرد نجاری که چوب منبرش باشم
بگو تا مثل ابراهیم، از من، از من مادر
بخواهد حلق اسماعیل را، تا هاجرش باشم
چه چیزی خوبتر از آنکه مولایت علی باشد
چه پاداشی از این بهتر که روزی قنبرش باشم»
البته ارزشگذاری این دو گونه غزل زمانی قابل اندازهگیری است که هر دو در یک سطح از شاعرانگی قرار داشته باشند؛ یعنی در شرایط مساوی، غزلی که ساختاری پیچیدهتر دارد، ارجمندتر خواهد بود. یعنی چهبسا در شرایط دیگر، غزلهای توصیفی بهتر، برتر و زیباتر باشند.
با این وصف، مهم این است که شاعر با هر رای و مرامی و با هر نوع شعری، باید معاصر خود باشد؛ یعنی اگر غزلهای پارسافر در ردیف غزل نو قرار نمیگیرد، حداقل تر و تازه باشد و در زیرمجموعه شعر امروز قرار بگیرد که دفتر «حرف نام تو» خالی از این گونه غزلهای تر و تازه و امروزی نیست؛ مثل غزل زیر که تنها بیت سومش به واسطه از هر نظر خالص بودن و وامدار نبودن میتواند بیتی از یک غزل نو
باشد:
«آمدی ای عشق! شکلی تازه از من ساختی
کار آسانی نبود از آه، آهن ساختی!
معبدی خاموش بودم پیش از این، اما مرا
باز ای زرتشت من، این گونه روشن ساختی!
دستهایت را گره کردی به دور گردنم
این زمستان هم برایم شالگردن ساختی
پس چنین، با مهربانی، از غرور شانهات
سالها کوهی برای تکیه کردن ساختی
قایقی در ساحلی متروک بودم آمدی
آمدی، کشتی نوح از روح این زن ساختی» اما غزل زیر در کل متعلق به غزل نو است، اگرچه پارهای و سایهای از آن هنور وامدار زبان و فضای غزل امروز است، یا در تعابیری چون مانند «سنگ لال بودن» یا مانند «خیال خام بودن» یا مانند «صد زخم در سینه داشتن» هنوز وامدار تعابیر دیگران است. البته گاهی دو سه یا چهارپاره از یک بیت ممکن است هر پارهاش وامدار جایی و شعری و کسی باشد، یا همه یا هر کدام از آنها حرفهای معمولی باشد اما در مجموع، آنجا که در بیتی همدیگر را جذب میکنند، استقلال خود را در یگانه شدن به رخ بکشند؛ آن گونه که در جمع و در بیت خود، متعلق به خود و در خدمت بیت و کلیت شعر خود باشند، مثل بیت زیر:
«رازیست در خندههایش، آرامشی در صدایش
پشت نقابش دریغ، یک لحظه بیغم محال است»
بیتی که به تنهایی شاید چنگی به دل نزند اما در خدمت ساختار معنوی غزلی است که در آن قرار گرفته است؛ یعنی در غزل زیر که گفتیم با کمی اغماض در ردیف غزل نو ـ که حداقل نیمی از ماهیت خود را در جریان شعر نو به دست آورده است ــ قرار میگیرد:
«پابند، مثل درخت است، مانند سنگ است، لال است
دلگیر، همچون غروب است، مثل خیال است، کال است
در آسمان امیدش، از قرص ماه سپیدش
مانده هلالی که آن هم، در حالت انحلال است
صد زخم در سینه دارد، تنپوش آیینه دارد
تا در زلالش بپوشد روحی که آشفته حال است
رازیست در خندههایش، آرامشی در صدایش
پشت نقابش دریغ، یک لحظه بیغم محال است
این گونه که گوشهگیر است این گونه که سر به زیر است
انگار دردی ندارد، انکار کن بیخیال است
حالا کجای جهان است؟ این زن که رویا ندارد
در انتهای جنون است، در ابتدای زوال است»
غزلهای دفتر «حرف نام تو»، گاه تا مرزهای زبان گفتار هم میرود اما با شور و عاطفهای پررنگ به آن جانی مضاعف میبخشد:
«حروف نام تو، جز آنکه بر انگشترم باشد
بر آنم تا پس از نام خدا، در دفترم باشد
غم دلتنگیات با سوختن، پایان نخواهد یافت
پس از من، وارث اندوه تو خاکسترم باشد
نه یک روز و دو روز است عشق، از یاد تو میخواهم
که فروردین و مهر و بهمن و شهریورم باشد»
و گاه نیز در همین حال، یعنی در زبان گفتار، کممایه و کمجان عمل میکند:
«یا بگذر از من، یا بمان، اما مصمم باش
تردیدهایت استخوانسوز است، محکم باش
حالا که دیدی زخمهای بیشمارم را...
حالا که میدانی علاجم چیست، مرهم
باش...»
این زبان گفتاری پرشور و عاطفه گاه به تخیلی غلیظ درآمیخته، به تغزلش غنای بیشتری میبخشد و در کنار این همه، زبان شعر ـ که مهمترین رکن شعر است و دربرگیرنده چند عنصر شعری در خود ـ دیگر و دیگرگون میشود:
«باید فراموشش کنم، هر چند آسان نیست
با درد باید ساخت مادامی که درمان نیست
دیگر چه باید کرد با قلبی که ویران است
در عمق کابوسی که هیچش میل پایان نیست
تصویر من در آینه، تصویر مرداب است
تقدیر چشمانم به جز تحریر باران نیست
از «یوسف گمگشته»ات مایوسم ای حافظ
در فال من پیراهن و یعقوب و کنعان نیست
غرق غبارم کن، فراموشم کن آیینه
بشکن مرا، حالا که عکسش توی فنجان نیست
نه، این زمستان از وجود من نخواهد رفت
در پیش رو جز برف و بوران و بیابان نیست
دیوانگی هم عالمی دارد، رهایم کن
گفتی که: «اینها بازی است» اما به قرآن نیست!»
نکته آخر اینکه بر بسیاری از غزلهای حمیده پارسافر، «عشق» و «گلایه» و «افسوس» و «ناامیدی» سایه انداخته است اما به نظر میآید بر این مجموعه و بر این محیط، «گلایه» احاطه دارد و در «ناامیدی» شاعر همواره روزنی هست و از دور هموار روشنای اندکی «عشق» را نوید میدهد (اگر غیر از این بود، غزلهای این دفتر خالی از شور و عاطفه میشد)؛ مثل غزل زیر که نمونهای است از غزلهایی از این دست در دفتر
«حرف نام تو»:
«جز هفتخوان ماند، مسیری نمانده است
افسوس! در کمان تو تیری نمانده است
عشق از تو زاده است و تو از مرگ و هیچگاه
این هر دو را گریز و گزیری نمانده است
ای در حصار! دور و برت را نگاه کن
در قلب تو به جز تو اسیری نمانده است
پوشانده چشم آینهها را غبار مرگ
چیزی تو را به دیدن پیری نمانده است
این قصه را تمام کن ای شهرزاد پیر!
دیگر شبی که وقت بگیری نمانده است».
نگاهی به دفتر غزل «حرف نام تو» اثر حمیده پارسافر
شورش شور و عاطفه
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها