06/شهريور/1404
|
02:53

پا تو کفش شاعرها

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
تا می‌روم مدام بنالی که برق! برق!

رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان
گفتا که به خندقِ بلا کم بچپان

از آن پس برآمد ز ایران خروش
که هنگام جنگ است، پس شاه کوش؟؟!! 

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
رضاخان به دنبالِ سوراخ موش

دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید که برق رفته، فرهاد گشته خاموش 

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
صبح امروز خودش از غم بی برقی مُرد!

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
به کارمند اداری اضافه‌کار نداد

ز ساقی کمان ابرو شنیدم
که رازی از عرق الکل درآورد

ارسال نظر
پربیننده