26/شهريور/1404
|
00:55
نگاهی به مجموعه‌ غزل «حداقل» اثر حسین عباسپور

غزل‌های متوسط

وارش گیلانی: مجموعه ‌غزل «حداقل»، کتابی است از حسین عباسپور 33 ساله که انتشارات سوره مهر آن را در 76 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 66 غزل دارد؛ غزل‌هایی 5 تا 8 بیتی که  اغلب‌شان 5 تا 6 بیتی‌اند؛ یکی دو غزل 4 بیتی هم در این دفتر دیده می‌شود.
بیشتر ‌غزل‌های «حداقل» دارای مضامین عاشقانه است اما از مضامین و مفاهیم دیگر نیز برخوردار است؛ از جمله مضامین و مفاهیم عرفانی، اجتماعی، همچنین غزل‌های آیینی. غزل‌هایی که حسین عباسپور در این کتاب برای ائمه اطهار(ع) و نیز بزرگان شیعه گفته نشان از این امر و گرایش شاعر به اشعار مذهبی و افکار دینی دارد. در مجموعه ‌غزل «حداقل»، حسین عباسپور غزل‌هایی درباره امام حسن مجتبی(ع)، امام صادق(ع)، امام حسین(ع)، امام کاظم(ع)، حضرت معصومه(س)، حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س)، امام رضا(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) سروده است؛ یعنی از 66 غزل کتاب «حداقل» به طور شاخص 9 غزل آیینی است و این خود نشان از آن دارد که افکار دینی و مذهبی بی‌شک در لایه‌های زیرین غزل‌های این کتاب نیز باید نفوذ داشته باشد؛ مانند ابیات زیر:
«دیروز خدا خواست به من عشق ببخشد
امروز هم ای کاش بخواهد که بماند!»
بیت زیر هم به آیات و روایاتی به همین مضمون اشاره دارد، نیز به کلام امام علی‌(ع) که فرمود: «هر روزتان باید با روز قبل متفاوت باشد و...»؛ منظور مصراع دوم است:
«شاعر، این شب‌ها اگر حال تو چندان خوب نیست
زندگی را صبح روز بعد بهتر فرض کن».
غزل‌های حسین عباسپور در میان اشعار آیینی مجموعه ‌غزل «حداقل»، از قدرت و قوت چندانی برخوردار نیستند. شاید غزل زیر بهترین غزل از مجموع شعرهای آیینی این دفتر، یا یکی از 2 غزلی باشد که شاعر برای امام حسن مجتبی (ع) گفته است:
«سکه‌ها ایمان‌شان را برد، بیعت‌ها شکست
یک به یک سردارها رفتند، قیمت‌ها شکست
دست بیعت جانماز زیر پایش را فروخت
قبح غارت ریخت، از آن روز حرمت‌ها شکست
خنجر ماموم بر پای امامش زخم زد
قامت دین را نماز بی‌بصیرت‌ها شکست
دشمنان زخمش زدند و دوستان زخم زبان
آه نه آیینه را سنگ ملامت‌ها شکست!
زهر جعده تلخ‌تر از صلح تحمیلی نبود
زهر را نوشید و بغضش بعد مدت‌ها شکست»
برای رسیدن به یک شعر خوب، بی‌شک هر شاعری در کنار تجربه‌های شخصی و یقین و انگیزه و زبان، به ابزارهایی نیز نیاز دارد که آن ابزارها هم به نوعی از همین یقین و تجربه و زبان برمی‌خیزد و به سمت شعر شاعر می‌آیند؛ یکی از این ابزارها که توانسته به غزل بالا توانایی و قدرت و زیبایی و معنا و محتوایی درخور موضوع و مضمون بدهد، ردیف «شکست» است که با تکرارش در هر بیت مثل پتکی بر سر می‌خورد و مثل آیینه‌ای می‌شکند و با خود صداهایی هشداردهنده و حسرت‌آلود می‌آورد و...
در مجموعه ‌غزل «حداقل»، غزل‌های عرفانی نیز کم و بیش یافت می‌شود؛ غزل‌هایی عرفانی که خالی از بار معنایی و محتوایی مذهبی و دینی نیست؛ یعنی اینکه از آن دست عارفانه‌هایی نیستند که کفریات‌شان عین ایمان‌شان است، می‌توان گفت نامش عرفان دست به عصاست. در واقع، منهای 2 بیت اول و آخر غزل زیر، مابقی ابیات خالی از ظرافت‌های دینی و سفارشات مستقیم مذهبی نیست:
«تا دواندم ریشه در خاک آسمان را باختم
هی زمین خوردم، زمین خوردم زمان را باختم
خواستم عین تو باشم مومن گندم شدم
ارزنی ایمان نیاوردم، گمان را باختم
زندگی را در جدال زنده ماندن تاختم
آمدم از مرگ بگریزم که جان را باختم
من گریزان گشتم از هر چیز آن را یافتم
من به هر چیزی که دل خوش کردم آن را باختم
دست دنیا جای نامت در دهانم نان گذاشت
باز چون روز نخستین امتحان را باختم
زندگی را می‌سرودم کاش طرز دیگری!
آنقدر در بند صورت بودم «آن» را باختم»
منظور این نیست که این‌گونه غزل گفتن درست نیست، منظور این است که در غزل عرفانی بی‌پروایی لازم است، آنقدر که شاعر توانایی کشیدن خطی به باریکی مو بین کفرگویی و ایمان داشتن ترسیم کند و این دو را از هم تفکیک کند.
عاشقانه‌های حسین عباسپور در مجموعه ‌غزل «حداقل» از دیگر غزل‌ها بیشتر است اما در این عاشقانه‌ها نیز اغلب دو سه هوا تعقل این غزل‌های بیچاره را آزار می‌دهد؛ تعقلی نرم و نه‌چندان قابل رویت که سبب از شور و شر افتادن غزل هم می‌شود؛ مثل غزل زیر که در کنار کاستی‌های برشمرده، در مقطع غزل نیز ـ که باید بهترین یا یکی از بهترین ابیات غزل باشد ـ کلمه «فقط» ثقیل و آزاردهنده است، تا آنجا که بیت را به نوعی از کارکرد اصلی خود انداخته است، در حالی که شاعر به راحتی می‌توانست به جای آن «که این» را بیاورد که اشاره به «راه» مصراع اول دارد:
«تو که مقصد بشوی، رنج سفر شیرین است
طعم لبخند ملیحت چقدر شیرین است
هر چه رفتار تو، گفتار تو تلخ است ولی
نوبر سرخ لبت مثل شکر شیرین است
قهوه چشم تو انداخته از خواب مرا
با تو بی‌خواب شدن هم به نظر شیرین است
سخت به معجزه عشق تو ایمان دارم
سم بنوشیم اگر ما دو نفر، شیرین است
شور فرهاد شدن در سر من افتاده
شاه‌بانوی من، اسم تو مگر شیرین است؟
تا رسیدن به تو راهی‌ست به اندازه عمر
مقصدم باش فقط رنج سفر شیرین است»
 اغلب غزل‌های دفتر «حداقل» متوسط یا حتی گاه متوسط به پایین هستند، حتی غزل زیر هم به نوعی دیگر این متوسط بودن را ناگهان در بیت پایانی نشان می‌دهد؛ یعنی بیت به خودی خود خوب است اما خودزنی شاعر در این بیت، آن هم در پایان غزل، ربطی به کلیت غزل ندارد، چرا که هیچ نشانی از این خودزنی و خود را در مقابل عشق معشوق کم پنداشتن و ناچیز شمردن در کلیت غزل وجود ندارد و هرچه هست از سمت بی‌وفایی و تردید یار است. حال چرا شاعر در آخر کار «خود را اهل لاف زدن می‌داند» و حد خودش را این‌گونه در عاشقی پایین می‌آورد نامعلوم که چه عرض کنم، معلوم و معلول است. ضمن اینکه در همین غزل خوب، 2 بیت متوسط در میانه غزل نیز کمر غزل را شکسته است. با این حساب باید فاتحه این غزل خوب را که از 6 بیت، 3 بیتش خوب است (بیت‌های اول و دوم و پنجم) و 3 بیت دیگرش پریده است. خواند:
«میان رفتن و ماندن دلت مردد نیست؟
دل شکسته من جای رفت‌وآمد نیست
اسیر برزخ تردید هستی و من باز
صبورم... آه! ولی طاقتم در این حد نیست
بدون من نظر حال و روز تو خوب است
بدون تو به نظر حال و روز من بد نیست!
نبودن تو دوباره به یاد من آورد
هر آنچه را که دلم بیشتر بخواهد نیست
برای خانه غرق صدای خنده تو
«شکنجه بیشتر از این» سکوت ممتد نیست
ببخش اگر غزلم شاعرانگی کم داشت!
ببخش عاشق تو آنچه لاف می‌زد نیست!»
با این همه، بهترین و شاید هم یکی از بهترین غزل‌های حسین عباسپور در مجموعه ‌غزل «حداقل»، غزل زیر است که در هر بیت تضاد مصراع‌هایش به آن زیبایی و عمق بخشیده است، آن‌گونه که شعر در عین سادگی از لایه‌های تودرتو و پیچیده روانشناختی سر درآورده است، البته بیشتر از آن دست روان‌شناسی‌هایی که در مکتب شاعران یافت می‌شود و در مذهب ایشان قابل درک است و می‌تواند به احساس قابلیتی دیگر ببخشد. اگرچه در همین غزل هم نکات ریزی است که بعضی ابیات را از اوج لازم انداخته است. از این کاستی‌های اندک چیزی نمی‌گویم تا حلاوت غزل زیر کمی تلخ نشود:
«نماندم پریشانی‌ام را ببینی
و چشمان بارانی‌ام را ببینی
همین شانه‌ها تکیه‌گاه تو بودند
چه بهتر که ویرانی‌ام را ببینی
بهارم، کنارت چگونه بمانم
که روح زمستانی‌ام را ببینی
تو هر قدر کم کردی از بغض‌هایم
نشد اشک پنهانی‌ام را ببینی
پناهم شد آغوش امنت نمی‌شد
که در خویش زندانی‌ام را ببینی
نشد تا دم مرگ رویا ببینم
تو تشییع بارانی‌ام را ببینی»
اما این دفتر در کنار غزل‌های آیینی و عرفانی و عاشقانه، خالی از غزل‌ها اجتماعی نیست؛ غزل‌های نه‌چندان زیادی که قصد دارند از درد مردم بگویند. با این حال، این گفتن را باید سخت و ظریف نشان داد تا نشانه باشد و تاثیر بگذارد. غزل زیر این حسن و قدرت و قوت را دارد، اگر چه همچنان تا حد زیادی در مطلع و مقطع غزل ـ که باید بهترین یا یکی از بهترین ابیات یک غزل باشند ـ همچنان لنگ می‌زند:
«به دست‌های پینه‌بسته خود افتخار کن
دوباره صبح شد، بلند شو، دوباره کار کن
به جای کودکی که خنده‌اش تو را نفس شود
به دوش خود دوباره کوه درد را سوار کن
به زور چای تلخ بغض کهنه را فرو بریز
و پشت سد پلکت اشک خویش را مهار کن
مکرّرند اگر چه لحظه لحظه‌ات قدم قدم
به سوی ناکجای بعد زندگی فرار کن
به اختیار تن نداده‌ای، به جبر روزگار
شکار از این زمانه‌ای، زمانه را شکار کن
زمخت و شرمسار و خالی‌اند اگر چه باز هم
به دست‌های پینه‌بسته خود افتخار کن».

ارسال نظر
پربیننده