08/آبان/1404
|
01:00

خاطرات سارق لوور

صبح یکشنبه بود. همسرم، بانوی تاج‌دار قلبم، ساعت ۹:۴۰ به ضیافت باشکوه جاری‌ها دعوت شد اما فاجعه‌ای در سطح ملی رخ داده بود: گردنبند نداشت! گوشواره هم نه! انگار ملکه‌ای را بدون تاج به میدان نبرد فرستاده باشند. من، مردی با قلبی از طلا و جیب‌هایی خالی، تنها 10 دقیقه فرصت داشتم تا شأن خانوادگی‌مان را حفظ کنم.
در ساعت ۹:۳۰، با چابکی یک نینجا و بی‌فکری یک عاشق، نردبان، اسکوتر و اره‌برقی را برداشتم. نه برای ساختن خانه‌ای مشترک، بلکه برای هدیه دادن جواهرات سلطنتی به همسر عزیزتر از جانم. هدف؟ موزه لوور. وسیله؟ اسکوتر مدل «بی‌پروا ۲۰۲۵». انگیزه؟ ترس از جاری‌ها.
وارد موزه که شدم، تنوع جواهرات چنان بود که انگار وارد دیجی‌کالای قرون وسطی شده باشم. زمرد؟ بله. یاقوت کبود؟ حتماً. سنجاق سینه‌ای که چشم جاری‌ها را نه فقط درآورد، بلکه به مرخصی استعلاجی بفرستد؟ انتخاب شد. من مردی نیستم که فقط به یک دورهمی فکر کند. من به آینده می‌اندیشم. به دورهمی بعدی. به رقابت‌های جاریانه فصل بعد.
در راه خروج، مونالیزا را دیدم. لبخندش این بار کمی شیطنت داشت. انگار می‌گفت: «دمت گرم، گوشواره‌ها هم از این دیوار خسته شدن!» من هم با احترام سر خم کردم و گفتم: «میهمانی در راه است، بانو».
البته یک انتقاد دارم: موزه لوور جای پارک ندارد! مجبور شدم اسکوترم را کنار مجسمه‌های یونانی پارک کنم. حالا اگر فردا دیدید زئوس با کلاه ایمنی ایستاده، بدانید که من بودم.
در لحظه خروج، مأمور امنیتی نگاهی انداخت که انگار می‌خواست بپرسد: «شما؟ با اره‌برقی؟» من هم با لبخند گفتم: «برای اصلاح سبیل مونالیزاست!»  در مسیر برگشت، اسکوترم به مجسمه زئوس چشمک زد. انگار می‌گفت: «بزن بریم، قهرمان!» و من، با جواهرات در کوله و غرور در دل، به سمت خانه پرواز کردم. همسرم که جواهرات را دید، گفت: «فقط همین؟!» و من فهمیدم که فصل دوم این خاطرات، احتمالاً شامل تاج، شنل و شاید یک تابلو از پیکاسو خواهد بود.

ارسال نظر
پربیننده